مجموعه رمانهای «سر و سر داشتن با تو»- قسمت اول: «غروب عشق تو، در سرزمین قلب من» : فصل دوم: واقعیت ویرانگر زندگی سلبریتی کره جنوبی

نویسنده: Alien

  ساندویچت را درون ماشین و در حال رانندگی به دندان می کشی؛ می اندیشی: «دیگه تا عمر دارم ساندویچ سوسیس، فقط یه ساندویچ سوسیس نیس! یه جورایی ساندویچ سوسیس یعنی اولین شبی که من با جییا بودم!» و حس خوشایندی که این فکر به تو می بخشد لبخند را بر لبت می نشاند. ماشین را که در پارکینگ شرکت پارک می کنی؛ چابک و سرحال از ماشین بیرون می پری و به سمت درون شرکت شروع به دویدن می کنی. دلت برای جییایت تنگ شده است. بله! پس از شبی که با هم گذرانده اید او دیگر از آن توست. دلت می خواهد همینکه او را دیدی کمی گله کنی که چرا دوباره بیهوشت کرده است و تو را جلوی خانه ات رها کرده است. شما دوتا می توانستید امروز را با هم به شرکت بیایید و رسما به همه اعلام کنید که دل بسته ی یکدیگرید و به یکدیگر تعلق دارید.
قدم به درون شرکت که می گذاری با بی قراری به دنبال جییا می گردی. اولین کسی که ملاقات می کنی یونوو است که در حال چک کردن گوشی اش است؛ خودت هم نمی دانی چطور اولین سخنانی که به او می زنی این جملات است: «جییا رو ندیدی؟!» یونوو سرش را بلند می کند و با بی خیالی می گوید: «چرا! تو اتاق پرو خودشه. چکارش داری؟!» واقعا چکارش داری؟! خودت هم نمی دانی فقط می دانی که دلت برایش تنگ شده است و درجه ی عشق سنجت به انتهای میزان خود رسیده است و هرگز نمی توانی کسی را بیش از این دوست داشته باشی؛ با اینحال سوال یونوو را نادیده می گیری و به جوابی کوتاه اکتفا میکنی: «مرسی.» و به سمت اتاق پرو جییا قدم تند می کنی. صدای یونوو را از پشت سرت می شنوی: «جونوو! جییا دیشب خونه نرفته ها!» لبخند می زنی و با لذت می اندیشی: «خودم می دونم!» و لحظه ای مکث می کنی: «یونوو از کجا می دونه!؟» ناگهان همانجا ترمز می کنی و به سمت یونوو برمی گردی؛ یونوو ادامه ی حرفش را می گیرد: «دیشب بعد از اینکه تو رفتی یانگسون حالش بد شد؛ جییا بردتش بیمارستان و تمام دیشب رو کنارش بیدار موند. الان به شدت خسته و بی حوصلهس. گفتم حواست باشه که سر به سرش نذاری.» انگار سطلی از آب یخ بر سرت می ریزند، می اندیشی: «من اگه دیشب با جییا نبودم پس با کی بودم!؟» با ناباوری خاطرات شب گذشته را مرور می کنی، افکارت درون مغزت چون موجهایی سهمگین بر دیواره ی مغزت می کوبند: «محاله! مطمئنم صدای جییا بود! امکان نداره کس دیگه ای صدایی به این قشنگی داشته باشه. صدای جییا خیلی خاص و نادره! ... خودش بود!» حس می کنی از شدت ناباوری دلت می خواهد گریه کنی. باید مطمئن شوی. می چرخی و تقریبا با حالت دو به سمت اتاق جییا می روی. باید از خودش بپرسی که دیشب را کجا بوده و مطمئن شوی.
برای لحظه ای پشت در اتاق پرو جییا می ایستی و نفسی عمیق می کشی. نیاز داری که احساسات و اعصابت را آرام کنی و کنترل آنها را به دست گیری. اگر یونوو به تو اخطار نداده بود؛ بیدرنگ در اتاق را باز می کردی و به درون اتاق می پریدی و جییا را در آغوش می گرفتی و او را غرق بوسه می کردی؛ اما انگار یونوو بی آنکه بداند تو را از مرتکب شدن اشتباهی وحشتناک نجات داده است. به آرامی دو تقه بر در می زنی و صدای جییا را می شنوی: «بفرمایید تو!» لرزشی خفیف از شنیدن صدایش بر تنت می نشیند؛ این فکر چون صاعقه ای دردناک بر ذهنت فرود می آید: «امکان نداره! این همون صداییه که تمام دیشب من رو عزیزم و عشقم صدا می کرد!» با احتیاط در اتاق پرو جییا را باز می کنی و به درون اتاقش سرک می کشی؛ بر روی صندلیش نشسته است و سرش را به پشتی آن تکیه داده است. کمی گوشهی چشم چپش را باز می کند و تو را می بیند که فقط سرت وارد اتاق او شده است. در حالیکه دوباره چشمش را می بندد به آرامی میگوید: «فقط ربع ساعت. بذارین فقط ربع ساعت استراحت کنم بعدش میام.» به او چشم می دوزی که هنوز لباس دیروزش تنش است. هوای اتاق کمی بوی بیمارستان به خود گرفته است و با عطر شیرین و ملایم همیشگی جییا مخلوط شده است و حدس می زنی این بو از لباس های او برمی خیزد؛ عطر، همان است که دیشب از تن دخترکی که در آغوش تو بود برمی خواست؛ اما بوی بیمارستان، جریان خونت را سرد و منجمد می کند. تقاضای او را برای استراحت کردن نادیده می گیری؛ به شدت نیاز داری که مطمئن شوی: «جییا! تو دیشب کجا بودی!؟» او که تو را می شناسد و می داند از آن دسته آدم ها نیستی که خیلی به حرف و خواسته ی او اهمیت بدهی، چشمانش را باز می کند و صاف می نشیند: «یانگسون دیشب از شدت خستگی فشارش افتاد و از حال رفت. بردمش بیمارستان. دیروز روز خیلی سختی برای همه مون بود. امیدوارم امروز خودم به حال و روز یانگسون گرفتار نشم.» حس می کنی خیلی سریع همه ی اینها را به تو گفته است تا شاید بروی و او را به حال خودش بگذاری و او بتواند کمی استراحت کند؛ اما تو دلت می خواهد همانجا بنشینی و زار زار به حال خودت گریه کنی. دنیا برای تو به آخر رسیده است! خودت هم نمی دانی چه بلایی بر سرت آمده است و تا چه اندازه نابود شده ای. تنها در این حد می دانی که شب گذشته به طرز فجیعی از تو سوءاستفاده ی جنسی شده است و ... آه! صدای آن دخترک که خودش را جای جییا جا زده بود از تو پرسیده بود که آیا دلت می خواهد که همه چیز ضبط شود؟!
سرت به دوران افتاده است. آنقدر فکر و خیالهای وحشتناک هم زمان به مغزت یورش آورده اند که حالت تهوع پیدا کرده ای. سعی می کنی خودت را به کنار یونوو برسانی تا از او کمک بگیری اما همانجا در انتهای راهرویی که به اتاق پرو جییا ختم می شود دنیا جلوی چشمانت تیره و تار میشود و دیگر هیچ چیز را متوجه نمی شوی.
هنوز چشم هایت را باز نکرده ای که صدای مدیر برنامه هایت را می شنوی که در حال صحبت کردن با کسی است: «هنوز بیدار نشده. ... نه چیزیش نیس؛ دکتر گفت از شدت خستگیه. سرمش تموم بشه با هم برمی گردیم استودیو. ... بله. ایرادی نداره. جونوو به هرحال به شوی سلام صبح بخیر نمی رسه. فکر نکنم مشکلی داشته باشه که یونوو به جای ایشون، برنامه رو با جییا اجرا کنه. ... باشه بیدار شه بهش می گم ولی می خواین به مردم چی بگین که امروز جونوو توی برنامه نیس؟ ... آمم! باشه. آره به نظر من هم حقیقت رو بگیم از هرچیزی بهتره، فقط از یه ساعت دیگه که برنامه می ره روی آنتن و مردم می فهمن بیمارستانه؛ احتمالا دمار از روزگارم درمی آد که باید گزارش لحظه به لحظه ی حالش رو به مردم بدم. خواهش می کنم حواستون باشه کسی نفهمه کدوم بیمارستانه که من بتونم بی سر و صدا از بیمارستان بیارمش بیرون و بیارمش شرکت. ... نه؛ بادیگارداش همینجان. ولی نیاز به سر و صدای الکی و زیادی نداریم مخصوصا که حالش خوب نیست و نمی خوام دوباره از حال بره، اونم جلوی دوربین گوشیای مردم! ... ممنونم از توجهتون. خداحافظ.» اشک از گوشه های دو طرف چشمانت سرازیر می شود و راه بالشتت را در پیش می گیرد. فقط خدا می داند چه زمانی فیلم های دیشبت پخش خواهد شد و نه تنها دوره ی حرفه ای کاریت، که تمام زندگیت به پایان خواهد رسید. فکر نمی کنی که دیگر بتوانی در این کشور زندگی کنی، ... احتمالا دیگر کلا نمی توانی زندگی کنی؛ ناامید و تلخ می اندیشی: «ای کاش همین الان بمیرم!» قرار نیست همیشه آرزوها به حقیقت بپیوندند؛ خودت به خوبی این را می دانی. برای رسیدن به خواسته هایت در زندگی باید به سختی تلاش کنی؛ و این یعنی حتی برای مردن هم باید تلاش کنی و تنها آرزو کردن، کافی نیست.
لحن صدای مدیر برنامه هایت اینبار ملامت کننده است: «هرکی ندونه فکر می کنه تازه کاری! واسه یه از حال رفتن و از دست دادن یه برنامه اینجوری گریه می کنی؟!» چشمانت را باز می کنی و نگاهت را به نگاه نگرانش می دوزی؛ جوابی برای دادن نداری و فقط آه می کشی. مدیر برنامه هایت ادامه می دهد: «تقصیر ماس که بیش از حد از شما بچه ها کار می کشیم. اون از یانگسون، اینم از تو. باید حواسم باشه یه برنامه غذایی تقویتی برات بگیرم ...» و لحنش شوخ می شود: «نمی خوام از دست بری و من بیکار بشم!» و با محبت به رویت لبخند می زند. تصور آینده ی مدیر برنامه هایت که به شدت او را دوست داری تنت را می لرزاند: تو با حماقتی هوس آلود، در طی یک شب، موفق شده ای با بردن آبروی خودت، آبروی مدیر برنامه هایت را نیز ببری و به وجهه ی شغلی او ضربه وارد کنی و احتمالا نه تنها دیگر نمی تواند نزد تو، که کلا نزد هیچ سلبریتی دیگری نیز نمی تواند به راحتی کار پیدا کند. و به یاد دختر کوچولوی ناز و شیرینش می افتی که تو را عمو صدا می کند و با آن پاهای کوچکش به سمت تو می دود و خودش را با مهری خالصانه و شیرین و کودکانه در آغوش تو می اندازد. تو آینده ی این بچه ی چهار ساله را نیز سر یک هوس یک شبه بر باد داده ای. دوباره اشک از گوشه ی چشمانت جاری می شود و اینبار نمی توانی تحمل کنی و با بیچارگی تمام، شروع به هق هق می کنی. مدیر برنامه هایت با نگرانی به سمتت می آید و دستت را در دست می گیرد: «جونوو! چی شده؟!» رویت نمی شود به او بگویی چه کرده ای و چه بلایی بر سر هردویتان آورده ای.
ناگهان از پشت پرده ی ضخیم اشک، متوجه چیزی عجیب می شوی: دودی به رنگ نارنجی روشن، از وسط سینه ی مدیر برنامه هایت در حال خارج شدن است و پس از آن، دود همانطور شناور، به سمت پنجره اتاق که در سمت راست تو قرار دارد پرواز می کند و از پنجره بیرون می رود. از شدت ترس و ناباوری دیگر گریه نمی کنی و به مدیر برنامه هایت خیره شده ای؛ به نظر می آید حالش خوب است و او چیزی ندیده است. و ناگهان دودی آبی سرد یخی را می بینی که از وسط سینه ی خودت به هوا برمی خیزد و باز هم مسیر پنجره را در پیش می گیرد. مدیر برنامه هایت دستت را محکم تر در دستش می فشارد. او از قطع شدن ناگهانی گریه ات و جنون و ترسی که در چشمانت موج می زند و حرکت عجیب و بیدلیل چشمانت که دودها را دنبال می کند نگرانی اش برای وخامت حال تو افزایش یافته است: «جونوو! حرف بزن. چته؟» و دوباره دودی نارنجی روشن را می بینی که از سینهی او بیرون می آید و به سمت پنجره پرواز می کند. به احتمال زیاد دیوانه شده ای؛ می اندیشی: «آدمای دیوانه هم وقتی خبر آبروریزیشون رو می شنون احساس ناراحتی و شرم می کنن یا از هفت دولت آزادن؟!» و دوباره اشک هایت جاری می شوند. 
پایان فصل دوم
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.