دغدغه های مادربزرگ : عنوان

نویسنده: Zahra_foroughi_lor

متن خود را بنویسید?دغدغه های مادربزرگ ? ( هشت)
?عشق اوّل وچهارمین نواده ی عزیز ?

آن شب - شب که چه عرض کنم، سحر - ساعت حدوداً سه بود که از خانه ی آسد میرزا برگشتیم خانه ی عزیز.
پدر بزرگ مهرداد،پدر زینب خاتون، حدوداً ده روز پیش در شیراز فوت کرده بود و مراسمش همانجا خانه ی پسرش برگزار شده بود.
بابا و مامان با علی رفته بودند ولی چون حسنا پا به ماه بود نرفته بود و آن روز من و بهناز و بچّه ها،با حسنا اینها، رفته بودیم میرآباد دیدن زینب خاتون.
عزیز رفت که سماور روشن کند که داد همه مان درآمد:
- اوا عزیز جون چایی چه وقتی؟ نمی خواد... مانیو کدوم طرف بخوابونم ؟
- عزیز خانوم چایی نمی خواد دستتون درد نکنه.ما میریم بخوابیم. حسنا اذیت شده امروز تو راه.
و...
عزیز تسلیم شد و کبریت را کنار گذاشت و رو به مهرداد و حسنا گفت:
- به امون خدا ننه.برید دنیا بخوابید... عصری بخاریشو روشن کردم گرمه. اگه یم دوست دارین بخوابین زیر کرسی ما میریم اونجا...
- نه عزیز جون دستت درد نکنه ما اونجا راحتیم بچّه هائم زیر کرسی بخوابن بهتره. شبتون بخیر.
حسنا و مهرداد رفتند دنیای عزیز که در واقع سه سال بود شده بود دنیای خودشان.
بهناز به دستور عزیز، مانی را خواباند طرف بالای کرسی سر جای عزیز و خودش هم پیشش خوابید.
عزیز سمت راست خوابید، مهیار سمت چپ، من و مینا هم طرف پایین کرسی،کنار هم دراز کشیدیم.
بچّه ها بد خواب شده بودند و بهانه می گرفتند. البته از همان بعد از ظهر که راه افتاده بودیم غر زدن را شروع کرده بودند:
- مهیار گوشی رو بده من ببینم...
_ خودم می خوام ببینم. تو با مریم جون حرف بزن تا خوابت ببره.
- بگیرید بخوابید. عزیز از نور و صدای گوشی بدش میاد. مانی یم خوابه بیدار بشه حساب هردوتونو می رسم ها...
و اینطور شد که من هم که می خواستم گوشیم را روشن کنم، حساب کار آمد دستم و همه به اجبار خوابیدیم و از آنجایی که خسته ی راه هم بودیم زود خوابمان برد..
با صدای مهرداد از خواب پریدم که از توی حیاط، پشت سر هم عزیز و بهناز را صدا می کرد و همزمان با دستش به در می زد.
گیج شده بودم.دلم هرّی ریخت. نکند حسنا طوریش شده بود؟...
عزیز و بهناز زودتر بیدار شده بودند و عزیز داشت می رفت سمت در...
از قرار معلوم حسنا دردش گرفته بود و مهرداد هم حسابی هول کرده بود...
مانی نق نقی کرد که بهناز کمی پشتش زد دوباره خوابید...
مینا غرغر کنان غلتی زد و با چشم بسته گفت:" اَاااه... بذاریت بخوابیم دیگه...
مهیار امّا محکم و استوار خوابیده بود و اصلاً نفهمید چه خبر شده...
داشتیم با عجله آماده می شدیم که برویم درمانگاه...
بهناز، همانطور که پالتو به تن می کرد، با نگرانی، امّا یواش که بچّه ها بیدار نشوند انگار با خودش حرف می زد گفت: " یعنی چه؟!...حسنا که برا بیست روز دیگه وقت سزارین داشت...
عزیز هم مثل بهناز، آهسته گفت:" ننه... مهرداد روش نشد به تو بگه... کیسه آبش ترکیده... اگه خدا نخواسته بچّه بیفته به خشکی خطرناکه...
- ای وااای...خدا نکنه...
عزیز جون شما برو بخواب. ما میریم باهاشون...
- نه ننه دیگه خوابم نمی بره...دلواپسم ... بیام بهتره...
بهناز حرصش گرفت امّا جرأت نداشت به عزیز، نه بگوید. دق دلیش را سر من خالی کرد که داشتم دکمه های مانتویم را می بستم... با اخم گفت:"
- مریم تو کجا شال و کلا می کنی؟ بمون پیش بچّه ها تنهان..."
طوری با تحکّم گفت که چند ثانیه بی حرکت، سر جا میخکوب شدم...
با آنها تا پشت در حیاط رفتم. حسنا ظاهراً چیزیش نبود و راست راست راه می رفت با این حال مهرداد و بهناز از دوطرف دستش را گرفته بودند و با احتیاط جلو می رفتند. عزیز هم با آن چکمه های مردانه ی خنده دارش، با احتیاط قدم برمی داشت.برفهای یخ زده زیر پایش ترق و توروق می کردند. کم کم پیر می شد انگار. به چابکی چند سال پیش نبود. تازه داشت می شد عین ما...
در را بستم و به آن تکیه زدم. یک لحظه چشمانم را بستم بعد بلافاصله به آسمان خیره شدم. قرمز بود. سرخی قبل از طلوع آفتاب بود و یا شاید نشان برف دوباره...
حیاط پر از برف بود.بعضی قسمت ها، کناره های دیوار، تا نصفه، کوپه های برف پشت بام بود.
عزیز گفت که دیروز، قبل از آمدن ما، مجید، برادر کوچکتر مهرداد، پارو کرده بوده و قرار بوده امروز برفهای توی حیاط را هم، مهرداد پارو کند...
از جلوی در حیاط تا جلوی اتاقها، دو جاده به عرض پارو راه باز شده بود که بعضی جاها ثابت و خط کشی شده بود و بعضی قسمتها، مقداری برف از خط بیرون زده بود.مثل رنگ آمیزیهای ناشیانه ی بچّه ها...
درخت سیب توی باغچه،سفیدپوش شده بود.
گونی دور شیر وسط حیاط ، یخ زده و برف آلود بود.
سردم شد. سریع به سمت اتاق رفتم. در را آهسته باز کردم. الحمدلله بچّه ها خواب بودند.مینا غلت زده بود و افقی خوابیده بود . سر جای مادربزرگ دراز کشیدم. چشمانم را بستم و در حالی که از گرمای کرسی لذّت می بردم سعی داشتم تصّور کنم پسر حسنا چه شکلی خواهد بود

1ادامه ی عشق اوّل و چهارمین نواده ی عزیز

کمی هم نگران شدم. کاش همراهشان بودم. می دانستم که بهناز به هوای بچّه ها تلفن هم نمی کند که خبر بدهد. چشمهایم گرم شد و خوابیدم.
با صدای نسبتاً بلندی ، از خواب پریدم. به نظرم چیزی توی حیاط افتاد. شاید گربه بود.امّا نه. گربه ها که با این برف لابد کوچ کرده بودند خانه ی همسایه هایی که انباری و جای گرم داشتند. تازه از بالای دیوار هم که نمی توانستند بپرند. پس چی بود یعنی؟...
کمی ترسیدم.ساعت ده صبح بود.
آهسته پشت پنجره رفتم و از گوشه ی پرده، حیاط را نگاه کردم.تا آنجای حیاط که معلوم بود که خبری نبود. نگاهم به بچّه ها افتاد. احساس مسئولیت کردم و هم از سر کنجکاوی، پالتویم را پوشیدم و به حیاط رفتم.
جلوتر که رفتم صدای ناله ای آمد. ترسیدم و سرجایم میخکوب شدم.
جلوتر، روی کوپه برف کنار دستشویی، مردی که سر و صورتش را با شال
ِ سیاهی بسته بود، افتاده بود.
دزد !؟! آن هم تو روز روشن؟..
داشتم عقب عقب می رفتم که شالش را پایین کشید و گفت :" نترسین...من پسر طاهره خانومم..." و بعد آمد بلند شود که داد یواشی زد و دستش را به کمرش گرفت.
کمی آنطرفتر، پارویی کنار دیوار، نیمه کج، افتاده بود.داشت خیالم راحت می شد که دزد نیست پسر طاهره خانم همسایه است که ظاهراً موقع پارو کردن برف پشت بام ، لیز خورده و با پارویش افتاده...
خلاصه داشت خیالم راحت می شد که یکدفعه یاد چند سال پیش افتادم که چند روزی پیش عزیز مانده بودم و برایم خاطره تعریف کرده بود و از مستأجر معتادش سعید گفته بود و این که وضع پسر طاهره خانم از او هم بدتر شده...
پسر بور و چشم آبی طاهره خانم، دست به کمر، داشت جلو می آمد که جیغ زدم و در حالی که دستم را جلو گرفته بودم و پشت سر هم می گفتم جلو نیا...جلو نیا...، عقب عقب رفتم تا رسیدم به در اتاق و فوراًچفت در را از داخل بستم و از پشت شیشه نگاه کردم...
پسر طاهره خانم همانجا ایستاده بود.چند لحظه ای با لبخندی که معلوم نبوداز سر تعجّب است یا تمسخر...به منِ پشت شیشه زل زد و بعد دست به کمر،پارویش را برداشت و شلان شلان، از در خانه بیرون رفت و در را هم بست...
احساس خاصی داشتم. صورتم داغ داغ بود. انگار از کارم شرمنده شده بودم. ولی نه... انگار از او خوشم آمده بود... نه بابا!...من؟...از یک معتاد؟....
صدای گریه ی مانی که بیدار شده بود به گوشم رسید. به طرف اتاق رفتم و پشت در ماندم...از گریه ی مانی ، مهیار و مینا هم بیدار شدند. مینا با تعجّب به من که چسبیده بودم پشت در،نگاه کرد و گفت:" مریم جون...چیزی شده؟... بعد نگاهی به اطراف کرد و پرسید:" مامانم کجاست؟" بعد به سمت مانی رفت بغلش کرد و بوسیدش و سعی کرد آرامش کند... مهیار هم همانطور دراز کش و خواب آلود پرسید:" چیزی شده؟...
خودم را جمع و جور کردم و گفتم نه...هیچی...رفتم سمت بچّه ها و صبحانه خوردیم و... ولی چهره ی جذّاب و شرمنده و دردمند پسر طاهره خانم،یک لحظه از جلوی چشمم کنار نمی رفت...
به بهناز زنگ زدم. گفت که توی راه تهران هستند. گفت که حسنا را برده اند درمانگاه میرآباد معاینه کرده اند. بعد با آمبولانس فرستاده اند تهران و بهناز هم همراهش هست. عزیز و زینب خاتون هم با ماشین مهرداد رفته اند پشت سرشان و به مامان بابا و علی هم زنگ زده اند که از آن طرف بیایند بیمارستان.بهناز هر جمله ای که می گفت یک سؤال هم در مورد بچّه هایش می پرسید که بیدارند؟ صبحانه خورده اند؟ مانی بهانه نمی گیرد؟ و...
خودم را کشتم تا بهناز مطمئن شد که حواسم به جگرگوشه هایش هست و خداحافظی کردیم.
رفتم آشپزخانه و دست به کار شدم که ناهار بپزم. در کابینت مواد غذایی عزیز را باز کردم و دنبال ماکارانییی چیزی گشتم که باب میل بچّه ها باشد.امّا متأسفانه نبود.رفتم سراغ کتلت درست کردن.
بچّه ها مشغول بازی و کل کل بودند و مانی را هم نشانده بودند پای تلویزیون.
مشغول رنده کردن سیب زمینی بودم که زنگ در به صدا درآمد.
- مهیار جون، خاله... برو درو باز کن.
بعد یاد صبح افتادم و داد زدم :" قبلش بپرس کیه مطمئن شو...
طاهره خانم بود.دستم را شستم و رفتم جلوی در راهرو ...
- سلام طاهره خانم ، بفرمایین تو...
نیازی به تعارف نبود.داشت می آمد تو و کم مانده بود مرا از کنار در هل بدهد و داخل بیاید...
- سلام خانوم خانوما... مریم جون... خوبی؟ خانواده خوبن؟...
بعد سری به اتاقها کشید و پرسید:"
- عزیز خانوم نیست؟"
- بفرمایین بشینین... عزیز با حسنا اینا...
- اوا خدا مرگم بده ... نه که وقتش شده؟آره؟ به سلامتی بچّه حسناجون می خواد دنیا بیاد؟...
ماشاللا کارآگاهی بود برای خودش و از همه جیک و پوک زندگی ما هم خبردار...خندیدم و گفتم:
- بله به سلامتی. رفته ن تهران...
طاهره خانم آمده بود از طرف پسرش معذرت خواهی کند. گفت که محمّد، شرمنده شده که شما را ترسانده و...
پس اسمش محمّد بود...
- نه بابا خواهش می کنم. من عذر می خوام که برخورد مناسبی نداشتم

2ادامه ی عشق اوّل و چهارمین نواده ی عزیز

به اصرار طاهره خانم، به آشپزخانه رفتیم و من برای طاهره خانم، میوه گذاشتم و مشغول ادامه ی آشپزی یم شدم. طاهره خانم آنقدر دل پری از روزگار داشت که انگار فقط گوشی می خواست که برایش درددل کند و برایش فرقی نداشت شنونده ی درد دلهایش من باشم یا عزیز. من هم بر خلاف همیشه دلم می خواست با دقّت به حرفهایش گوش کنم. دلم می خواست حرفی از محمّدش می زد. ته دلم از خودم خجالت می کشیدم ولی دست خودم نبود. آن چشمان به رنگ آسمان و آن نگاه متعجّب و شوخ و شرمنده، بدطوری مرا به هم ریخته بود.
- بفرمایین میوه پوست بکنین.لیمو شیرین میل کنین. چایی درست کنم براتون؟
- نه مریم جون دستت درد نکنه. وای خوب شد یادم افتاد. سماورم روشنه.هنوز بساط صبونه کف آشپزخونه مونه.محمّد بچّه م که کمرش درد گرفت از صب تا حالا درگیرش بودیم.
- طوریشون که نشده ان شاءا...؟
- نه الحمدلله.انگار رگ به رگ شده.جوونا امروزن دیگه.کار نابلد و سربه هوا...
- چند تا بچّه دارین؟
از این سؤال بی مقدمه و گستاخانه ی خودم شرمنده شدم و سرم را انداختم پائین...
- چارتا دخترم. چارتا پسر. این محمّد ته تغاریمه. تازه از سربازی اومده...
به هدفم از سؤال رسیده بودم. جوانتر از آن بود که چند سال پیش در اعتیاد افتضاحش افتاده باشد خدا را شکر.
بقیه ی جواب برایم مهم نبود. ولی طاهره خانم پشت سر هم تعریف می کرد...
- پسر بزرگتر از محمّدم، مسعوده که چار سالی فرقشونه. آقا مهندسه ولی مغازه لوازم یدکی داره.چند سالیه می خوایم زنش بدیم زیربار نمیره.آقا مهدی پسر بزرگمه. ده سالی هست زن گرفته ولی اولادش نمیشه. کبری طفلی یم پاش مونده بس که نجیبه بچّه م و مهربون و خوش اخلاق. تهران زندگی می کنن. مهدی کارگر کارخونه ست وعضشون بد نیست الحمدلله...
طاهره خانم ساکت شد و تو هم رفت. علّتش را می دانستم. حتماً پسر معتادش بود که در حرفهایش، از قلم افتاده بود...آهی کشید و ادامه داد:
- از تو چه پنهان مادر،...یه پسر داشتم شاخ شمشاد، رستم دستان، عینهو محمدّم ولی هیکل و قیافه ش مردونه تر...
نگاهم را پایین انداختم و تو دلم خجالت کشیدم.انگار فکر می کردم الآن است که طاهره خانم، از چشمهایم بفهمد...
- داشتین؟... ینی؟...
- نه مادر... نمرده...دو سالیه سربه نیست رفته...گرتیش کردن دوستای ناباب از حسودی...بس کم بچّه م مقبول و با جربزه بود. یه تنه زمینو شخم می زد و آماده می کرد و... هعععی...چی بگم؟...احمدهف هشت سالی میشد که تو مواد بود. ذلّه مون کرده بود. آبرو برامون نذاشته بود.آخرش یه روز با آقاش دعواش شد کتک و کتک کاری...سرونه همو دعوا رفت و دیگه نه نامی ازش پیدا کردیم نه نشونی...مهدی همه تهرانو زیر پا گذاشت، هر شهری آشنایی داشتیم بش سپردیم پیداش کنن ولی پیدا نشد که نشد...
نمی دانم چرا دوباره یاد آن مردک معتاد جلوی فروشگاه نزدیک خانه مان افتادم. انگار چشمهای او هم آبی بود. هرچند،به زحمت می شد فهمید چشمهایش باز است یا بسته!...
طاهره خانم با یادآوری پسرش، گریه کرد. دلداریش دادم و عذرخواهی کردم که سؤال بیجا پرسیدم. از دست شوهرش هم نالید.می گفت:" اگه سخت گیری و سرکوفتای آقاولی نبود،بچّه م الان وردلم بود. شایدم خوب شده بود و براش زن گرفته بودیم و الان لابد نوه داشتیم و...
مانی گریه کنان به آشپزخانه آمد و با لحن لوس و شیرینش گفت:"
- خاله ای...مامانمو می خوام...چرا نمیاده؟...
حالا خدا را شکر که مانی آبروداری کرد و ما را به خاله بودن قبول داشت و سوژه دست طاهره خانم نداد. مهیار و مینا که از همان بچّگی مریم صدایم می زدند نه این که اختلاف سنی مان با هم کم بود...
مانی را بغل کردم و بوسیدم و گذاشتمش لبه ی کابینت.طاهره خانم گفت که مامانی رفته برات همبازی بیاره...پسر خاله حسنات...
یک کلوچه ی مخصوص عزیزپز دادم دستش و چند تا هم گذاشتم توی بشقاب، بگذارم جلوی طاهره خانم که گفت:"
- من قند دارم مادر...نمی تونم بخورم...بده ببره برا آجی داداشش...
مانی که بشقاب و کلوچه به دست رفت، طاهره خانم هم بلند شد. نگاهی به گلدان شمعدانی کنار میز کرد و گفت:"
- عزیز خانوم ماشاللا هم با سلیقه ست هم دستش خوبه...پارسال یه گل برام زد بزرگ شده عین چی!...حالا من دستم به گل و سبزه خوب نیست...
بعد انگار به خودش مدیون شده باشد خندید و کف دستش را یواش به جلوی شانه ام زد و گفت:" - امّا تا دلت بخواد ترشیام خوب از آب درمیاد...میدم بچّه ها برات بیارن...
قند تو دلم آب شد.یاد گوشت نذری آوردن مهرداد افتادم. ولی محمّد که مرا دیده بود! نکند طاهره خانم مرا برای مسعودش لقمه گرفته؟...
طاهره خانم رفت. به زور چند تا از کتلتها را دادم که با خودش به خانه برد.
نزدیکیهای عصر بود که علی آقا، آمد سراغمان. عزیز هم همراهش بود.مانی گریه کنان دوید سمت پدرش و بهانه ی بهناز را گرفت.بچّه ها رفتند لباس بپوشند و من همانطور که عزیز را می بوسیدم تند تند سؤال می پرسیدم:


3ادامه ی عشق اوّل و چهارمین نواده ی عزیز

- به دنیا اومد؟پسره دیگه،نه؟شکل کیه عزیز؟حسنا خوبه؟اسمشو چی می ذارن؟زینب خاتون خیلی خوشحال شد؟
عزیز در حالی که خسته و کلافه، خودش را از بغل من بیرون می کشید، بی حوصله گفت:"
- اععع...زبون به دهن بگیر ننه. آره به دنیا اومد . یه پسر کاکل زری چش رنگی.قراره اسمشم محمّد بذارن...
دلم هرّی ریخت. می دانستم بعد از آن، هروقت محمّد حسنا را ببینم، یاد پسر چشم آبی طاهره خانم خواهم افتاد.یعنی واقعاً خاطرخواه شده بودم؟...چشمهایم پر اشک شد...
مادربزرگ ادامه داد:"
- حسنائم ماشاللا سر و مر و گنده...
مادربزرگ ، طبق معمول آن چند بار که نواده دار شده بود،از داخل صندوقچه ی کوچک چوبیش، پلاک کعبه ای بیرون آورد که واقعاً شکل کعبه بود با رنگ سیاه رویش که مثلاً چادر کعبه بود، آنرا داخل جاطلایی سفیدی با گلهای سبز گذاشت و به دستم داد:"
- ننه اینو چش روشنی بده به حسنا. تو بیمارستان، قولشو بش داده م.بگو فعلاً با سنجاق بزنه پر لباس بچّه،... رو شونه ش ها... تا بعد که خودشون زنجیرشو بخرن ایشاللا...
- دستت طلا عزیز... این پلاکای تو تمومی نداره ماشاللا؟...ببینم برا بچّه منم گذاشتین یا نه؟...
و خندیدم...
عزیز هم خندید... یکی از دندانهایش که تازه شکسته بود بد جلوه کرد ولی قیافه اش را بامزه تر و پیرتر نشان می داد:
- این پلاکا یادگار جوونی ین ننه...اگه بجنبی برا توئم می مونه ایشاللا...
صدای علی آقا درآمد:
بچّه ها بیاین دیگه بریم که به شب برنخوریم...
عزیز را بوسیدم و خداحافظی کردیم و نگذاشتم پشت سرمان بیاید تا دم در. در حیاط را که می بستم، ناخودآگاه نگاهی به در خانه ی سمت چپی کردم...خانه ی طاهره خانم...در دو لنگه ی کرم قهوه ای که نیمه لا بود ولی هیچکس آنجا نبود...خدا می داند که آنروز بعد از ظهر تا عصر، چقدر منتظر بودم که محمّد، با شیشه ترشیی که در بشقاب کتلتها گذاشته اند، سر برسد ولی نشده بود. حالا هم که داشتم از آنجا می رفتم تا ببینم کی دوباره به چه بهانه ای میرآباد می آمدم.یکی دوماه دیگر عید بود.حتماً می آمدیم دیدن عزیز و زینب خاتون اینها. ولی تا آن موقع معلوم نبود که چه اتفاقاتی ممکن بود بیفتد
تا خواستم سوار ماشین شوم ، دختری چشم و ابرو مشکی با چادررنگی، از خانه ی طاهره خانم اینها بیرون آمد که شیشه ای ترشی در بشقاب به دست داشت.
- سلام . ببخشین شما مریم خانومین؟
- سلام . بله. شما؟
- من گلرخم.خاله طاهره م گفت اینو بیارم براتون. خودش مهمون داره...
شیشه را گرفتم و تشکر کردم و گفتم:"
- بشقاب مال مادربزرگمه... بی زحمت دم در بدین بهش...ما دیرمون میشه...
- باشه چشم...خدا به همراتون...
و پشتش را کرد و رفت به سمت در خانه ی عزیز...بعد یک لحظه ؛ انگار که حس ششم یا حسادت زنانه اش گل کرده باشد، برگشت و لبخندزنان، با شیطنت،گفت:"
- راستی ببخشین که نامزدم محمّد امروز ترسونده تون...
ماشین راه افتاد. خشکم زده بود.بی اختیار سرم را چرخاندم و دقیق به گلرخ نگاه کردم. صورتش گل انداخته بود وچشم ها و لبهایش با هم می خندیدند. فرق سرش و کمی از موهای صاف و سیاه و برّاقش، از زیر روسری گل صورتی اش، معلوم بود.لاغر و قد و بالا بلند بود و سنش به زحمت،به هجده سال می رسید.دستی برایمان تکان داد و کمی که دور شدیم، رفت به سمت زنگ در خانه ی مادربزرگ...
سرم را چرخاندم. ماتم برده بود. از همه ی حرفهایش فقط یک کلمه عین چکش توی سرم صدا می داد: نامزدم...نامزدم...
به حال خودم گریه ام گرفته بود. خودم هم باورم نمی شد که در عرض نصف روز عاشق شده بودم و حالا هم باید فارغ می شدم...اصلاً من مال این حرفها نبودم...عاشق شده بودم؟آن هم عاشق یک پسر دهاتی؟ که تازه نامزد هم داشته؟
از خودم حرصم گرفت.چشمانم را بستم و نفس عمیقی کشیدم. خدا را شکر که زود فهمیده بودم و مجبور نبودم خودم را با یک حس نابجا سرکار
بگذارم...امّا نه...دوستش داشتم...این حس را دوست داشتم...واقعاً عاشق شده بودم؟...نمی دانم!...هرچه بود، دیگر تمام شده بود... باید تمام می شد...
- مریم خانم ببخش بچّه ها حتماً مثل همیشه اذیتتون کرده ن...
رشته ی افکارم پاره شد. چشمهایم را باز کردم و سعی کردم به خودم مسلّط باشم:
- اختیار دارین...نه بابا... بچّه های خوبی ین...شمائم خسته نباشین ، امروز حتماً درگیر بودین...
- آره اتّفاقاً شیفتم بود...یکی از بچّه هارو گذاشتم داروخونه جای خودم...چیکار کنیم!؟...یه با جناق عزیز که بیشتر نداریم...
و خندید.
از شوخی علی آقا خوشم نیامد. البته شوخی همیشگیش بود و بدش نمی آمد تا با جناق بعدی را هم داشته باشد و چند بار هم از همکاران و اقوام و دوست و آشنا، خواستگار دست و پا کرده بود برایم،که گفته بودم قصد ازدواج ندارم و نگذاشته بودم حتّی به خواستگاری بکشد و حالا چه راحت به یک بچّه دهاتی نامزددار، دل بسته بودم...سرم را به سمت پنجره چرخاندم و چشمهایم را بستم و تا خود تهران، با کسی حرف نزدم...
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.