دغدغه های مادربزرگ : عنوان
0
7
0
11
متن خود را بنویسید?دغدغه های مادر بزرگ?( پنج - دو)
?مهمانان عزیز?(2)
اواخراسفندماه بود،خانه تکانی تازه تمام شده بود. همه جا بوی عید می داد، بوی بهار، بوی تازگی و تمیزی.
درختچه های توی باغچه، سرخوش و عجول، برگهای کوچکی بر شاخه های سبزشان نشانده بودند.
مامان، حیاط را شسته بود و باغچه، بوی خاک باران خورده می داد.
عزیز چند روزی بود که به تهران آمده بود و کیف ما کوک بود از دیدن خودش و خوردن سوغاتیهای شیرینش که همه هم دست پنجه ی خودش بودند.
آنروز قرار بود آسِد میرزا و زینب خاتون و مهرداد و دختر بزرگشان آسیه و شوهرش آقاسعید، به خانه مان بیایند برای صحبتهای اوّلیه.
ماه گذشته، چند بار پیغام پسغام فرستاده بودند ولی این اوّلین بار بود که به خانه مان می آمدند و قضیّه شکل جدّی به خود می گرفت.
قصد ازدواج نداشتم - همه هم می دانستند. ولی برای رضایت خاطر عزیز هم که شده، قبول کردیم که آنها به خواستگاری بیایند.- با این حال، دلشوره داشتم و دلم برای مهرداد هم می سوخت که با هزار امید و آرزو به این خانه می آید لابد و بعد...
مامان صدایم زد:" - مریم،...بیا این میز و صندلیای کنار باغچه رو مرتب کن. هوا خوبه. شاید بخوایم تو حیاطم بشینیم...
- اومدم...
مشغول مرتب کردن میز و صندلیهای چوبی شدم. سبک بودند و توری شکل. عزیز به حیاط آمد و روی اوّلین صندلی نشست و شروع کرد به نصیحتهایی که آن چند روزه با آنها سرم را برده بود و من به شوخی گرفته بودم...
حسنا از توی اتاق داد زد:"- به عروس خانوم کار ندین خسته میشه" ...و خندید.
عزیز گفت:" - ننه خوبه که حسودی نمی کنه قدیما اگه دختر کوچیکه می خواست زودتر شوهر کنه بزرگه یا چیزخورش می کرد یا خودشو..."
صدای قهقهه ام به آسمان رفت که مثل همیشه با چشم غرّه های خنده دار مامان، خودم را جمع و جور کردم و صندلی دیگری را سر جایش گذاشتم.
بابا که از سر کار آمد، به سفارش مامان،با کمک علی، تخت چوبی نسبتاً بزرگی را از توی زیرزمین، به حیاط آوردند و دورتر از باغچه ، کنار دیوار گذاشتند...تختی که قبل از خریدن صندلیهای چوبی از آن استفاده می کردیم رویش را با پتو پوشاندیم و چند بالش لوله ای بزرگ مخمل نارنجی، که جهاز مامان بود و خیلی کاربرد نداشت را هم به عنوان پشتی گذاشتیم.
مینا که ساعتی بود توی دست و پا و دور و بر باغچه می پلکید پیشم آمد و گفت:" - مریم جون، حوصله م سررفت پس کی عروسی شروع میشه؟"
- عروسی؟!... کی بت همچی حرفی زده؟ مامانت؟..."
- نه... مهیار گفته..."
بغلشم کردم و بوسیدمش و گفتم که عروسی ای در کار نیست فقط مهمونای عزیز میان یه آقایی یم باهاشونه که می خواد دوماد بشه...
مینا با تعجّب و کمی اخم، دست به کمر زد به یک طرف خم شد و موهای افشان مشکیش به کمرش رسید.- مثل من و بهناز سبزه بود و سر و چشم مشکی - گفت:"- بعد این آقاهه که می خواد دوماد شه پس عروسش کجاست؟"
- برو دیگه میناجون حوصله ندارم برو از مامانت بپرس یا از مهیار که الآنا پیداش میشه دیگه...
نزدیکیهای ظهر بود که مهمانان عزیز،آمدند. سلام و تعارف و روبوسی و احوالپرسی و..در عین تعارفی بودن،چقدر خونگرم بودند.آسِد میرزا با عصای چوبی و کلاه سبزبود و پالتوی نمدی شکل سیاهی به تن داشت. مهرداد با همان تیپ قبلی که دیده بودیمش آمده بود- انگار آن روز ، توی شهرستان، لباسهای خواستگاریش را پوشیده بود- زینب خاتون ، چاق و سرحال و چادر گل گلی به سر و آسیه،نسخه برگردان مادرش،فقط جوان بود و چادر و کفشهایش سیاه بودند...آقای میان سال ریز جثّه ای هم همراهشان بود که لابد آقاسعید بود.بچّه هایشان را نیاورده بودند و خواهر و برادر دیگر مهرداد را و البته آرمان را هم...
مهیار هم آمد...
توی آشپزخانه داشتم سینی چایی های خوشرنگی را که حسنا ریخته بود، از روی میز برمی داشتم که بهناز، بچّه به بغل آمد و گفت:"- قررربون عروس خانمِ آبجی ...مهرداد پسر خوبی به نظر میاد...باجناق خوبیم برا علی میشه.." بعد نگاهش به حسنا افتاد که کنار سماور ایستاده بود. با خنده ادامه داد:" - خیّاط خانوم ما که افتخار نمیدن شوهر کنن تا کی شاهزاده رؤیاییشون بیاد؟!..."
حسنا به زور لبخندی زد و گفت که هرچی خیره...بعد به من نگاه کرد و گفت که خوشبخت بشه الهی...
سینی چایی را روی میز گذاشتم گفتم که یخ کردند... چادر گیپور کرم رنگ مامان را که به اصرار خودش پوشیده بودم، مرتب کردم و ناشیانه زیر بغل جمع کردم، سینی را برداشتم و گفتم:" - برم الآن یخ میشن...خدا کنه دسته گل آب ندم...نریزمشون..."
دو قدم نرفته، سرم را برگرداندم و آهسته و با خنده گفتم:" - ضمناً... دلتونو صابون نزنین... من شوهر بکن نیستم... اونم با این بچّه مثبت دهاتی که سن بابامه?"
بهناز و حسنا هر دو با هم گفتند
هیسسس و من با شیطنت خندیدم و از در آشپزخانه بیرون رفتم.
ناهار خوردیم و گذاشتیم مهمانها استراحت مختصری کنند بعد از ظهر همانطور که مامان پیش بینی کرده بود هوا دلچسب بود رفتیم حیاط...
1ادامه ی مهمانان عزیز 2
با راهنمایی بابا، آقایان ، روی صندلیها نشستند و خانمها به سمت تخت رفتند...
قبل از همه ، عزیز تعارف کنان، نشست و به بالش جهاز مامان تکیه زد و کمی جابجا شد که من و حسنا، به هم - و به مامان که با نگرانی نگاه عزیز می کرد - نگاهی انداختیم و خنده مان را خوردیم.اوّلین باری که عزیز این بالشها را دیده بود ماجرا داشتیم گفت که خیلی بزرگند و بدهید هر کدام را دوتا کنند و... مامان هم که خسته شده بود، برای اتمام بحث ، از خودش مایه گذاشته بود و گفته بود که عزیز، بالشها را متناسب با هیکل صاحبش درست کرده اند و عزیز زده بود زیر خنده و به مامان برخورده بود و...
زینب خاتون و دخترش و مامان و بهناز هم نشستند و من و حسنا مثل پادوها بالای سرشان ایستاده بودیم که مامان اشاره کرد بنشینیم و چشم غرّه ای هم رفت که زود جمع و جورش کرد و با خنده ، به تعارف با مهمانان پرداخت.
ساعتی که گذشت، آسِد میرزا سر حرف را بازکرد و گفت که زودتر بروند سر اصل مطلب و بعد دختر و پسر با هم صحبت کنند و...
خانمها، تخت را به بهانه ی بردن ظرف های میوه و چای و شیرینی به آشپزخانه، ترک کردند.فقط عزیز ماند که واسطه و لابد ساق دوش بود...
آقایان، پشتشان به تخت بود و سرگرم حرفهای مردانه بودند که مثلاً قیمت زمین در شهرستان و تهران چه تفاوتی دارد...مهیار و مینا، با گوشی سرگرم بودند ...
مهرداد را ، آسِد میرزا و بابا ، راهی کرده بودند پیش عزیز نشسته بود. من هم رفتم برایشان چای ببرم.
حسنا، سینی چای به دست جلوی آشپزخانه، منتظرم بود. خیلی جدّی گفت که آجی جان، سرسری تصمیم نگیر ، جدّی حرف بزن شاید مورد مناسبی بود و...
چای را که سر تخت گذاشتم، مهرداد نیم خیز شد و تشکّر کرد و کمی حرف زد راجع به این که مثلاً چه هوای دلنشینی هست و فکر نمی کرده در تهران هم بشود توی حیاط نشست و محلّ کار خودش جرأت نمی کنند پنجره را هم باز بگذارند و...من هم فقط بله... بله می گفتم...
چند دقیقه ای که گذشت، عزیز که حتماً فکر کرده بود مزاحم است و ما رویمان نمی شود درباره ی مسائل اصلی حرف بزنیم،بدون این که کسی صدایش کرده باشد، بلند گفت:" - جانِ عزیز...آمدم..." و رفت.ته دلم داشتم از خنده روده بر می شدم ولی به زور خودم را نگه داشتم . سرم را بلند کردم.نگاهی دقیق به مهرداد انداختم ببینم به قول حسنا و بقیه، واقعاً می توانم به ازدواج با او فکر کنم؟...که دیدم علی رغم خوبی و محترم بودنش،...نع...
مهرداد ، منّ و منّ کنان، با خجالت پرسید:" - ببخ..شیننن... مریم خانوم خودشون نمیان؟..."
خواستم با خنده بگم که مریم خانم که روبه رویتان نشسته...یک لحظه شک کردم. پرسیدم:" ببخشین چی گفتین؟..."
مهرداد با همان حالت مؤدّب و شرمنده گفت:" مریم خانم نمیان صحبت کنیم؟..."
یک لحظه فکر کردم،چشمهایم را تنگ کردم و با تعجّب و لبخند پرسیدم:" - نکنه منظورتون حسناست؟ ! آره؟..."
- نه... نه... مریم خانم...که توی شهرستان گوشت نذری دادم دستشون...
با تعجّب و خوشحالی، نفسی از سر راحتی کشیدم و لبخند زدم و با لحنی آرامش بخش گفتم که میان...ایشونم میان...و یک بار دیگر با دقّت براندازش کردم - منتها این بار به عنوان شوهر حسنا - که خجالت کشید و سرش را پایین انداخت...نه...به هم می آمدند... حسابی... حسنا هم که ظاهراً از او خوشش آمده بود. ولی دلم برای مهرداد سوخت... به عنوان شوهر حسنا، زیادی مظلوم بود...یک کم هم به من برخورد انگار...
سینی چای را به آشپزخانه بردم و زدم زیر خنده.مامان و حسنا با تعجّب نگاهم کردند و مامان می رفت تا چشم غرّه ی مخصوصش را نثارم کند که گفتم:" - حسنارو با من اشتباهی گرفته...حسنارو می خواد...
مامان گفت:" چیییی؟..."
حسنا با تعجّب نگاهم کرد و دیدم که یک لحظه برق شادی در چشمانش درخشید...
جلو رفتم بغلش کردم و بوسیدمش و با ذوق گفتم:" - آجی جان اون تو رو دیده و پسندیده..."
مامان در حالی که داشت خودش را روی صندلی ولو می کرد، گفت:" - حالا چطو میشه؟..."
بعد، بهناز را صدا کرد که بیاید آشپزخانه و با او مشورت کند...
بعد از چند دقیقه، رفتیم پیش زینب خاتون اینها که به هوای عزیز رفته بودند اتاق نشیمن زیر کرسی نشسته بودند. کرسی را بابا، به افتخار مادرش هفته ی پیش علم کرده بود. پیرزن عادت داشت تا یکی دوماه بعد عید هم کرسیش به راه بود...
به دستور عزیز،...مانی را روی کرسی،خوابانده بودند و مینا که هر لحظه یک جا بود،بالا سرش ایستاده بود و داشت برایش شکلک درمی آورد.
مامان،ماجرا را تعریف کرد. زینب خاتون انگار دلخور ولی با خنده،گفت :" - گفتم چطو شده این دفه مهرداد مخالفت نکرده هرکیو بش معرفی می کردیم می گفت این بچّه ست سنّش کمه.."
خوب شد که حسنا آنجا نبود وگرنه این را به عنوان اوّلین متلک مادرشوهر، در ذهنش ضبط می کرد لابد..
حسنا،با چادرنماز سفید گل سبز، وسینی چای،لبخند به لب، وارد اتاق شد. عطر هل، همه جا پیچید.. و عطر خوش عروسی هم...
2
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳