دغدغه های مادربزرگ : عنوان

نویسنده: Zahra_foroughi_lor

متن خود را بنویسید? دغدغه های مادربزرگ ? (نه)

?‍♀? خواستگاری عزیز ??‍♀

چند روزی به سال جدید مانده بود. می خواستیم با حسنا اینها برویم میرآباد برای دیدن زینب خاتون که عذردار و عزادار بود و هم به این بهانه، سری به عزیز بزنیم و آب و هوایی عوض کنیم.کنار رختخواب محمّد نشسته بودم که مشغول نق نق بود و نگاهش می کردم بالأخره طاقت نیاوردم و بلندش کردم:
- ای جانِ خاله... گریه نکن...بیا...بیا...
- مریم جون مواظب گردنش باش نیفته دستتو بگیر پشتش...
گرفته بودم. بیش از صدبار بچّه را بغل کرده بودم و هربار هم بلااستثناء، حسنا همین را گفته بود.
- حسن آقا لباس راحتی بذارم برات یا شب برمی گردیم؟
- بذار مامان جون ما تا عصر جمعه می مونیم.
- ما چکار شما داریم دخترم. به خوشی بمونید.
- با ماشین ما بیاین دیگه بابا. می خواین چکار دو ماشینه. خونه تونم خو امنه.
- نه عزیزم. با ماشین خودمون میایم خانواده شوهرت نگن بچّه مونو کرده ن آژانس...
مهرداد خندید.
- آقا جون چه فرمایشیه؟!...شما قابل بدونین آژانستونم میشیم...
- پیرشی الهی پسرم.
- تارف بسه یکی تکلیف منو روشن کنه لباس راحتی بردارم یا نه؟...
- ببخشید بردار بانو خانم. اگه یم نموندیم که عیبی نداره بارسنگینی که نیست.
در حالی که آرام کنار اتاق قدم می زدم و آهسته پس سر کم مو و نرم و گرم محمّد را نوازش می کردم با خنده گفتم:"
- اجلاس اوپک گرفتین؟ به قول عزیز دست بجنبونین دیگه شب شد.
دقایقی بعد ، راهی شدیم.
به میرآباد که رسیدیم، عزیز را سر راه سوار کردیم و رفتیم امامزاده، خانه ی آسد میرزا، که اگر خواستیم برگردیم، به شب برنخوریم.
جلوی در امامزاده، طاهره خانم را دیدیم با شوهرش، آقاولی، که بر خلاف همسرش، چشم آبی بود...عین چشمهای محمّد...
ته دلم لرزید. آهی آهسته کشیدم.
هروقت یاد عشق بی فرجام نیم روزه ام می افتادم، غصّه ام می شد.
برای یک لحظه خیلی خودخواه و غیر منطقی شدم و آرزو کردم که ای کاش نامزدی محمّد و گلرخ به هم خورده باشد... خوب اصلاً گلرخ اگر اینقدر شوهری است چرا نمی رود زن مسعود بشود؟ مگر مسعود، چند سال از محمّد بزرگتر است؟...
از خودم خجالت کشیدم به خاطر افکار پلیدم.چه جااالب!...کشیدم و پلیدم...شاعرهم شدیم رفت...با یک عشق نیم روزه شاعر شدیم تقصیر نداشته مجنون دیوانه شده و سر به کوه و بیابان گذاشته...
با زینب خاتون و آسد میرزا که آمده بودند بدرقه ی طاهره خانم اینها، سلام احوالپرسی و روبوسی کردیم و رفتیم داخل حیاط.
زینب خاتون ،همان دم در، محمّد را که خواب و بیدار بود ، بغل کرد و شروع کرد به قربان صدقه رفتنش.
ما هم رفتیم امامزاده عرض سلام و ادبی کردیم و بعد به ساختمان ته حیاط که خانه ی آسدمیرزا بود، رفتیم.
- بفرمایین ...بفرمایین...قدم رو چش ما گذاشتین...حسن آقا، اونجا نه...تشیف بیارین بالا...
- خوبه همینجا آقاسیّد...خونه ی شما همه ش برکته...پایین بالا نداره...
- شما لطف دارین...اگرم چیزی هست از صدقه سر انوار آقاست...امّا شما تاج سرین...بفرمایین...اینجا لطفاً ...
- ای به چشم...محض خاطر همجواری شما...
مامان و زینب خاتون به هم نگاهی کردند و خندیدند و رفتند نزدیک شوهرهایشان نشستند. حسنا و مهرداد رفتند آشپزخانه و من سرپا معطّل مانده بودم که چکار کنم که با دو واکنش متفاوت چشم غرّه ی مامان و تعارف زینب خاتون مواجه شدم:
- بفرما مریم جون. بیا پیش ما پیر پاتالا بشین تا گیسو بیاد...
بعد رو به مامان خندید و ادامه داد:
- البته دور از جون شما...
مامان چشم غرّه اش را ناتمام گذاشت و خندید و شروع به تعارف کرد.
کنارش نشستم و کمی خودم را به او چسباندم. با همه ی چشم غرّه های خنده دارش، عاشقش بودم. حق داشت خوب. بیست و سه سالم بود. ولی عین بچّه ها رفتار می کردم.
مهرداد و حسنا که با چای و میوه آمدند، گیسو، خواهر کوچکتر مهرداد هم آمد و همه،ضمن خوردن، گرم صحبت بودیم، طوری که تا نیم ساعت بعد، که عزیز آمد،کسی حواسش نبود عزیز از امامزاده برنگشته است...
زینب خاتون همانطور که محمّد را آهسته زمین می گذاشت و به زحمت از جایش بلند می شد،گفت:
- ای وااای...روم سیا عزیز خانوم جون... پاک شمارو یادمون رفته بود...
و نزدیک رفت و با دست، عزیز را به بالای اتاق، کنار دست بابا، راهنمایی کرد.
- بفرمایین... بفرمایین اینجا عزیز خانوم...
عزیز همانطور که چادر طوسی رنگ گل درشتش را مرتب می کرد و جلو می رفت،با لبخندی به لب و لحنی نیمه شوخی - نیمه جدی گفت:"
- فامیل نو پیدا کردی دیگه ننه...نو که اومد به بازار...
عزیز که نشست و پذیرایی شد، از پدر خدابیامرز زینب خاتون یاد کرد و دسته جمعی فاتحه و صلواتی نثارش کردیم که محمّد را، که همچنان خواب و بیدار بود، به گریه انداخت و حسنا رفت اتاق بغلی بخواباندش و...

1ادامه ی خواستگاری عزیز

زینب خاتون به یاد پدرمرحومش، نمی به چشم آورد و درحالی که با قیافه ای محزون، نگاهش را به سمت همه می چرخاند، گفت:"
- لطف کردین عزیز خانم ، حسن آقا،بانو خانوم جون...بقای عمر شما باشه... ایشاللا به شادی و سلامتی جبران کنیم..."
بقیه داشتند جواب تعارفش را می دادند که نگاهش به من افتاد و انگار تازه مرا دیده باشد، گفت:"
- مریم جون ایشاللا عروسیت...
و رو به گیسو گفت:"
- چایی بیار مادر، تازه دم باشه...
جواب تعارفش را دادم و با گیسو رفتیم آشپزخانه که چای بیاوریم.
- گیسو پدربزرگت خدابیامرز چش بود؟
- چی بگم واللا مریم جون...از وقتی من به دنیا اومده م، مریض بوده..راحت شد بنده خدا...فکرشو بکن...بیست سال...مریض احوال باشی و یه پات خونه باشه یه پات بیمارستان...ناراحتی قلبیم داشت خدابیامرز...همونم شد باعث فوتش...سکته ی قلبی...
- آخخیییشش...خدا بیامرزشون...
- خدا رفتگان شمارم بیامرزه
بیایم بیرون از بحث عزا...یه چی بگم؟...
- بگو...بگو...خیره ایشاللا...خواستگار ماستگار؟...
گیسو خنده کنان نشست روی صندلی و در حالی که انگشت جلوی بینیش گرفته بود که یعنی هیس...با دست دیگرش به صندلی اشاره کرد. نشستم و با ذوق گفتم بگو...
- عزیز برام لقمه گرفته...ینی منو برا اون لقمه گرفته انگار...
- عزیززز؟ کی هست؟...
- گیسو جان... رفتی چایی دم کنی یا بکاری؟...
صدای زینب خاتون بود که عین پیام بازرگانیهای بی وقت وسط فیلمها، پخش شد...
- الآن میارم ... چشم...
باشه برا بعد...مریم جون پاشو بریم...سر نعلبکیای خرمارو پر می کنی؟...
- آره آره...کجاست خرما؟
- اونجا لب طاقچه...
طاقچه جلوی پنجره بود...جعبه ی مقوایی خرما هم رویش بود.گلدان شیشه ای ساده ای، شبیه یک لیوان بزرگ که پیچانده باشندش، وسط طاقچه بود با گلهای رز صورتی پارچه ای...چند تا شیشه ی کوچک ترشی و شاید شوری، و چند تا شیشه ی آبلیمو و آبغوره،این گوشه و آن گوشه ی پشت پنجره بودند .جعبه ی خرمای کوچک،کنار گلدان بود که انگار شتابزده بسته بودندش و درش کمی نامیزان بود.همانطور که خرما سر نعلبکی ها می چیدم، به بیرون نگاه کردم، روبه روی پنجره،آنطرف حیاط،دیوار بغل امامزاده معلوم بود با آجرهای قدیمی که بعضی قسمتها،رنگ و اندازه ی آجرها فرق می کرد و می شد فهمید که مربوط به تعمیرات چند سال اخیر هستند. دو تا پنجره ی کوچک، با میله های آهنی سبز رنگ، مثل در امامزاده، تقریباً نزدیک به سقف قرار داشتند که نمی دانم کارآییشان چه می توانست باشد!؟قطعاً برای تهویه ی هوا بود.ولی پنجره ای که نتوان آن را بازکرد و بیرون را دید که دیگر پنجره نیست ... دریچه ست.
آن قسمت حیاط ، خاکی بود و چند تا درخت بید و بیدمجنون هم اینجا و آنجا قرار داشتند که از قطر تنه هایشان تقریباً می شد فهمید کدامها قدیمی هستند و کدامها جدید.
چای و خرمایمان را که می خوردیم، همه اش فکرم پیش خواستگار گیسو بود... به عزیز نگاه کردم. کنار بابا، روی پتوی ملافه سفید نشسته بود و به پشتی بزرگی که شبیه پارچه های طلاکوب بود، تکیه زده بود.تسبیح شاه مقصود سبزش از دستش آویزان بود که هرلحظه دانه ای از بالا به دانه های پایینی اضافه می شد و لبهایش تندتند تکان می خورد. نمی شد فهمید چه ذکری می گوید.
یعنی عزیز گیسو را برای چه کسی خواستگاری کرده بود؟ دیگر نوه ی خواهربرادری مجرّد که نداشت!...
حسنا از داخل اتاق آمد و آن طرف زینب خاتون، کنار مهرداد نشست و گفت که بالأخره خوابید...
زینب خاتون با لبخند مشتش را به سینه اش زد و زیرلب قربان صدقه ی نوه اش رفت و مهرداد خندید و از توی سینی،یک لیوان چای جلوی حسنا گذاشت و خداقوّتی به او گفت.
آهسته زدم روی زانوی گیسو و گفتم:"
- بریم تو حیاط.
از در اتاق که بیرون می آمدیم، راهروی باریک و کوتاهی بود که در دو طرفش، دو اتاق کوچک با درهای چوبی کرم رنگ قرار داشت و کمی جلوتر،در آهنی کرم رنگ کوچکی، راهرو را به حیاط وصل می کرد.
تا وارد حیاط شدیم، مجید را دیدیم که پشت ویلچر آرمان بود و داشت هلش می داد. مجید، ته تغاری آسدمیرزا اینها بود و دو سه سالی از گیسو کوچکتر. ولی رفتارش جاافتاده و مردانه بود.
- سلام.
- سلام آقامجید. خوبی؟
- ممنون. شما خوبین؟
- سلام آرمان جان، خوبی؟
- سَ عَ لام... معم...نون...
- کجا رفته بودین؟
- با آرمان رفته بودیم تو خیابونا دوری بزنیم...یکی دو تیکه لباسم خریدیم.
- به به...مبارکه...
مائم بریم تو حیاط گشتی بزنیم...
رفتیم پشت ساختمان، کنار بیدمجنونها...
- خووب... تعریف کن ببینم...
- هفته ی پیش ، عزیز خانوم اومد خونه مون ...مامان بابام نبودن...گفت یکی از همسایه هامون می خواد برا پسرش زن بگیره گفته دختر خوب براش سراغ بگیریم...
گیسو سر و سینه اش را جلو داد و با خنده ادامه داد:
- خوب کی از من بهتر؟...
و خندید.
- کوفت نگیری الهی... دقمرگم کردی...دِ حرف بزن ببینم طرف کیه؟...
گیسو، چشمهای سیاه بادامیش را خمارکرد،...


2ادامه ی خواستگاری عزیز

و ابروهای پرپشت مشکیش را بالا انداخت و داشت ادا درمی آورد که چون با او شوخی داشتم، یک سقلمه به پهلویش زدم و گفتم که می گویی یا نه؟...که آی گویان،سه متر بالا پرید و بی مقدمه گفت:" محمّد،پسر طاهره خانم.
یک لحظه خشکم زد.ایستادم. شاید اشتباه شنیده بودم.سرم را برگرداندم، نگاهش کردم و گفتم:"
- کییی؟
- محمّد،پسر کوچیکه طاهره خانم،یه پسر لوس زردنبو.
از توضیحات گیسو، هم خنده ام گرفت،هم ناراحت شدم. امّا بیشتر شوکه شده بودم. پس گلرخ چی شده بود؟ نکند دعای من درگیر شده بود و نامزدیشان به هم خورده بود؟
- اون که نامزد داشت...
- نامزد؟... آها...نکنه گلرخو میگی؟ دخترخاله خوشگله ش؟
حسودیم شد. پس گلرخ به چشم بقیّه خوشگل بود.
- آره خو...
- کی بت گفته بوده؟ نکنه خود گلرخ؟
- آره چطور مگه؟
- طفلی دختره به همه می گفت محمّد نامزدشه...محمّدم نمی خواستش...نه فقط برا شیرین عقل بودنش ها،...
- چی؟...شیرین عقله؟...امّا اون روز که چیزیش نبود.خیلی یم زرنگ و شیطون بود...
- آره خوب...خیلی نشون نمیده...فقط بعضی وقتا می زنه به سرش. پدرمادرش، دخترعمو - پسرعمو بودن...میگن به خاطر اونه...البته خدا عالمه... چون چهارتا خواهربرادر کوچیکتر و بزرگتر از خودش داره که همه سالمن...خلاصه محمّد می گفت ازدواج فامیلی خوب نیست و...
دلم به حال گلرخ سوخت. ولی ته دلم،مریم بدجنسی بود که خیلی خوشحال شده بود، البته نه برای مریض احوال بودن دخترکی روستایی،... فقط برای نامزد نداشتن محمّد...
- خلاصه جونم برات بگه گلرخو پسر عموش گرفت. چند روز پیش عروسیشون بود. پسره سه چارتا زن گرفته بود و طلاق داده بود. بچّه دار نمی شدن. فکر می کردن مشکل از زناشه. وقتی فهمید خودش بچّه دار نمیشه اومد با سی - چل سال سن،گلرخو گرفت. گفت بچّه دار نمیشیم بهتر.هوا قرص و دوا گلرخم دارم...پدرمادراشونم موافقت کردن...حساب همون فامیل اگه گوشت همو بخورن و اینا...
حالا اونو ولش کن.اینو گوش کن:
عزیز خانوم شما با یه آب و تابی ازین پسره بچّه ننه حرف می زد انگار اترل خان رشتیه...
- صبر کن ببینم...ینی تو ازش خوشت نمیاد؟...
- نه...معلومه که نه...
نفسی به راحتی کشیدم. احساسی که نزدیک به دوماه بود سرکوبش کرده بودم، دوباره در دلم سربرداشت و مثل آن روز سرد زمستانی، از گرمای آن احساس جدید، گونه هایم گر گرفت. نا خودآگاه هر دو دستم را به گونه هایم گرفتم و خندیدم.پس محمّد ، نامزد نداشت.گیسو هم از او خوشش نیامده.با لحنی که سعی می کردم ذوق زدگیم پنهان بماند،پرسیدم:"
- حالا چرا اینقد ازش بدت میاد؟ چیزی دیدی ازش؟
- نه... خداییش پسرای طاهره خانم تو میرآباد زبونزدن از نظر چش و دل پاکی. بگذریم از اون احمدِ...
- میی دونم. شنیدم راجبش. درباره محمّد بگو.
- هیچی. از تیپ و رفتارش خوشم نمیاد.تازه،دو سه سالم بیشتر ازم بزرگتر نیست.می دونی مریم جون؟شوهر من باید عین داداش مهردادم باشه. تیپ مردونه و زحمت کش و باوقار. محمّد اینجوری نیست.با این سن و سالش تو کوچه خیابونا دنبال سگ و گربه ها میذاره که بشون غذا بده.خجالتم نمی کشه...
لبم به خنده واشد. عجب در و تخته ای می شدیم ما!...واقعاً چی می شد اگر می شد؟!با هم دیگر بچّگی می کردیم تا بزرگ شویم.
مامان اینها به حیاط آمده بودند.قرار شد برگردیم تهران. گفتم:"
- من می مونم پیش عزیز...پس فردا با حسنا اینا میام.
مامان ناراضی بود. توی خانه تکانی دست تنها می ماند.ولی عزیز و بابا،راضیش کردند.
مامان بابا از همانجا رفتند، قرار شد مهرداد، من و عزیز را برساند که زینب خاتون اینها نگذاشتند و گفتند که شام بخورید، بعد هر ساعتی خواستید تشریف ببرید.
عزیز دوباره رفت زیارت و من و گیسو هم توی حیاط، به گشتمان ادامه دادیم.
گفتم:"
- گیسو...جواب عزیزو دادی؟بش گفتی که نمی خوایش؟
- نه راستش...پیرزن انقد با حسن نیت و صفا و صمیمیت پا جلو گذاشته بود که نخواستم تو ذوقش بخوره. تازه انقد از خوبیهای محمّد تعریف کرد که فکر کردم من اونو با کس دیگه اشتبا گرفتم...
- چیا می گفت مثلاً؟...
- می گفت که این آقا محمّد ما ، خوش برو روئه، خوش تیپم هست، البته اینا برا مرد کافی نیست.چون شما نوجوونا عقلتون به چشمتونه از ظاهرش شروع کردم.
- دیگه چی می گفت؟درسش؟ کارش؟ ...
- می گفت قبل از سربازی، درس خونده مدرک فوق دیپلم داره. قراره از پاییز بره تو دبیرستان دخترونه مشغول به کار بشه...
- تو دبیرستان دختروننهه؟...
- واااا... مریم جون؟! ترسیدم.پس نیفتی یه وقت...نکنه خاطرخواشی و من بی خبرم؟
گسیو خندید و دندانهای سفید و کمی کج و کله اش، مثل مرواریدهای واقعی، درخشیدند.
- خاطر خواهی کدومه بابا اصن من مال این حرفام؟خوب می گفتی.
- آره خلاصه عزیز خیلی ازش تعریف کرد. گفت از زمینا کشاورزی باباشم بش می رسه تو زندگی کم و کسر نمیاره.طاهره خانم یه پلاک گردنی از جوونیش نگه داشته بده عروسش، قد یه نلبکی.به عروس اولی یم سینه ریز داده.


3ادامه ی خواستگاری عزیز


- خوووب...اینا که خیلی خوبه...واقعاً عالیه...
- آره شرایطش خوبه... ولی من خوشم نمیاد ازش...چکار کنم به دلم نمیشینه... بچّه س...ازش حساب نمی برم...
توی دلم گفتم که بهتر...و خندیدم. گیسو هم خندید. وگفت که برویم داخل، ببینیم کمک می خواهند یا نه؟...
رفتیم.محمّد، همچنان خواب بود. مجید و آرمان و مهرداد، مشغول تلویزیون دیدن بودند. عروس و مادرشوهر زبر و زرنگ، توی آشپزخانه بودند و هنوز هیچی نشده، عطر برنج ایرانیشان، در خانه پیچیده بود و هوش از سر آدم می برد.آسدمیرزا در خانه نبود. لابد وقتی توی حیاط بودیم، رفته بوده مسجد و ما انقدر سرگرم صحبت بودیم که ندیده بودیمش.
آن شب هم مثل همیشه خیلی خوش گذشت...برای من که دنیا رنگ دیگری شده بود، انگار نقاشی قدیمی سیاه قلمی را ، بازکشی کرده باشند و با ماژیک رنگ آمیزی کرده باشند، همه چیز، زیباتر شده بود.مخصوصاً ماه که از پنجره ی آشپزخانه معلوم بود و با همه ی هلالی بودنش، برای من، جلوه ی شب چهارده را داشت...
آخر شب ، مهرداد، من و عزیز را رساند. خودشان همانجا ماندند.
کرسی عزیز، طبق معمول به راه بود. ولی سرد بود. وقتی از خانه بیرون می رفت، کرسی برقیش را خاموش می کرد که اتّصالی نکند...
- عزیزز؟!...
- جان عزیز...بگو ننه...گیسو چی بت می گفت چارساعت؟...قبول کرده؟...
- ای جووونم...خیلی حواست جمه ها...
- پس چی فکر کردی ننه... وقتی میگم بازم دود از کنده بلند میشه باورت نمیشه...
- عزیزز؟!...به قول اون جوکه که چند تا برادربودن می خواستن برا بزرگه زن بگیرن،...نمیشه اوّل یکیمونو شوهر بدی بعد گیسوئووو؟
و با شیطنت و خجالت خندیدم...
- ای ننه... تو که فیست به ما دهاتیا درنمیاد...یادت نیست برا مهرداد خواستگاریت کردم چقد بچّه مردمو مسخره کردی؟...
- عزیززز...اون مال چند سال پیش بود...حالا عوض شدم...خاائونوم شده م...
- بگیر بخواب ننه...نصب شبی من پیرزنو مچل نکن...شبت بخیر...
نخیر...نشد... می خواستم از تاریکی شب استفاده کنم و راز دلم را بگویم ولی مادربزرگ جدی نگرفت...البته با شناختی که از من داشت ،حق هم داشت...دیگر چه می دانست که نوه ی ته تغاری لوسش، با یک نگاه،دین و دل باخته...
خوابم نمی برد.دوست داشتم حرفم را بزنم.می ترسیدم دیر شود... انگار خدا از دلم خبر داشت و به دادم رسید.
- راستی ننه... نگفتی...مزه دهن گیسو چی بود؟...
- محمّدو نمی خواد... میگه بچّه ست...
- پناه بر خدا... چه حرفا...پسر به این آقایی...مهربونی...خوش تیپی...پا رو بخت خودش میذاره اگه نه بگه...
- گفته... عزیز گفته... دنبال یه دختر خوب دیگه بگرد...
روشنی مهتاب، آنقدری بود که رویم نشد حرفم را ادامه دهم. ولی یک آن،دل به دریا زدم. چشمانم را بستم و ادامه دادم...
- مثلاً من... راه دور چرا عزیزجون؟!... چراغی که به خونه رواست به مسجد حرومه...
صورتم از خجالت گر گرفته بود. ولی گفتم و نفسی به راحتی کشیدم...
- ننه مریم راست میگی؟...
- دروغم چیه عزیز...مگه خودت چند سال پیش، بعد عقد حسنا نگفتی که طاهره خانم یه پسر خوب داره؟
- من گفتم ننه؟...یادم نمیاد... اگه ئم گفتم لابد برا مسعودشون گفتم...مسعود به تو می خوره ننه...چند سالی ازت بزرگتره...محمّد کوچیکتره ازت...
- اععع...عزیززز...توئم هی سن و سال به رخ آدم بکش ها...نخیرم...از گیسو پرسیدم...هم سنیم...تازه اخلاقامونم به هم می خوره ...دوتامون بچّه ایم... با هم بزرگ میشیم...
- چی بگم واللا...بابات راضی میشه بیای میرآباد؟...حتماً گیسو بت گفته محمّد می خواد بره مدرسه سر کار...
- آااره...مگه میرآباد چشه؟ خیلی یم باصفاست...بعد چند سالم شاید انتقالی بش دادن رفتیم تهران...
عزیز خندید.
- ننه اینطور که تو داری میگی لابد اسم بچّه هاتم انتخاب کردی...
- عزیززز...خجالتم نده دیگه...
- پاشو...پاشو اون برقو بزن...خوابو از سرمون پروندی...ببینم واقعاً راست میگی یا مچلمون کردی ننه...
- استغفرا...این حرفا چیه عزیزجون...به خدا راست میگم...خودمم نمی دونم چی شد...من اصلاً قصد ازدواج نداشتم...
- اِی...اِی...اِیییی...پدر عاشقی بسوزه...خاطرخا شدی ننه...
برق را که روشن کردم، از همان جا نگاهی به صورت عزیز انداختم. هم خندان بود هم متعجّب...پاشده بود نشسته بود تو جایش...روبه رویش نشستم...سرم را پائین انداختم...دستهایم را گرفت و گفت:" - ننه مریم... باورم بشه همه چیایی که گفتی راسته؟...
با تکان سر به جلو، جوابش را دادم. صورتم را بوسید. خیلی جدّی گفت:" - حالا من ، تورو برا محمّد خواستگاری می کنم...توئم حسابی فکراتو بکن...اگه نظرت عوض نشد بگو تا به طاهره خانم خبر بدم...امّا جلو اونا خودتو نبازیا...ازین حرفا چرت و پرتم نزنی.بذار سنگین و رنگین بیان خواستگاری.بعد سنگاتونو واکنین.اگه حسن قبول کنه البته...
- عزیزز...با بابام حرف می ز
نی؟
- آره ننه.مبارکه.حالا پاشو برقو خاموش کن، بیا بخواب...شبت بخیر ننه.
- شب بخیر عزیز جون...
?

4
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.