مجموعه رمانهای «سر و سر داشتن با تو»- قسمت اول: «غروب عشق تو، در سرزمین قلب من» : فصل چهارم: بکهیون، پناهگاه جونوو است

نویسنده: Alien

 برای اینکه از شر افکارت فرار کنی؛ تصمیم میگیری به آدم ها پناه ببری. مردم و حرف هایشان می توانند حواست را از این جریانات پرت کنند و برای لحظاتی نفسی راحت از شر افکار خودت بکشی. میدانی که مدیر برنامه هایت آنقدر درگیر تو بوده است که فرصت نکرده است شبکه های اجتماعی را چک کند و وضعیت تو را به مردم گزارش دهد؛ بنابراین تصمیم می گیری که خودت این کار را انجام دهی. از دیدن کامنت ها اولین حسی که به وجودت نفوذ می کند، وحشت است.

- دارن یه چیزی رو ازمون پنهان می کنن وگرنه چرا نباید تا الان یه خبر از جونوو بهمون بدن؟

- امیدوارم واقعا حالش خوب باشه؛ هیچکس هیچ خبری ازش داره؟

- من امروز حتی ورزش صبحگاهیم رو با برنامه ی «سلام صبح بخیر» انجام ندادم. جونوو که نباشه اصلا این ورزش حال نمی ده!

- من که اینقد نگرانشم که نمی تونم حتی به ورزش کردن فکر کنم!

- شما رو نمی دونم؛ ولی من می خوام برم دنبالش بگردم. حتی اگه قرار باشه تمام بیمارستانای شهر رو بگردم، اینکار رو می کنم تا مطمئن شم حالش خوبه.

- فکر خوبیه؛ منم همین کار رو می کنم.

و بعد تعداد کسانی که اعلام کرده بودند که قصد دارند بیمارستان ها را بگردند به بالای ده نفر رسیده بود؛ حداقل این تعدادی بود که در کامنت های پشت سر هم بعدی، اعلام کرده بودند که بلافاصله به اینکار اقدام خواهند کرد. مطمئنی که افرادی هستند که اعلام نمی کنند و فقط اقدام می کنند. فقط خدا می داند که چند نفر در شهر در حال چک کردن بیمارستانها و جستجو به دنبال تو هستند؛ و جالب اینجا است که مردم به طریقی خودجوش، ستاد بحران تشکیل داده اند و زیر آخرین پست تو، که این مکالمات را نوشته اند؛ به طور مرتب به یکدیگر اطلاع می دهند که کدام بیمارستان را گشته اند و تو در آن نبوده ای. تو حتی نام بعضی از بیمارستان هایی که نوشته اند را تا کنون نشنیده ای و فکر نمی کردی که شهر تا این حد بیمارستان داشته باشد. اما الان وقت فکر کردن به این مسائل نیست. باید قبل از آنکه مردم تو را در بیمارستان بیابند، از آنجا خارج شوی. ابتدا تصمیم می گیری که لایو بگیری و مردم را از سلامتت مطمئن سازی و قائله را ختم به خیر کنی اما فکری چون نور، عاقبت اینکار را در ذهنت روشن می کند: «ممکنه یه نفر از روی طرح لباس بیمارستان، تشخیص بده من کجام و توی پیج بگه. اون وقته که همه با هم می ریزن اینجا!» تنها راه حل، فرار است. درست است که گفته ای می مانی اما مطمئنی که مدیر برنامه هایت درک می کند که درست نیست آرامش و نظم بیمارستان به خاطر حضور تو به هم بریزد و به علاوه مردم به تو یورش بیاورند و تازه حتی اگر فقط با وجود دو بادیگارد بتوانی از چنگشان فرار کنی، تضمینی نیست که تا خانه تعقیبت نکنند و راه خانه را یاد نگیرند و خدا می داند بعد از آن چه ماجراهایی را در پیش خواهی داشت. پس به سمت کمد لباست می روی تا لباس های خودت را بپوشی و برای فرار آماده شوی اما با دیدن لباس هایت درون کمد، عرق سردی بر تنت می نشیند.

هنوز هم برق تحسینی که در نگاه جییا می درخشید زمانیکه برای اولین بار این لباس ها را پوشیدی و به شرکت رفتی را به وضوح، به خاطر می آوری. جییای مغروری که به هیچ چیز واکنش نشان نمی دهد؛ آنروز یک دور کامل با نگاهش از سر تا پایت و دوباره از پا تا سرت را تحسین کرد و با حیرت یکی از ابروانش را بالا برد و حتی به آرامی زمزمه کرد: «واو! عجب بهت می آن!» و همین یک جمله، کل هفته ات را شاد و درخشان کرد. از آنروز این لباس ها تبدیل به گنجینه ای شدند که تو برای مناسبت های خاص آنها را نگاه می داشتی؛ آن هم مناسبت هایی که جییا حتما در آنها حضور داشت. امروز صبح که دکمه های براق نقره ای پیراهنت را می بستی که پارچه ی سفید براقش حاوی رگه هایی به رنگ آبی و سبز باریک است که به زیبائی در هم می پیچیدند و سفیدی پوستت را دو چندان لطیف و زیبا جلوه می دهند؛ به تنها چیزی که می اندیشیدی این بود که جییا این لباسها را دوست دارد و تو دلت می خواهد به ساختن خاطرات زیبا و شیرین با او، بعد از دیشب ادامه دهی. ساعت نقره ات بر روی مچ دستت با دکمه های سر دست گران قیمت نقره ات همخوانی عجیبی داشت و ... به انگشت حلقه ات در دست چپت نگاه کردی که باید به زودی حلقه ای زیبا را به آن می افزودی تا تیپ دل جییا ربایت را تکمیل کند. به کت و شلوار سفید و براق درون کمد خیره می شوی و احساس می کنی دیگر حتی برای لحظه ای نمی توانی این لباسها را تحمل کنی. با خشونت آنها و پیراهن را از روی چوب لباسی با چنگ زدنی خشن، پائین می کشی و لباس هایی را که حتی هیچگاه درون ماشین لباسشویی نمی انداختی تا مبادا خراب شوند و همواره به خشک شویی می دادی؛ با تمام قدرتی که در بدنت است به کف زمین اتاق بیمارستانت پرت می کنی. تقریبا همان جایی که دقایقی قبل تمام محتویات معده ات را بالا آورده بودی. دیگر به خودت زحمت نمی دهی تا نگاهی به کفش های کالج چرم سفید رنگت بیندازی و در کمد را چنان به هم می کوبی که از شدت ضربه، درش دوباره کاملا باز می شود. قدم بر روی لباس هایت که تا امروز صبح برایت حکم گنج را داشتند می گذاری و به کنار تختت می روی و گوشیت را با عصبانیت از روی میز کنار تخت قاپ می زنی و شماره ی مدیر برنامه هایت را می گیری؛ تماس که وصل می شود حتی به او فرصت حرف زدن نمی دهی: «مردم دارن بیمارستان به بیمارستان به دنبالم می گردن. من همین الان باید از بیمارستان برم؛ و یه دست لباس لازم دارم؛ لباسای خودم رو دیگه نمی خوام: باید بندازیشون توی سطل آشغال!» مدیر برنامه هایت که انگار تازه به خاطر آورده است که باید گزارش سلامتی تو را به مردم می داده است؛ با نگرانی می پرسد: «شبکه های اجتماعیت رو چک کردی؟!» اعصاب بحث کردن نداری؛ می غری: «یه دست لباس برای من بیار.» و اصلا به این نمی اندیشی که مدیر برنامه هایت از کجا باید یک دست لباس مناسب تو، وسط بیمارستان جفت و جور کند. با خشم، نگاه دیگری به لباس های پهن شده بر روی کف زمین می اندازی و احساس می کنی که دلت می خواهد بار دیگر آنها را لگد کنی؛ اما کسی در پس سرت به تو یادآوری می کند که زمانی این لباسها را معشوقت می ستوده است؛ معشوقی که هنوز هیچ تغییری نکرده است و کوچکترین نقشی در وضعیتی که خود تو برای خودت ایجاد کرده ای نداشته است. نمی دانی کدام قسمت این قضیه دردناک تر است اما هرچه هست دردی شدید، قلبت را فشار می دهد و اینبار دودی سیاه از سینه ات بیرون می زند و به سمت در اتاق جاری می شود. با ناراحتی به دود نگاه می کنی که به سرعت از در خارج می شود. نمی توانی به دنبالش بروی: اگر کسی تو را در بیمارستان ببیند و بشناسد و درون شبکه های اجتماعیت بنویسد که تو کجا هستی؛ اوضاع وخیم خواهد شد. بر روی تخت می نشینی و با غم به شاخه های بالایی درختان که از پنجره ی اتاقت قابل رویت هستند خیره می شوی و آرزو می کنی که کاش می توانستی همه چیز را به عقب برگردانی و اتفاقات دیشب را کاملا از کارنامه ی زندگیت پاک کنی. به راستی اگر دیشب، تسلیم اغواگری های آن زن نفرت انگیز نشده بودی، چه اتفاقی برایت می افتاد؟! به راحتی رهایت می کرد و اجازه می داد بروی یا در هر صورت هر کار که دلش می خواست می کرد و یا آسیبی به تو می رساند؟! آیا واقعا از تمام اتفاقات دیشب فیلمبرداری کرده بود؟! تصویر خودش هم در فیلمها واضح بود؟! قصد داشت با فیلمها چه کند؟! آیا فقط به باج گرفتن از تو اکتفا می کرد یا قصدش پخش کردن فیلمها و نابودی تو بود؟! از ته دل آه می کشی: «خدایا! من چرا نمی میرم؟!» و اشک دوباره از چشمانت جاری می شود.

مدیر برنامه هایت سراسیمه وارد اتاق می شود و دکتر را نیز دوباره با خودش آورده است؛ درحالیکه به سمت لباس هایت که بر روی زمین افتاده اند می رود و آنها را از روی زمین برمی دارد شرمندگی آشکار، در لحنش را متوجه می شوی: «تقصیر منه. متاسفم جونوو! یادم رفت خبر خوب شدنت رو به مردم بدم. اگه بهشون خبر داده بودم الان دنبالت نمی گشتن!» مطمئن نیستی استدلالش درست باشد؛ می دانی که شبکه های اجتماعی را چک کرده است و از پیام های مردم به این نتیجه رسیده است. در هر حال تقصیر او نیست؛ او تمام مدت، درگیر اتفاقاتی بوده است که تو می آفریدی و فرصتی برای اینکار نداشته است؛ از سر تنبلی که کارش را فراموش نکرده است؛ سعی می کنی این مسئله را با لحن دلگرم کننده ات به او بفهمانی: «مردم، قابل پیش بینی نیستن. یه عده همیشه دلشون می خواد شلوغ کنن و از هیچی داستان بسازن. کی بهتر از یه سلبریتی برای جلب توجه کردن. من رو سوژه می کنن تا خودشون دیده بشن. اتفاقا الان که می دونیم دارن دنبالمون می گردن؛ حداقل هوشیار شدیم و می تونیم فرار کنیم!» و با حسرت می اندیشی: «کاش دیشب یکی من رو هوشیار کرده بود که عاقبت کارام این نمی شد!» و اینبار دو دود سفید و سبز مایل به زرد تقریبا همزمان از سینه ات خارج می شوند و دود سفید از کنار دکتر از در خارج می شود و دود سبز مایل به زرد از پنجره به سمت آسمان به پرواز درمی آید. این اتفاق جدیدی است ولی تو چون نوزادی که به اتفاقات جدید اطرافش با کنجکاوی نگاه می کند و کم کم به آنها عادت می کند اکنون تنها با کنجکاوی ساده ای به این اتفاقات نگاه می کنی؛ گویی به نحوی تسلیم شده ای. دکتر برگه ای را امضا می کند و درحالیکه با چشم های سبز کمرنگش با تحسین به تو نگاه می کند؛ لبخند بر لب می آورد: «خب؛ من فقط اومدم از زبون خودت بشنوم که می خوای چکار کنی. این برگهی ترخیصت. همین الان می تونی از بیمارستان بری. ... البته هزینه ها رو هم بپردازین ممنون می شیم.» و چشمکی به تو می زند و برگه ی ترخیص را به دست مدیر برنامه هایت می دهد و از اتاق خارج می شود. غم به دلت می نشیند؛ می اندیشی: «نظر دکتر درباره ی من عوض شد و فکر کرد انسانیت تو وجودم جاریه چون سعی کردم بار عذاب وجدان رو از دوش بکهیون بردارم. نمی دونم اگه فیلمای دیشبم رو ببینه چه جوری درباره م فکر می کنه؟! ... واقعا که دنیای عجیبیه: مردم لحظه به لحظه نظرشون رو درباره ی همه چیز تغییر می دن!»

مدیر برنامه هایت که در حال تکاندن خاک از لباس هایت است به سمتت می آید؛ هنوز هم صدایش شرمندگی را با خودش یدک می کشد: «در هر حال وظیفه ی منه که اوضاع رو کنترل کنم. معذرت می خوام جونوو! سعی می کنم دیگه تکرار نشه!» دلت می خواهد موضوع صحبت را عوض کنی و هرچه زودتر نیز از این بیمارستان فرار کنی: «برام لباس آوردی؟!» لباس هایت را در دستش زیر و رو می کند و همه جایشان را بازرسی می کند: «اینا که صبح خوب بودن! مشکلشون چیه؟! چرا رو زمین افتادن؟!»

- نمی خوامشون دیگه. بسوزونتشون، بندازتشون تو سطل آشغال ... هرکار می خوای بکن. فقط یه دست لباس برام جور کن تا از اینجا بریم.» و دوباره نگاهت به لباس های گرانقیمت و شیکت می افتد که او در دست گرفته و اکنون با حیرت به تو خیره شده است: «با ... جییا دعوات شده؟!» شگفتزده نگاهش می کنی؛ چگونه به این نتیجه رسیده است؟! و بعد به خاطر می آوری که او کسی است که بارها این لباسها را به خشکشویی برده است. به خوبی اولین دفعه را که می خواست لباسها را به خشکشویی ببرد به خاطر می آوری: بالای چوبرختی را در دستش گرفته بود و با کنجکاوی نگاهی به لباسها می کرد و بعد نگاهش به چهره ی تو باز می گشت که با حرارت و اشتیاق و شعف در حال دادن آخرین دستورات و سفارشات درباره ی لباسها بودی: «بکهیون! همین جوری با چوب رختی، از دستگیره ی بالای پنجره ی ماشینت آویزونشون کن. چروک نشن ها! خیلی مراقبشون باش. به خشکشویی هم سفارش کن حسابی مراقبشون باشه.» بالاخره بکهیون نگاه کنجکاوش را بر روی تو ثابت کرد: «چی این لباسا اینقد خاصه که اینقد باید مراقبشون باشیم؟!» لبخندی از سر لذت زدی: «جییا از اینا خوشش می آد و ازم تعریف کرد!» معما برایش حل شده بود؛ چشم هایش شوخ طبعانه می خندیدند: «اووه! پس خیلی گران بهان! ... تو چرا از این دختر خواستگاری نمی کنی؟! می خوای خودم برات برم خواستگاری؟!» یادآوری این حقیقت کمی حالت را گرفته بود: «رو نمی ده لعنتی!»

- من نمی فهمم جییا دنبال چه جور مردی می گرده!؟ مگه بهتر از تو هم می تونه پیدا کنه؟! ... یه کشور دارن واسه تو می میرن اونوقت این دختر رو نمی ده! عجیبه واقعا!

با قدردانی به چهره ی مهربان و وفادارش نگاه کردی که از تو رو برمی گرداند تا لباسها را به خشک شویی ببرد. او تنها کسی بود که به خوبی می دانست که این لباسها، یکی از نقاط اتصال تو به عشق جییا هستند و اکنون که تو اینچنین شدید نسبت به لباسها واکنش نشان می دهی؛ به راحتی فهمیده است که بین تو و جییا اتفاق ناگواری افتاده است؛ زمانیکه می بیند جوابش را نمی دهی؛ سوالش را به گونه ای دیگر تکرار می کند: «ضربه ی روحی ای که دکتر می گه همینه؟! ... ببینم جییا بهت جواب رد داده؟! خواستگاری کردی بالاخره ازش؟! ... صبر کن ببینم صبح که تلویزیون رو خاموش کردی به خاطر یونوو نبود؛ نمی خواستی جییا رو ببینی!» چه سریع در حال حل کردن معماها یکی پس از دیگری است. ای کاش می توانست معمای اصلی را حل کند: شب گذشته چه کسی از تو سوءاستفاده ی جنسی کرده است و آیا فیلمی هم از ماجرا گرفته است یا نه؟! با اینکه می دانی می توانی روی بکهیون حساب کنی و می دانی هرچه به او بگویی او کاملا رازدار و وفادار به تو باقی می ماند اما این ماجرا آنقدر خجالتآور است که دلت نمی خواهد درباره ی آن حتی با بکهیون حرف بزنی؛ بنابراین سعی می کنی جهت گفتگو را عوض کنی: «بکهیون! به جای این حرفا برو یه دست لباس برای من جور کن!» انگار با خودش حرف می زند؛ درحالیکه باز هم لباسهای درون دستش را زیر و رو می کند گویی هنوز به دنبال آن است که عیبی را در آنها بیابد آهسته غرغر می کند: «الان من لباس از کجا بیارم؟! ... نزدیکترین مغازه ی لباس فروشی تا اینجا دو تا خیابون پایین تره. حتی اگه بخوام برم همین جوری یه چیزی بردارم و بیام بیرون هم، حداقل نیم ساعتی طول می کشه. بدبختی اینجاس که تو هم هر چیزی نمی پوشی. باید بگردم تا یه چیز درست و حسابی برات پیدا کنم ...!» اجازه نمی دهی به غرغرهایش ادامه دهد: «هرچی غیر از این لباسایی که دستتن باشه، می پوشم. فقط از اینجا زودتر بریم. من الان اصلا اعصاب شلوغی رو ندارم!» نگاهش حیرت زده است: «می خوای لباسای من رو بپوشی؟!» باورت نمی شود که این آدم، همان نابغه ای است که همین چند دقیقه ی پیش در حال حل کردن تمام معماهای زندگی تو بوده است: «بعد تو چی می خوای بپوشی؟! لباسای من رو؟! ... اصلا لباسای من تن تو می رن؟!» بر حیرتت افزوده می شود زمانیکه می بینی بکهیون واقعا در حال نگاه کردن به قد و هیکل تو و بعد نگاه کردن به خودش و مقایسه کردن خودتان با هم است: بکهیون حداقل بیست سانتی متری از تو کوتاه تر است و در عین حال آشکارا از تو بسیار چاق تر است. مطمئنی اگر لباس های او را بپوشی تبدیل به دلقکی می شوی که پاچه های شلوارش حدودا بیست سانتی متری برایش کوتاهند و کمر شلوارت را باید درون دستانت چین بدهی و محکم بگیری تا از پایت نیفتد. تصور لباس های خودت بر تن بکهیون، لبخند را به لبت می آورد و کمی حالت را بهتر می کند؛ فقط تصور اینکه دو طرف لباست بر تن او اصلا به هم نمی رسد و شلوارت از پایش بالا نمی رود و در انتها با قیافه ای خنده دار، نیمه لخت باقی می ماند؛ موجب می شود لبخندت به قهقهه ای تبدیل شود. میان قهقهه ات می گویی: «وای بکهیون چقد تو خنگی!» و بلندتر می خندی. بکهیون توهینی در کلام تو نمی یابد و از اینکه توانسته بالاخره امروز کمی حال تو را بهتر کند و خنده را بر لب هایت بنشاند به نظر شاد و خرسند می رسد: «از گفتن این حرفت پشیمون می شی! ... من خیلیم باهوشم!» همچنان در حال خندیدنی: «آره جون خودت! مگه اینکه خودت بگی!» مدیر برنامه هایت راضی از بهتر شدن حال تو، ابتدا لباس های در روزگاری نه چندان دور، گران بها و مقدس تو را به درون کمد پرتاب می کند و در کمد را می بندد و بعد از در اتاق خارج می شود. سعی می کنی به لباسها فکر نکنی تا بتوانی تحملشان کنی.

هنوز چند ثانیه ای بیشتر از رفتن مدیر برنامه هایت نگذشته است که دوباره در را باز می کند و اینبار با یکی از بادیگاردهایت وارد می شود؛ نتیجه ی این کار آن دو این میشود که تو با این ظاهر آراسته از بیمارستان خارج می شوی: پیراهنی سفید را به تنت می پوشانند که آنقدر گشاد است که می توانی دوقلوی خودت را نیز در کنار خودت در آن جا بدهی و شلواری که واقعا بالای کمرش را در دستت چندین تا، چین داده ای و محکم گرفته ای تا از پایت نیفتد و دمپایی های بیمارستانت که مداوم پاچه های سیاه و گشاد شلوارت به زیر آنها می روند و علاوه بر خودت، بادیگاردهایت نیز مراقبت هستند که با مغز، کف زمین پهن نشوی. این وضعیت درس عبرتی میشود برایت تا دیگر نگویی حاضری هرچیزی غیر از لباسهای خودت را بر تن کنی و به دلیل کمبود وقت، بادیگارد غول پیکرت، یک دست لباس خودش را که همیشه به صورت زاپاس درون ماشینش نگاه می دارد را پیشنهاد می کند و مدیر برنامه هایت نیز این پیشنهاد را وسط هوا می قاپد! هرچند یک کلاه بیسبال مشکی به سر داری که کاملا موهایت را می پوشاند و عینک آفتابی بزرگت نیز نیمه ی باقی مانده ی صورتت را که ماسک مشکیت نتوانسته است بپوشاند را غیر قابل شناسایی می کند؛ اما می اندیشی با این قیافه ی فوق مضحکت، فقط جای طرفداران و مخالفانت خالی است که با گوشی هایشان عکس های بی نظیری از فرار تو از بیمارستان بگیرند و تا سالها سوژه ی خنده ی تمام محافل بشوی. با کمال صداقت به خودت اعتراف می کنی: «ترجیح می دم فیلم و عکسام اینجوری پخش بشه تا اینکه دیشب ازم فیلمی گرفته شده باشه!» دیگر آنقدر به این مسئله فکر کرده ای که تقریبا از یادآوریش احساس می کنی بیمار شده ای. 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.