قسمت 1

انتظار

نویسنده: The_other_one

نمی‌دانم ساعت چند است، ولی به نظر می‌رسد امروز خیلی دیر کرده‌ای! چشم‌هایم را بسته‌ام، اما گوش‌هایم تیز است تا اگر آمدی و صدایم کردی، بشنوم.

تو همیشه حوالی همین موقع‌ها پیدایت می‌شد. مثل بقیه! نفر سمت راست من که پیرمردی حدوداً هشتاد ساله است، همسرش همیشه می‌آید و با او صحبت می‌کند. اول‌ها پسرهایش و یک دخترش هم همراهش بودند، اما خیلی وقت است که او تنها می‌آید. چند باری شنیدم که همسرش به او می‌گوید بچه‌ها سرشان شلوغ است یا مسافرت رفته‌اند، تا مبادا پیرمرد فکر کند که فراموشش کرده‌اند.

این پسربچه‌ای که سمت چپ من است، هر شب سر و صدا می‌کند و نمی‌گذارد چشم به هم بگذارم. خوشحال است، آواز می‌خواند و از خاطراتش با دوستانش و خواهر بزرگترش تعریف می‌کند. خودش می‌گفت وقتی دنبال توپ دویده بود وسط خیابان و تصادف کرده بود، وقتی چشم باز کرد، خودش را اینجا دیده بود. پسر شاد و بامزه‌ای است. دوستش دارم. همه دوستش دارند، چون وقتی کسی می‌آید، برایش گریه می‌کند. اما خود پسرخیالش نیست؛ با همه حرف می‌زند و آن‌ها را دلداری می‌دهد که حالش خوب است و اینجا به او خوش می‌گذرد. می‌گوید دوست‌های جدید پیدا کرده و حسابی خوش می‌گذراند. یک‌بار هم شنیدم درباره من با پدرش حرف می‌زد! می‌گفت که بعضی شب‌ها گریه می‌کنم و جز یک دختر جوان، هیچ‌کس به دیدنم نمی‌آید. یک‌بار پدرش که متوجه شد من چقدر جوان هستم، شروع کرد برایم دعا کردن. مادرش هم همین‌طور. از آن به بعد، هر وقت می‌آمدند تا پسرک را ببینند، به من هم سری می‌زدند. صدایشان چقدر گرم بود. یادم نمی‌آید صدای پدر و مادرم چطور بود. می‌گویند اولین چیزی که از آدم‌ها بعد از مرگشان فراموش می‌شود، صدایشان است. من هم یادم نمی‌آید. عجیب است، نه؟ بیشتر از سی سال صدای‌شان را شنیده باشی و حالا یادت نیاید!

کم کم همه دارند می‌روند، ولی تو نیامدی! چرا؟ آخرین باری که آمدی، خیلی نماندی. تلفنت که زنگ خورد، سریع رفتی. شاید با دوستانت قرار داشتی!

یادم هست که وقتی توی کافی‌شاپ یا رستوران قرار می‌گذاشتیم هم همیشه دیر می‌آمدی. یک‌بار صف طولانی پمپ بنزین بود، یک‌بار کارهای خانه، و یک‌بار هم پای تلفن بودی. وقتی می‌آمدی، نفس‌نفس می‌زدی که من دوست داشتم. آن‌وقت‌ها برایم مهم نبود که دیر می‌آمدی، چون بالاخره می‌آمدی. اما این روزها نه! این روزها وقتی دیر می‌رسی، نگرانت می‌شوم. نکند اصلاً نیایی؟ مثل امروز!

هوا دارد کم‌کم تاریک می‌شود. اینجا چراغ زیادی نیست. وقتی هوا تاریک می‌شود، چشم چشم را نمی‌بیند. وقتی هوا تاریک می‌شود، من هم خوابم می‌برد. خودت می‌دانی خوابم سنگین است. مخصوصاً اینجا که جز خوابیدن کار دیگری نمی‌شود کرد.

اگر یک وقت آمدی و خواب بودم، بلندتر صدایم بزن. حتماً بیدار می‌شوم.

اگر هم نیامدی، تا جمعه بعدی منتظرت می‌مانم. امیدوارم که بیایی!متن خود را بنویسید
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.