دغدغه های مادربزرگ : عنوان

نویسنده: Zahra_foroughi_lor

متن خود را بنویسید?دغدغه های مادربزرگ?(چهار)



?جوانی عزیز?



خسته بودم ولی خوابم نمی برد.زیر کرسی گرمم شده بود.لحاف را کنار زدم. گوشیم را از بالای سرم برداشتم و پیامکی به حسنا دادم. چند دقیقه ای گذشت. خبری نشد. لابد خواب هفت پادشاه می دید. می خواستم بروم اتاق کناری درس بخوانم ترسیدم عزیز بیدار شود.دوباره گوشی دست گرفتم تا فیلمی چیزی پیدا کنم امّا زود پشیمان شدم. حوصله نداشتم. گذاشتمش بالای سرم و به سمت مادربزرگ غلت زدم.دو طرف کرسی خوابیده بودیم و سرهایمان کنار هم بود.نگاهش کردم.بیدار بود. سرفه ای کرد و پرسید :" ننه خوابت نمی بره؟..."

گفتم :" ای وای ببخش تو رو خدا...بیدارت کردم؟ "

- عیب نداره ننه...عادتمه...گربه رو سقف راه بره بیدار میشم...تنهائیه دیگه...از جوونیمم اینجوری بودم...

- عزیززز...برام حرف می زنی؟ از جوونیات؟

- چی بگم ننه...خوابو که از سرمون پروندی...

- پس بگوووو،بگوو...

و صورتش را بوسیدم.

عزیز همانطور که آرام دراز کشیده بود، گفت:" از کجاش بگم ننه؟..."

- از اوّلش...از بعد عروسیت که امروز موقع بسته بندی آجیلا داشتی می گفتی...

عزیز آهی کشید بعد دستم را توی دستش گرفت، لبخندی زد و گفت:"

- جونم برات بگه عروسیای قدیم عروسی بودا...جشن و شادی و هفت شبانه روز مهمون پذیرایی و... عقدکنون داشت حنابندون داشت عروسی، پاتختی، عروس وعده گیرون تا چند ماه...اوووووو...چی بگم ننه...خوش بودیم و منم عینهو شاهزاده خانوما...فقط آرا بیرا می کردم و رخت و لباس جدید می پوشیدم...خونواده ی آقامیرزا حسین اینا تاجر بودن دستشون به دهنشون می رسید...آقا خدابیامرز منم انقدی زراعت و زمین کشاورزی داشت که محتاج کس و ناکس نباشه...

عزیز یک لحظه ساکت شد و چشمهایش را بست. از لبخند روی لبش حس کردم دارد خوشیهای آن دوره را در ذهنش مزمزه می کند. همین هم بود. چون بعد از چند ثانیه ادامه داد:"

- هعییی...جوونی کجایی که یادت بخیر...داشتم می گفتم ننه...دنیا به کامم بود...هیچ وقت خوشی اون روزا از خاطرم نمیره...

ته حیاط خونه ی پدرشوهرم اینا، دوتا اتاق بود که داده بودن دستمون. هم پیششون بودیم و هم ازشون جدا بودیم. هروقت دلمون می خواست شام و ناهارا می رفتیم اونور...هروقت دلمون می خواست تو خونه ی خودمون غذا می پختیم و می موندیم.یکی از اتاقارو کرده بودیم آشپزخونه... هیشکی یم بمون نمی گفت بالا چشتون ابروئه...

یادمه یه بار ننه م خدابیامرز اومده بود سرکشی...لنگ ظهر بود...تازه داشتم چاشت می خوردم...مادرشوهرم تو حیاط داشت باغچه هارو آب می داد...وعضشون خوب بود امّا می گفت کلفت نوکر نمی خوام...می خوام همه کاره ی زندگی خودم باشم...خودم دیگ بذارم و بردارم...

ننه م خدابیامرز در اتاقمو وا کرد اومد تو...در که واشد، نسیم سردی خورد به صورتم، پائیز بود...

ننه، ژاکت کاموایی سبزی تنش بود . همون طور که می بوسیدمش،لرز کردم. ننه م ژاکتشو دروورد کرد تنم. گفتم خودم دارم ننه. تو کمدو ببین! هشت برابر اونی که از خونه خودمون اووردیم، خریده ن برام...

ننه م ذوق کرد. خندید. گفت:" - شکر خدا...می دونم هواتو دارن ننه...اگه بدونی من از دست مادرشوهر خدابیامرزم چی می کشیدم؟!...می تونستم بخوابم تا لنگ ظهر و با خیال راحت چاشت بخورم ، بی بی گل ، حیاط بشوره و کارا خونه رو بکنه؟... واللا خوب مادرشوهری داری تو... قدر بدون...

بعد خندید. بغلم کرد. گرم شده بودم. ژاکتشو درووردم به زور بش دادم. گر گرفته بودم. عققم که گرفت و به دو رفتم تو حیاط،...هم ننه هم مادرشوهرم، فهمیدن که چه خبره...

دردسرت ندم ننه...حامله بودم... هی من عق می زدم هی همه ذوق می کردن.ماه تاج بیگم، مادرشوهرم، نمی ذاشت دست به سیاه و سفید بزنم.عذرا و آذر، خواهرشوهرامم یه لنگه پا مونده بودن و ویارونه می پختن از خونه هاشون میووردن.جونشون درمی رفت برا آقامیرزاحسین و آرزوشون دیدن برادرزاده شون بود علی الخصوص اگر پسر می شد. خودشون دخترزا از آب درومده بودن و نفری دوتا دختر ترگل ورگل داشتن، چهارتایی خوشگل و دم بخت که بعداً مهری آذرو گرفتیم برا احمدمون...خواهرا خودم ازمون دور بودن.آذر، شیراز و منظر، مشهد. سالی یه بار میومدن میرآباد...



خوابم گرفته بود.چشمهایم را بستم. کودکی شده بودم که برایش لالایی می خواندند یا شاهزاده خانمی که قصّه های شهرزاد را می شنید...

- ننه خوابیدی؟...بقیه شو بذاریم برا بعد؟..

- نه نه عزیزجون...بگوبیدارم...

- به سه ماه نرسیده، بچّه تو شکمم مرد...

همه می گفتند خودش بچّه بوده، وقت مادر شدنش نبوده...

من گریه کردم...میرزا حسین غصّه ش شد...خانواده هامون با همه ی ناراحتیشون،دلداریمون می دادن، مادرشوهرم خدا بیامرز - نور به قبرش بباره - می گفت غصّه نخوریا...حالا حالاها وقت دارید...ادامه ی جوانی عزیز



چه دردسرت بدم ننه...دیگه یه پامون خونه بود یه پا مریض خونه...بچّه هام سه ماه نشده سقط می شدند...دکترا جوابمون کرده بودن...می گفتن فکر بچّه رو از سرتون بیرون کنین...ولی مگه می شد؟...



چند سالی گذشت...تازه قد کشیده بودم و کمی هم چاق شده بودم...تو اون سالا خیلی چیزا عوض شده بود...حاج میرزارضا، پدرشوهرم،فوت کرده بود.مادرشوهرم زمین گیر شده بود...عذرا که زن پسرخاله ش، شاهرخ بود، هر دو تا دختراشو شوهر داده بود و خودش و شوهرش اومده بودند پیش مادرش زندگی می کردند، گاهی اوقات هم سری به خانه ی خودشان یا دخترها می زدند...حجره دست آقامیرزا حسین بود ولی دل به کار نمی داد. دوست داشت راننده ماشین بشه و خونه مونو ببریم تهران. همین کارم کردیم.سهم الارث دخترائم شد خونه ی پدری ومقداری از پول حجره و فرشها...

رفتیم تهران طرفای نارمک یه خونه متوسّط خریدیم...

- اعععع...چه جااالب!...پیش خونه ما؟...

- نه ننه جون...پیش خونه شما نه...خود خونه شما...همون خونه بود که بعد رسید به حسن...

- ینی خونه ی ما اینقد قدیمیه؟...

- نه ننه...تو کوچیک بودی که بانو دبّه کرد باباتم مجبور شد تا جایی که بتونه سر وریخت خونه رو عوض کنه...

بخوابیم ننه؟...نماز صبح خواب می مونیما...باقی قصّه عمری بود فردا شب...

خواستم مخالفت کنم ولی دلم برا پیرزن سوخت. کمتر پیش می آمد نماز صبحش قضا شود، امّا دیده بودم که اگر احیاناً می شد، رسماً افسردگی می گرفت و تا خود فردا صبحش جرأت نبود از دم پرش رد شوی...از طرفی خودمم خوابم گرفته بود ...

- هزار ساله بشی عزیزجون...

باشه...بخوابیم ...شب بخیر...



با صدای به هم خوردن ظرف و ظروف،از خواب بیدار شدم. یک لحظه به خوابی که دیده بودم فکر کردم،پدربزرگ خدابیامرز توی یک باغ بود...ندیدمش ولی صدایش می آمد و مدام می پرسید که این عزیز جانت چرا نمی آید دیگر؟...با تعبیری که توی ذهنم آمد، یک دفعه خواب از سرم پرید.خدا نکند عزیز برود. دنیا به مثل او خیلی محتاج است. الحمدلله از من بیست ساله هم سرحال و قبراق تر است...

- سلام عزیز...چه ترق توروقی راه انداختی...

غلتی زدم و کامل به طرف عزیز چرخیدم و فکر کردم که این کابوس آجیل مشکل گشا کی تمام می شود؟

عزیز مشغول جمع کردن کاسه کوزه ها بود. دیشب بعد از بسته بندی آجیلها، رفته بودیم برای شام و بعد خسته بودیم خوابیده بودیم که خوابمان نرفت و به هرحال...ظرفهای خالی آجیل مانده بودند...

پیرزن کی از خواب بیدار شده بود، نمی دانم...

عزیز نگاهم کرد و خندید.

- سلام به دست و روی نشسته ت...صلات ظهره... پاشو لااقل یه چیزی بخور پس نیفتی...

خدا را شکر حتماً نماز صبحش را با تعقیبات و تأخیرات و نماز مستحبی و... خوانده بود که سرحال بود...

نگاهی به ساعت کردم... نزدیک یازده بود... راست می گفت عزیز...

چشمم به عکس پدربزرگ افتاد و یاد خوابم افتادم و از تعبیرش ته دلم لرزید...

- خواب آقاجون خدابیامرزو دیدم...

عزیز دست از کار کشید.چشم ها و لبهایش با هم خندیدند.

- خیر باشه ننه... چی دیدی؟...

- خیره ایشاللا...تو یه باغ بزرگ پرگل خونه داشت...

عزیز عین بچّه ها با ذوق گفت:"

- شکر خدااا...احوال منو نپرسید؟...

هول کردم...ناراحت شدم... به زور لبخندی زدم و گفتم:"

- ای باابااا...لابد سرش به هزار حوری بنده اونجا...

مادربزرگ از حرفم خوشش نیامد.بغض کرد و گفت:"

- همون موقعش که زنده بود و جوون فقط پابند من بود حالا که دیگه...

و قطره اشکی را که می رفت سرازیر شود با گوشه روسری سبز بته جقّه ایش گرفت...

چابک از جا بلند شدم و رفتم کنارش. گونه اش را بوسیدم.

:" الا قربونشش...عزیززز؟ نبینمت ناراحت!...

می خوای برام بقیّه قصّه ی دیشبو بگی؟...

- چی بگم ننه؟...کجاش بودیم؟ آها... تو تهرون اوضامون خوب بود...یه کم غریب بودیم ولی زرق و برق شهر بزرگ گرفته بودمون. با هم دیگه سینما می رفتیم کافه می رفتیم ژیان سفیدی یم خریده بودیم که باش مسافرکشی می کرد و بیشتر از همه... من مسافرش بودم...

یه مدّت که گذشت مادرش خدابیامرز، مرد... مرد و حسرت نوه ی پسریشو به گور برد...

تو مراسم چهلم ماه تاج بیگم،...دوباره عق زدم و خودم و بقیه فهمیدیم که باز حامله ام...

بش دل نبستم. دکترا گفته بودن باید عمل کنی که دیگه بچّه دارم نشی ...دکترا گفته بودن اگه اینطور پیش بره خودتم به کشتن میدی... ترسیده بودم... فکر می کردم عمل چیز بدیه...

یهو یاد مشهد افتادم و دلم هوا پابوس آقام امام رضا(ع)رو کرد...از بعد عروسی، ماه عسل که رفته بودیم مشهد، دیگه نرفته بودیم...رفتیم...با ماشین خودمون... امّا چه رفتنی!...تو راه هزار بار مردم و زنده شدم... شده بودم پوست و استخون...

حرم خیلی شلوغ بود. از دور سلام دادم و رفتم خودمو چسبوندم به پنجره فولاد و زدم زیر گریه. گفتم آقا بچّه مو به خودت سپردم. این یکیو برام نگه دار ...

شهادت آقا امام حسن(ع) بود.

نیت کردم اگه پسر بود حسن،دختر بود فاطمه...



2ادامه ی جوانی عزیز



لبخند زدم و گفتم:" - و آقائم نگه داشت...باباحسن...آره؟...

عزیز اشکاشو پاک کرد نگاه دیوار سمت چپ کرد که پوستر حرم امام رضا(ع) بود...سرشو خم کرد دستشو به سینه گذاشت و گفت:"

- اینا قربونشون برم خاندان کرمن کسی از درخونه شون دست خالی برنمی گرده...همو موقع فهمیدم که بچّه م می مونه... حالم بهتر شد...انقد که هوس چلو کباب سلطونی کردم و رفتیم خوردیم...قبلش از بوی گل و گیاهم حالم بد می شد و هیچی تو دلم نمی موند...

- پس بگو بابا چرا اینقد چلوکبابیه!...

و خندیدم.

عزیز هم خندید و دستش را روی سینه ش گذاشت یعنی که بابارو خیلی دوست داره...

- پاشو ننه...پاشو آبی به دست و روت بزن...سرکشی به غذا کن...تا منم برم سراغ نمازم...

بعد در حالی که آخرین قابلمه را روی قابلمه های دیگر توی سینی می چید، ادامه داد:"

- این بند و بساطم که چلّه افتاده بش..بمونه برا بعد ناهار...هر سال که تنها بودم زودتر جم و جور می شد...

- میگم من نحسم باورت نمیشه...

- ای نه...ننه...کفر نگو...تو برکتی...

خندیدم و رفتم به سمت آشپزخانه...دست و رو نشسته...

از عطر و بوی آبگوشت شفته ریزه ی عزیز - همان کله گنجشکی- ، گرسنه ام شد.دیزی سفالی آبی رنگی بود که نصف تنه اش و در کوچکش، بی رنگ بود، به رنگ سفال، رنگ آجر...درش را برداشتم و با قاشق یک کوفته ریزه برداشتم خوردم...اوخ ..داغ بود...دهنم سوخت...چند بار بخار دهنم را بیرون دادم تا توانستم بخورمش. چشمانم را بستم. اوممم...مزه ش از عطرش هم بهتر بود...سر شعله ی دیگر گاز، قابلمه نسوز کوچک خنده داری بود. اندازه ی قابلمه های اسباب بازی مینا. عزیز می دانست من برنج خورم، کنار هر وعده ی غذایی بدون برنج، این قابلمه را هم علم می کرد که یک پیمانه برنج جا می گرفت و برای من که با کلوچه ها و تنقّلات عزیز، نیمه سیر بودم، کافی بود.

یک بار گفتم عزیز اینقدر خودت را عذاب نده چهارپنج پیمانه برنج بپز برای دو روزم. عزیز انگار حرف زشتی زده باشم، لبش را گاز گرفت و با دست راست، زد پشت دست چپش و گفت:"

- وای خدا مرگم بده...دیگه چی؟...این همه درد و مرض جورواجور پیدا شده مال همین چیزاست دیگه.. "

و من غش غش خندیدم...

ناهار خوردیم . ظرفها را شستم. طاهره خانم ، همسایه ی سمت راستی، آش آورد.عزیز تعارفش کرد آمد زیر کرسی نشست و شروع کرد به حرف زدن درد دل کردن و نالیدن از دست روزگار و شوهر ناسازگار و فرزندان ناخلف و...

برایشان چای و میوه برده بودم و رفته بودم سراغ درسهایم اتاق بغلی...لبه ی طاقچه، کنار گلدانهای شمعدانی، نشسته بودم.صدای طاهره خانم به وضوح شنیده می شد و صدای عزیز کمی آرام و مبهم بود که داشت دلداریش می داد و می گفت توکّل به خدا و ان شاءا...ماشاءا..

آن روز به مدد آمدن طاهره خانم، توانستم چند ساعتی درس بخوانم، و بحمدالله، عزیز هم خانه ماند و کمی از چهل تکّه اش را دوخت.حسنا توی خانه، خیاطی می کرد .البته برای خودمان. به سفارش عزیز، تکه پارچه های اضافی را برایش کنار می گذاشت. عزیز دور تکّه ها را صاف می کرد و به هم می دوخت. آخر سر مثل یک روفرشی می شد یا زیرسفره ای. عزیز می گفت که شبیهش تو طبله ی هیچ عطّاری پیدا نمی شود از بس که قشنگ است و پرنقش و نگار...و الحق که راست هم می گفت. انواع و اقسام رنگها و طرح ها در آن دیده می شد، از اضافه ی پارچه ی پیرهنی عزیز که همان موقع هم تنش بود، زمینه ی قهوه ای با گلهای ریز طلایی گرفته تا سفید یکدست لباس نوزاد که حسنا برای بچّه توراهی بهناز دوخته بود و پیراهن مجلسی سبز گیپور مامان و کت و دامن قرمز من و حتّی زیرشلوار آبی راه راه بابا...

خلاصه آن روز در خانه ماندیم و من هم کمی به درسهایم رسیدم و نمی دانم چطور بود که تا آخرشب یاد قصّه ی جوانی عزیز نیفتادم. تا این که موقع خواب، یکدفعه یادم افتاد.

عزیز وضویش را گرفته بود و آمده بود که بخوابد. لحاف را که کنار زد و بسم ا... گفت، گفتم:"

- عزیز جووون...تا اونجا گفتی که از مشهد برگشتین..."

عزیز خندید و گفت:"

- یادم بود ننه... از ظهر که طاهره خانم اومد و رفت یادم بود. دیدم سرت به درس گرمه گفتم چیزی نگم...

- حالا بگو...بگووو...

- باشه ننه...بذا از را برسم...اغوربخیری رسیدن بخیری بگو بعد...

و خندید.

- عزیز اذیّت نکن دیگه...

- استغفرا...مگه هفت ماهه ای ننه!؟..

آخ گفتم هفت ماهه...می دونی بابات هفت ماهه بوده؟...

- آره عزیز جون...هروقت می خوایم بریم جایی بابا منتظره ما دیر می کنیم و بابا غر می زنه، مامان میگه تقصیر نداره خوب هفت ماهه ست دیگه...

- از مشهد که برگشتیم، آقامیرزاحسین خدابیامرز مث من دلش قرص نبود...گفت راجب معجز و شفای آقا فعلاً به کسی چیزی نگیم...اگه ایشاللا سه ماهو رد کردی میگیم...

اوّل دلم شکست...ولی دیدم راست میگه...

دو سه روزی بود که از سفر برگشته بودیم که ننه م با احمد و مهری اومدن خونه مون. گفتم بت که مهری آذرو گرفته بودیم برا احمد،



3ادامه ی جوانی عزیز





برادر بزرگترم؟

- انگاری گفتی.یه چیزایی یادمه...

- آره ننه...احمد و مهری تازه شیرینی خورده بودن که آقامیرزارضا، بی هیچ درد و مرض، یه شب خوابید و دیگه صبح پا نشد...خدابیامرز آی چاق بود!...رو غذاشم عادت داشت روغن کرمانشاهی می ریخت...همون شده بود باعث مرگش...روحش شاد...مرد بود...

دردسرت ندم ننه... سالش که رد شد، مهری و احمد عروسی کردن...امّا بچّه شون نشد...تا آخر عمرشونم حسرت بچّه به دلشون موند...خدا رحمتشون کنه...

خلاصه...ننه وقتی حال و بالمو دید، بی این که ما حرفی بزنیم، با ذوق گفت:"

- گمونم آقا مرادتونو داده...ماشاللا رنگ وروت به جاست...ایشاللا یه کاکل زری میاری نسل آمیرزا رضا خدابیامرز پابرجا می مونه...



اگر مامان پیشمان بود لابد ناراحت می شد و می گفت عزیز دارد طعنه ی پسرنداشتنش را به او می زند.خود عزیز هم مثل این که از این حرفش خجالت کشید. گفت:"

- البته این حرفا عوامونه ست...بچّه باید امیدی باشه...پسر دختر نداره...قربونش برم حضرت رسول(ص)...مگه نسلش بایه دختر پابرجا نشد؟...ماشاللا همین شما سه دختر هم یک از یک بهتر...علی الخصوص تو ته تغاری ورپریده...

خنده ام گرفت و تو دلم گفتم که عزیز،ماست مالی نکن...تو که هیچ ...خود مامان و بابا هم از خدایشان بود حداقل یکی از ما پسر باشیم ولی نشد دیگر...

خودم را لوس کردم و با خنده گفتم:"

- قربون تو عزیز فهمیده و مهربون بره ته تغاری ورپریده...

بعدش چی شد عزیز؟

- جونم برات بگه احمد و مهری روز بعد رفتن...ننه به اصرار آقامیرزاحسین موند.البته خودشم به این نیّت اومده بود که بمونه و چند روزی هوامو داشته باشه هیچ کدوم خبر نداشتیم که شاید اجل کشونده بودش اونجا...ننه م چند سالی بود قلبش ضعیف شده بود قسمتش بود تو خونه ی من و جلو چشمام از بینمون بره...اونم مث پدرشوهرم، یه شب خوابید و دیگه پا نشد...فقط دلم خوش بود که سیر دل دیده بودمش...

- آخخییشش...خدا رحمتش کنه...

- شاید مث قصّه ها باشه ، ولی واقعیت داره ...وقتی خبر به آقام رسید، درجا سنکوب کرد و مرد... قیامتی بود مراسمشون...احمد و مهری، بیشتر از همه خدمت کردن...حال من تعریفی نداشت...با همه ایمان قلبیم به آقام امام رضا(ع) ، شک داشتم بچّه م بمونه...ولی خواست خدا، موند و سر هفت ماه ، به دنیا اومد و اسمی رو که نذر کرده بودم سرش گذاشتیم و شد چشم و چراغ و عزیز همه مون...

ننه مریم...بخوابیم؟...



چند بار وسط حرفهای عزیز، برای چند ثانیه خوابم برده بود.با این حال دوست داشتم بقیّه داستان را بشنوم.

- عزیزجون اگه خودت خسته نیستی تعریف کن...

- باشه ننه...خلاصه این که حسن آقای ما به دنیا اومد...تازه فهمیدم پدر و مادر یعنی چی و چه جواهراتیو از دست داده م ...از طرفیم انقد باش سرگرم بودم که داغ پدرومادر برام قابل تحمّل شده بود...

روزبه روز بزرگتر می شد و شیرین تر...

آقامیرزاحسین بیشتر تو خونه بند شده بود.هرچند که بچّه داری ازش نمیومد ولی بودنش کنارم، قوّت قلبی بود.خواهراشم تند تند حداقل ماهی یه بار بهمون سرمیزدن...دنیا به کاممون بود...دلخوش بودیم به کِرد و کارای حسن...یه روز خنده ش صدادار شده بود...یه روز دیگه بلد شده بود دست بزنه و ذوق کنه...کم کم صداهایی از خودش درمیوورد و با...با... می گفت...

سینه خیز رفت...روچهاردست و پا رفت...نشست...ایستاد...راه رفت...

همه دین و دنیامون شده بود و عین تخم چشمامون ازش مواظبت می کردیم...

یه روز عصر رفتیم پارک.زیرانداز انداختیم کنار صندلی و نشستیم. وسایلمونو گذاشتیم رو صندلی.جاگیر که شدیم آقامیرزا حسین رفت از آبخوری کنار در ورودی ، تنگ آبو پرکنه بیاد. منم بساط چای و عصرونه رو ردیف کردم. حسن خواب بود. نق نقی کرد و بیدار شد. به پهلو، خوابوندمش روی زمین و کمی به پشت کتفاش،آهسته، ضربه زدم تا دوباره خوابش برد و پتو انداختم سرش...

چای و عصرونه خوردیم و تخمه شکستیم و حسن بیدار شد و بردیمش تاب سرسره و...

بالأخره، دم غروب می خواستیم وسیله ئارو جمع کنیم که راهی خونه بشیم.گفتم قبلش به بچّه شیر بدم شاید خوابش ببره. یه از خدابی خبر با موتور اومده بود تو پارک.دختربچّه کوچیکی سر راهش بود نزدیک بود بش بخوره، آقامیرزاحسین اومد بچّه رو نجات بده که موتور بش خورد و نقش زمین شد...

جیغ کشیدم و بچّه رو از تو بغلم تقریباً پرت کردم و رفتم به سمتش...

موتوری فرار کرد...داد زدم خیر نبینی دست و پا شوهرمو شکستی...رفتم جلوتر...دست و پاش سالم بود...ولی چرا پا نمی شد؟ رسیدم بالا سرش...سرش خورده بود به سنگ چین لبه ی خیابون پارک...از گوشش خون اومده بود...جابه جا تموم کرده بود...

- عزیز... قربونت برم الهی ...گریه نکن...خدا منو بکشه یادت انداختم ناراحت شدی...نمی خواد دیگه تعریف کنی... سرفه می کنی؟آب بیارم برات؟...

و بلند شدم برق را روشن کردم و لیوان آبی برایش بردم.هنوز

4ادامه ی جوانی عزیز



هق هق می کرد...شانه هایش تکان می خورد...به زور آب دادم بخورد و آرامش کردم. اشک هایش را با پر روسری بته جقه ای سبزش پاک کرد.بوسیدمش. گفتم بخوابیم عزیز...بقیّه ش برا فردا...از خداش بود . داغ دلش تازه شده بود. انگار همین امروز شوهرشو از دست داده بود...خوابیدیم...

فردا صبح را با صدای دعوای گربه ها از خواب پریدم. گربه ها توی حیاط دعوایشان شده بود و صداهای بلند و عجیب غریب درمی آوردند، مثل این که زنی جیغ بکشد...

عزیز توی اتاق نبود. از زیر کرسی بیرون آمدم و به آشپزخانه سرک کشیدم.

- سلام عزیز. صبحت بخیر.

- سلام خااانوم...عاقبتت بخیر ننه...

و لبخند زد.

خوشحال شدم. حال و هوای غصّه از صورتش رفته بود امّا زیر چشمهایش باد داشت. حتماً دیشب بعد از خواب رفتن من، سیر دلش گریه کرده بود...

آنروز، جرأت نکردم از عزیز بخواهم برایم داستان زندگیش را تعریف کند. ولی دوست داشتم ببینم بعد فوت همسرش چطور زندگی کرده...

بعد از ناهار، همانطور که زیر کرسی نشسته بودیم و تلویزیون تماشا می کردیم، عزیز گفت:"

ننه...دیشب نتونستم بیشتر برات بگم الآن می خوای بقیّه شو بشنوی؟...

از خدام بود ولی به روی خودم نییاوردم و گفتم:"

- نه عزیزجون...اصلاً ولش کن...الآن دوباره ناراحت می شوی حالت بد می شود...

- نه...میگم...ایشاللا که دیگه حالم بد نمیشه... دیشب گریه کردم کلّی سبک شدم...

- آخخیییشش ، باشه بگو عزیز ،سراپا گوشم...

- جونم برات بگه ننه...مردم جمع شدن...با چه حالی برگشتیم خونه و شبو صبح کردیم و به همه اطلاع دادیم و مراسم و... بماند...

اگه بابات نبود ننه جون...یه بلایی سر خودم میووردم...خدا منو ببخشه...تا یه ماه نماز نخوندم...انگاری نعوذبالله با خدا قهر کرده بودم...

راستی تو نمازتو خوندی؟...

- اممممم...می خونم حالا... وقت زیاده عزیز... کو تا غروب...

- نه ننه...سهل انگاری نکن...اوّل چیزی که ازمون سؤال می کنن راجب نمازه...فکر نکنی ننه حواسم نیست صبا پا نمیشیا... روز اوّل بیدارت کردم ، پا نشدی، دیگه گذاشتم به اختیار خودت...بده اینطور ننه... حیف تو نیست...دختر به این خوبی...پاکی... با کمالاتی...

- عزیییززز...توأم اوّل حسابی آبرو آدمو میبری بعد چوب کاری می کنی به قول خودت گفتنی؟!...

و صورتمو وسط دوتا دستام گرفتم و خندیدم...

عزیز هم لبخند زد و گفت:" - حالا برو مث دختر خوب نمازتو بخون...چایی یم بریز بیار ازون نقل تبریزیائم باش بیار توی...

- می دونم کجاست...آمار همه خوراکیاتو دارم...نگران نباش...

و بلند شدم. می دانستم با چیزی که گفته ، اگر مجبورش کنم به خاطره گویی، نه این که نمی گوید هان... وسط تعریفش هزار بار دیگر نماز را وسط می کشد و کوفتمان می کند...

در حالی که به زور و غرغرکنان بلند می شدم، آستینهای پلوور پشمی صورتی یم را بالا می زدم...

عزیز با خنده گفت که برو انقدر هم غرغر نکن پیرزن هاف هافوی هفتاد ساله...

و من خندیدم و رفتم...



- بفرمائید عزیز جون... اینم چای دخترریز...قند پهلوی دیشلمه...با نقل اعلای تبریز...

و خندیدم و سینی را روی کرسی گذاشتم...

عزیز که انگار در این فاصله، چرت ملسی زده بود،...چشمانش را باز کرد و لبخند زد...

- قبول باشه ننه...دست گلت درد نکنه...چای عروسیت ایشاللا...

- خودااا نکنه...و خندیدم

عزیززز...بگو دیگه...

- آره ننه...خلاصه خیلی گذشت تا تونستم دوباره روپا بشم... البته از نظرمالی مشکلی نداشتم...ماشین و زمینا کشاورزی آقام خدابیامرزو فروختیم...خونه تهرانو دادیم اجاره...به اصرار احمد و مهری برگشتیم شهرستان . تو خونه پدری با اونا زندگی کردیم. خواهربرادرا بزرگترمم همه، سهم زمیناشونو گرفته بودن و سهم خونه شونو بخشیده بودن به احمد. خلاصه کنار هم یه کم خوش یه کم ناخوش، سر کردیم تا بابات دانشجو شد و رفت تهران...خونه نارمکو دادیم دستش...می خواستم باش برگردم تهران، دلشو نداشتم...دیگه پابند شهرستان شده بودم. خاک همه عزیزام تو میرآباده...اونروز سر گلزار بردمت دیدی که...علاوه بر آقامیرزا حسین، پدر و مادر و خواهر و برادر و پدرشوهر و مادرشوهر و خواهر شوهر و بقیه فامیل و دوست و آشنا...

عزیز آهی کشید چند لحظه به فکر فرو رفت. بعد انگار اتّفاق قشنگی یادش افتاده باشه، لبخند زد و ادامه داد:"

- یه دفه کاشف به عمل اومد که بععله... بابات خاطرخواه شده، عاشق یه دختر چش رنگی تپل مپل شده که چند بار با مادرش اومدن خیاطی زنونه تو محل...باباتم تعقیبشون کرده و خونه شونو یاد گرفته و...یه روز سرزده اومد شهرستان و به اصرار که عزیز زن می خوام و بانورو می خوام و نجنبی بردنش چون خاطرخوا زیاد داره...

من و عزیز هردومان لبخند زدیم...قصّه ی خاطرخواهی مامان بابامو زیاد شنیده بودم از مامان، ولی اوّلین بار بود که عزیز می گفت...

- خلاصه رفتیم خواستگاری و الحمدالله شد و خیال منم راحت شد دیگه باباتو سپردم به مش رحیم، پدربانو و خودم اینجا به تنهائیام عادت کردم...



5ادامه ی جوانی عزیز



- عزیززز... هیچ وقت نخواستی دوباره شوهر کنی؟...

ناراحت شد. اخم کرد. لبهایش را ورچید که گفتم الآن است که به گریه بیفتد... که خدا را شکر... به خیر گذشت...

- نه ننه... نه این که خواهون نداشتما...نه این که شوهر کردن بد باشه ها!...ولی برا من هیچ وقت میرزاحسین نمرده بود. پنج شنبه ها که می رفتم فاتحه خونی، همه کارا و اتّفاقای اون چند روزو براش تعریف می کردم و سبک می شدم.هیچ وقت نذاشتم پا خواستگاری به خونه م وا بشه.همون تو پیغوم پسغوم جوابشون می کردم.

دیگه بقیّه زندگیم شد به دنیا اومدن نوه هام و حالائم که نتیجه هام.

و لبخند زد و با محبّت به من نگاه کرد و گفت:" - راستی بهناز کی بار شیشه شو زمین میذاره؟"

- نزدیکه دیگه همین روزا انگار

- ایشاللا به خیر و سلامتی

آره ننه جون زندگی، خوب یا بدگذشت دیگه موندم منتظر تا ببینم کی خدا ازم راضی میشه برم پیش خانواده و فک و فامیل و از همه مهم تر، آقامیرزا حسین

- اعععع.عزیزززز.خدا نکنه

و یاد خوابم افتادم... و غصّه ام شد... و ناخودآگاه مثل عزیز به زبانم آمد که: توکّل به خدا...

و خودم و عزیز لبخند زدیم و یکدیگر را بغل کردیم و بوسیدیم...

گفتم عزیزجون! خیلی خلاصه ش کردیا،من هنوز دوست دارم برام تعریف کنی،ریزِ ریز...از خواهربرادرات،زندگیاشون، جزئیات عشقتون و.. همه رو می خوام بدونم..

عزیز همان طور که از جا بلند می شد لابد که برود وضو بگیرد نمازهای مستحبیش را بخواند، لبخندی زد و گفت که ان شاءا... عمری باشد بعد..

گوشیم را دست گرفتم که سرگرم شوم دیدم شارژ ندارد.

رفتم توی حیاط تا کمی سر به سر گربه ها بگذارم.چند تا تکّه پنیرهم بردم تا بدهم بخورند...

تا در را باز کردم ، دو تا بچّه گربه ی سیاه و پلنگی را دیدم که داشتند پشت در می پلکیدند که با بازشدن در، کمی آن طرفتر رفتند.دو تا تکّه پنیر پرت کردم آنطرفتر، کنار باغچه. بچّه گربه ها دویدند و خیلی زود به آنها رسیدند و خوردنشان و در حالی که زبان های کوچک و نازکشان را به آرامی،دور لبهایشان می کشیدند، آمدند نزدیک و روبه رویم ، روی زمین پهن شدند و به من زل زدند. چشمهایشان عین دوتا تیله ی شیشه ای بود. مال بچّه گربه ی سیاه، سبز سبز و مال آن یکی مثل پوستش ، سبز و قهوه ای قاطی...

دو تا پنیر دیگر انداختم. و باز همان حرکات تکرار شد. خنده ام گرفت.کاسه ی کوچک را کمی جلو بردم و گذاشتم تا بچّه گربه ها جلو بیایند، دو تای دیگر همان جلوی پایم انداختم و سر توله ها را نوازش کردم. چقدر کوچکتر از آنی بود که به نظر می آمد انگار بیشتر حجمشان، پوست و مو بود...

مادربزرگ که وضو گرفته بود از آن طرف حیاط، آمد.تا مرا و گربه ها را دید به حالت اعتراض و غرزدن گفت:"

- ننه اینقدر به اینا ورنرو پررو میشن میان تو خونه ها...اونوقت من دیگه حریفشون نمیشم...رو زمینم غذا نریز،ظرف سگه ته حیاطه بریز تو اون...

- عزیز... راستی برفی، چی شد؟...

- نمی دونم ننه...یه روز از خونه رفت، دیگه نیومد...بعضی وقتا صبح زود صدای تیر میاد و صدای زوزه ی سگ و بعدشم صدا بند میاد. بند دل آدم پاره میشه...انگاری حیوونکیارو با تیر می کشن...شاید برفی یم کشته باشن...شایدم کسی دزدیدتش... سگ قشنگ و باهوشی بود...بعید می دونم خونه رو گم کرده باشه...یادش بخیر...اونم منو تنها گذاشت...

من برم سراغ نمازم...

توأم بیا به درسات برس...اون دستاتم تمیز بشور نمالی به دستگیره ها...با آرنجت درو واکن...

- چشم عزیز جون... یه کم دیگه بازی کنم باهاشون...خیلی نازن...نیگا نیگا گربه بزرگه چه جوری نگا می کنه و چنگ و دندون نشون میده!...فاصله ش زیاده حتماً داره فیففم می کشه...منتظره اگه بچّه هاشو اذیّت کردم خدمتم برسه...

عزیز چند دقیقه ای بود که رفته بود داخل و من داشتم بلند بلند صحبت می کردم...

هوا سوز داشت ولی آفتاب دلچسب زمستانی، کمی گرمم کرده بود.ته مانده های برف هنوز اینجا و آنجا، روی موزائیکهای طلایی رنگ با طرح خورشید، باقی مانده بودند.تک و توک موزائیکهای قدیمی هم هنوز کف حیاط به چشم می خوردند که طوسی رنگ بودند و در کنار هم چهارتایی نقش یک گل را درست می کردند و اغلب، کمی لب پریده و تق و لق بودند.

عزیز می گفت که دیوارهای حیاط، آنموقع که عزیز بچّه بوده، کوتاه بوده. طوری که پدرمادرها با همسایه ها به راحتی حرف می زده اند و بچّه ها را که بغل می کرده اند و بالا می برده اند، می توانسته اند همدیگر را و حیاط همسایه را ببینند، امّا بعد از تنها شدن مادربزرگ، دیوارها را آنقدر بالا می برند که حتّی گربه ها هم نمی توانند بالایش رفت و آمد کنند و عین آدم ها، از درخانه آمد و شد می کنند. خود من این چند روزه دیده ام گربه هایی را که می خواهند بیرون بروند آنقدر پشت در بزرگ کرم قهوه ای، می مانند و صدا می دهند تا کسی بیاید و در را برایشان باز کند...

عزیز راست می گوید. بروم به درسم برسم.چیزی به امتحاناتم نمانده. کم کم باید به فکر برگشتن باشم...

6



??
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.