مجموعه رمانهای «سر و سر داشتن با تو»- قسمت اول: «غروب عشق تو، در سرزمین قلب من» :  فصل اول: دزدیدن مشهورترین سلبریتی کره جنوبی

نویسنده: Alien

 قدم به بیرون شرکت که می گذاری هوای خنک بهار صورتت را نوازش میکند و کمی به تن خسته ات جان می بخشد اما در طی روز از این بدن بیچاره ات آنقدر کار کشیده ای که حتی طراوت هوای بهار نیز نمی تواند معجزه ای شگفت انگیز از خود نشان بدهد. آنقدر آواز خوانده ای، بالا و پائین پریده ای، وزنه زده ای و رقصیده ای که دیگر نا در بدن نداری. در آستانه ی بیهوش شدن هستی. به سمت ماشینت می روی و آن را روشن می کنی. برای لحظه ای دستانت را بر بالای فرمان ماشین درون هم قفل می کنی و پیشانی ات را به فرمان می چسبانی. آنقدر خسته ای که دلت نمی خواهد حتی فکر کنی اما می دانی اگر غذا نخوری فردا توانش را نخواهی داشت که چون امروز جان بکنی. باید انتخاب کنی: «برم خونه و یه غذای سالم، درست کنم و بخورم یا برم رستوران و یه چیزی بخورم محض اینکه یه چیزی خورده باشم و بعد یه راست برم خونه و بخوابم؟» شیطان بر شانه ی چپت می نشیند و با مدد گرفتن از خستگیت وسوسه ات می کند و درون گوشت زمزمه می کند: «آخه جون داری الان بری خونه غذا درست کنی؟! ... پیش به سوی رستوران!» قانع می شوی: پیشنهاد شیطان با حال و روزت هم خوانی دارد. سرت را بلند می کنی تا به سمت رستوران حرکت کنی که ناگهان متوجه می شوی درون آینه ی ماشینت دو چشم براق قرمز و درخشان به تو زل زده اند و دیگر چیزی نمی فهمی.

هنگامی که بیدار می شوی؛ بر روی چهارپایه ای نشسته ای و به تیرک چوبی صاف و صیقلی ای که پشت سرت است تکیه داده ای. دستانت در بالای سرت به تیرک بسته شده اند و نمی توانی چشمهایت را باز کنی چراکه آنها را با چشم بند بسته اند. ترس تمام وجودت را دربرگرفته است. دستانت را با شدت تکان می دهی تا شاید بتوانی خودت را آزاد کنی و چشمهایت را باز کنی و راه فراری بیابی اما دستانت با طنابی ضخیم، محکم به حلقه ای فرو رفته در تیرک پشت سرت بسته شده اند و توان باز کردن آنها را نداری. صدایی لطیف و گوش نواز، همچون صدای فرشته ها، درون گوشت می پیچید: «بالاخره بیدار شدی شاهزاده؟! ... کم کم داشتم نگرانت می شدم!» این صدا را می شناسی. صدای همکارت است که به شدت عاشقش هستی و چندین بار سعی کرده ای او را برای شام، به رستوران دعوت کنی اما دخترک زیبا و دلفریب با آن صدای بهشتی اش قلبت را شکسته است و دعوتت را رد کرده است. ناگهان ترس، چهره ای جدید را به خود می گیرد: آن کسی که تو را دزدیده است دخترک را نیز دزدیده است؟! آرزو می کنی که کاش اینجا تنها می بودی و معشوقت اکنون به دور از هر خطری در خانه آسوده خوابیده باشد. با ترس به آرامی می پرسی: «جییا توئی؟! ... من چشمام بسته س؛ تو می تونی ببینی، نه؟ می تونی حرکت کنی؟ می تونی بیای دستای من رو باز کنی؟!» صدایی که عاشقش هستی در گوش جانت می نشیند: «چندتا سوال رو با هم می پرسی؟! ... الان من به کدومش جواب بدم؟!» مطمئن می شوی که در حال حرف زدن با جییا هستی؛ همان آرامش و حس شوخ طبعی همیشگی درون صدای لطیف و آرامش بخش جییا موج می زند. این مسئله کمی خیالت را آسوده می کند: به نظر نمی آید جییا احساس خطر کند. شاید این فقط یک شوخی بی مزه است که بچه های شرکت راه انداخته اند. از این بازی خوشت نیامده است اما بدت هم نمیآید کمی با جییا وقت بگذرانی و ببینی این دختر شوخ و مهربان اما مغرور، چه بازی ای را برایت در نظر گرفته است. حاضری تا انتهای این بازی بروی اگر این بازی کمی ... فقط کمی ... تو و جییا را به یکدیگر نزدیک کند و شاید در انتهای این بازی بالاخره موفق شوی او را برای شام بیرون ببری و ... شاید هم بالاخره به قلب او راه یابی.

لبخندی می زنی و جواب جییا را می دهی: «احیانا یه برنامه ی آنلاین یا یه جور شوی تلویزیونی نیس که قرار باشه توش غافلگیر بشم و بخواین عکس العملام رو ببینین، نه؟!» صدای خنده ی جییا شیطنتی بی پروا دارد: «چطور مگه؟! ... دوست داری همه چیز ضبط بشه؟!» این دیگر چه وضع جواب دادن است. خوابی که تو از آن بیدار شده ای در اثر داروهای بیهوشی سبک است و نه تنها خستگی را از تنت نشسته است که حتی کمی گیجی به آن افزوده است؛ دلت نمی خواهد جییا را بیازاری ولی واقعا انصاف نمی بینی که بدون اجازه ی تو و بدون آنکه ذره ای استراحت به تو بدهند و یا حتی فرصت غذا خوردن به تو بدهند؛ برایت اضافه کاری تراشیده باشند؛ لحن صدایت دلخور است: «من دارم از شدت خستگی بیهوش می شم و هنوز هیچی هم نخوردم و دلم داره ضعف می ره. فردا صبح هم باید ساعت چهار شرکت باشیم. حقش بود می ذاشتین یه چیزی بخورم و راحت برم بخوابم.» نفس جییا را بر لاله ی گوشت احساس می کنی؛ این دختر مثل گربه، بی سر و صدا و آرام حرکت می کند؛ عطر ملایم شیرینش بر جان دلت می نشیند و ضربان قلبت را بالا می برد. کمی جا خورده ای اما حیرتت تنها برای لحظه ای به طول می انجامد چرا که صدای دلنشین و لطیف جییا که با ناز و غمزه زمزمه وار به درون گوشت نفوذ می کند با نفس گرمش بر روی لاله ی گوش و گردنت به شدت تحریک آمیز است و توان فکر کردن به هر چیز دیگری را از تو می رباید: «عزیزم! یه غذای خوشمزه برات پختم ... خودم غذات رو بهت می دم و بعدش اگه حال داشتی بازی می کنیم ... اگرم حال نداشتی می برمت که بتونی استراحت کنی ... انتخابش با خودته!» این چه برنامه ی تلویزیونی ای است که در آن جییا قصد اغوا کردن تو را دارد و تو را عزیزم صدا می کند و آنچنان به تو نزدیک شده است و سعی می کند تحریکت کند که می اندیشی اگر دستهایت بسته نبود معلوم نبود تا الان دست به چه کارهایی که نزده بودی!

نفست کمی تند شده است؛ کنترل کردن هیجانت کار ساده ای نیست و از آن بدتر دلت هم نمی خواهد هیجانت را کنترل کنی. قوه ی تخیلت به کار افتاده است و اکنون که جییا قصد اغوای تو را دارد دلت می خواهد تسلیم شوی و ببینی این دختر افسونگر تو را تا کجا خواهد برد. علاوه بر آن، می توانی با این چشمهای بسته، معشوقت را با هر لباس و پوششی که دلت می خواهد و در هر پوزیشنی که دوست داری نیز تصور کنی؛ هرچند دیدن جییای واقعی که چنین به تو نزدیک می شود و سعی می کند تحریکت کند مسلما صفا و لذتی چند برابر دارد. آنقدر این وضعیت برایت لذت بخش است که ترجیح می دهی به برنامه ی تلویزیونی و شهرت و هر کوفت و زهرمار دیگری که ممکن است در پس آن به خطر بیفتد فکر نکنی و فقط سوار بر جریان حوادث پیش بروی. لبخند می زنی و جواب پیشنهاد وسوسه انگیز جییا را با لذت می دهی: «خب، حالا غذا چی درست کردی؟!» صدای افسونگر جییا درون خنده ی شیطنت آمیز و پر غمزه اش حل می شود: «وقتی خوردی خودت می فهمی!» کاملا مشخص است از اینکه تو را با خودش همراه کرده است در حال لذت بردن است.

برای لحظاتی جییا غیبش می زند و در این لحظاتی که احساس می کنی از مکانی که در آن قرار داری بیرون رفته است سعی می کنی بفهمی که کجا هستی: نسیم ملایمی هر از چند گاهی تنت را نوازش می کند و عطر خوش گلهای رز و یاس امین الدوله را با خودش در محیط می پراکند. نتیجه می گیری که باید پنجره هایی باز رو به باغی دل گشا در اتاقی که در آن قرار داری وجود داشته باشند. صدای خش خش ملایم پارچه های ساتن را می شنوی که گویی پرده هایی هستند که در آغوش پنجره ها عاشقانه به نظاره ی باغ نشسته اند و دامن نازکشان در دستان بی قرار نسیم، آزادانه می رقصند. آنقدر همه جا ساکت است که مطمئن می شوی هیچکدام از عوامل فیلمبرداری در آنجا حضور ندارند و تو در این اتاق با جییایت تنها بوده ای و این فکر، همه چیز را لذت بخشتر و هیجان انگیزتر می کند. با بی قراری انتظار برگشتن جییایت را می کشی و پس از کمی صبر، ناگهان حس می کنی بوی اشتهابرانگیز ساندویچ سوسیس درون هوا می پیچد و شکمت که از شدت گرسنگی به ضعف افتاده است بلند بلند شروع به آواز خواندن می کند. ابتدا کمی از این وضعیت در حضور جییا خجالت می کشی اما بعد خودت را دلداری می دهی که تقصیر خود جییا است که تو را آنطور خسته و گرسنه به اینجا کشانده و بعد هم با این بوی اشتهابرانگیز، گرسنگیت را دو چندان تحریک کرده است؛ همانطور که اینکار را با حواس دیگرت نیز انجام داده است. برای لحظه ای می اندیشی: «یعنی جییا می دونه داره چکار می کنه؟! ... معلومه که عاقبت اینکارا به کجا می کشه! ... خب اگه بهم تمایل داشت چرا هیچوقت دعوتم رو برای شام قبول نکرد؟! من اینقدر عاشقشم که خیلی طول نمی کشید تا ازش خواستگاری می کردم و می تونست به هرچی که می خواد برسه. چرا همیشه با سردی و بی تفاوتی باهام رفتار کرده و بهم جواب رد داده و الان اینجوری دزدیده تم و داره سعی می کنه تحریکم کنه؟! ... واقعا که دختر عجیبیه!» گرمای سوسیس بر روی لبهایت تو را از افکارت بیرون می کشد. سوسیس را به دندان می کشی و هنوز یک گاز کامل به آن نزده ای که ناگهان متوجه می شوی سر دیگر سوسیس به لبهای گرم جییا متصل شده است. آنقدر این حس، عجیب و قدرتمند است که سوسیس را نجویده فرو می دهی و ...

با صدای الارم گوشیت که بر روی ساعت سه و نیم صبح کوکش کرده ای بیدار می شوی. به شدت احساس گیجی می کنی و خستگی شب گذشته هنوز بر تنت نشسته است. هنوز چشمهایت را باز نکرده ای که صدای قار و قور شکمت بلند می شود. در آخر هم موفق نشده بودی دیشب چیزی بخوری ولی عجب شب پرهیجان و شگفت انگیزی را پشت سر گذارده بودی. همه چیز عالی بود و هیچ کدام از احساسهایی را که تجربه کرده بودی حتی در خواب نیز تجربه نکرده بودی. تنها اشکال بزرگ کار این بود که جییا به تو اجازه نداده بود چشم بندت را باز کنی. چند دفعه تصمیم گرفتی خلاف میل او چشم بند را از چشمانت برداری و بعد هم با بوسه و نوازش، دل جییا را به دست آوری؛ اما ناگهان حواست پرت شده بود و به طرز عجیبی از اینکار پشیمان شده و صرفنظر کرده بودی. همانطور که نمی دانستی جییا چگونه تو را از ماشینت دزدیده و به آن جای شگفت انگیز برده است نمی دانستی چگونه تو را سوار ماشینت کرده و اینجا جلوی خانه ات رها کرده است. خدا را شکر که لباسهایت تنت هستند. هرچند از بازی عجیب جییا سر در نمی آوری اما کاملا مشخص است که در این بازی به شدت به تو علاقه دارد و فکر ذره ذره ی مراحل آن و حتی حفظ آبروی تو را می کند. همه چیز می توانست جور دیگری پیش برود و خیلی موقرانه تر و اصولی تر همه چیز شکل بگیرد اما اکنون چنان دیوانه و شیدای جییا هستی که با این بازی مخالفتی نداری. به زودی از جییا خواستگاری می کنی و امیدواری که او به تو جواب مثبت بدهد. با آنچه که او انجام می دهد مطمئنی که جواب مثبت می دهد. اگرچه سرت درد می کند اما از ماشین پیاده می شوی و به درون خانه می روی تا دوش بگیری. شاید گرمای آب، سردرد ناشی از داروهای بیهوشی را که در یک شب دوبار به تو تحمیل شده است بشوید و با خود ببرد و بعد از آن هم خودت را به یک ساندویچ سوسیس دعوت خواهی کرد تا جبران کند ساندویچ خوشمزه ای را که جییا برایت تدارک دیده بود و نتوانستی آن را بخوری.
پایان فصل اول
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.