دغدغه های مادربزرگ : عنوان

نویسنده: Zahra_foroughi_lor

متن خود را بنویسید?دغدغه های مادربزرگ? (ده)( قسمت آخر)

????
پیوندی دیگر و سفارشهای عزیز
????

آن شب که عزیز، به اجبار خودم، مرا برای محمّد طاهره خانم خواستگاری کرد، هیچ خوابم نبرد.
فکرم پاک مشغول بود،توی دلم آشوب بود...از طرفی تمام آرزویم این بود که با محمّد ازدواج کنم، و از طرف دیگر، فکر مخالفتهای احتمالی بابا و مامان و حتّی طاهره خانم و آقاولی، اعصابم را به هم می ریخت.مامان بابا به خاطر برادر معتاد سربه نیست رفته ی محمّد و موقعیّت کاریش که مجبور بودیم میرآباد بمانیم،...پدرمادرمحمّد هم شاید به خاطر هم سن بودن ما و این که در قیافه هم، من بزرگتر از پسرشان به نظر می آمدم و...
راستش خودم هم کمی دودل بودم، از احساسات گذشته، فکر می کردم که آیا او واقعاً،آن مردی بود که بتوانم در زندگی تکیه گاه خود بدانم؟...
خلاصه تا خود صبح، تا وقتی که مادربزرگ، بدون صدای ساعتی چیزی، از خواب بیدار شد برای نمازش،بیدار بودم و فکر می کردم. واقعاً نمی دانستم چه تصمیمی بگیرم.چیزی که بود، می دانستم که محمّد را با تمام وجود دوست دارم و اگر با او ازدواج نکنم، قطعاً عاشق کس دیگری نخواهم شد و زندگیم اصولی و عادی پیش خواهد رفت...حتّی اگر با بهترین و موجّه ترین جوان دنیا، ازدواج کنم...
مستأصل شده بودم...اشک هایم بی اختیار از گوشه ی چشمم روی بالش می چکید و چند قطره هم در گوشم رفت و ته حلقم... که بیشتر کلافه ام کرد.
کاش حسنا پیشم بود تا با او مشورت می کردم و مثل همیشه، راه عاقلانه ای پیش پایم می گذاشت... ولی نه... اگر می گفت نه،...آیا منصرف می شدم؟...نمی شدم... این را بارها از خودم پرسیده بودم...هیچ مانعی نمی توانست جلوی حرکتم به سوی یک زندگی عاشقانه را بگیرد...
- اللّه اکبر...اللّه اکبر...
عزیز بود که در حالی که آستینهای پیراهن کوتاه کاموایی سبزرنگش را پایین می کشید،آهسته اذان می گفت...نباید می فهمید بیدارم و گریه می کنم... هوا تاریک روشن بود.چشمهایم رابستم...نفهمیدم کی خوابم برد...
از زیر کرسی غلت زده بودم و روی قالی خوابیده بودم.حتماً گرمم شده بود.صدای پچ پچ می آمد. چشمهایم را باز کردم، طاهره خانم و گلرخ و عزیز، بالای سرم بودند...هول کردم و خجالت زده ، توی جایم نشستم و سلام کردم.
- بههه ...سلام... عروس گلم...
طاهره خانم ، لباس توری قرمزی پوشیده بود...چه زشت!...تعجّب کردم...خیلی هم تنگ و چسبان بود و اندام چاق و کوتاهش را بدقواره تر کرده بود...
گلرخ برعکس او، لباس مشکی بلندی تنش بود و قاه قاه می خندید، انگار حالش بد بود...
چه می خواستند اوّل صبحی؟!...
یکدفعه صدای محمّد آمد که یالّلا گویان از حیاط می آمد تو راهرو...
هول کردم...
گفتم عزیز چادر بده...
عزیز با چادرنماز سفید یکدستی که قبلاً سرش ندیده بودم،بالاسرم سر سجّاده ماتش برده بود انگار...
محمّد آمد داخل...
سرم را چرخاندم...
همان معتاد زامبی شکل جلوی فروشگاه بود که با دسته گلی قرمز و یک بسته شیرینی جلو می آمد...
جیغ کشیدم و از خواب پریدم...
مادربزرگ، با چادر سفید یکدستی که قبلاً سرش ندیده بودم،...کنار پنجره ، در حال رکوع بود،وقتی نشست و سلامش را گفت، با تعجّب نگاهم کرد...ترسیده بود پیرزن...
- چته ننه؟!...یه ساعته داری ناله می کنی...نفهمیدم این نماز آخریو چطور خوندم که زودتر بیام بیدارت کنم...خواب بد دیدی؟ ...
خندیدم و کش و قوسی به بدنم دادم...خدا را شکر، خواب دیده بودم...
- سلام عزیز...آره...کابوس می دیدم... خیییلی بد بود... ببخش بیدارت کردم...
- خیره ایشاللا...یادت باشه امروز رفتیم گلزار، صدقه بدیم...
بیدار بودم ننه...از صبح که پاشدم برا نماز و تو خوابت برد،بیدارم...
عزیز از کجا فهمیده بود که خوابم نبرده؟...من که کوچکترین حرکت و صدایی نداشتم؟!...
عزیز بود دیگر...حالا خوب شد که آنقدر فهمیده بود که آن موقع،به رویم نیاورده بود وگرنه بدخواب می شدم و همان یکی دوساعت خواب کابوسی را هم نمی رفتم...
- پاشو ننه... پاشو صبونه بخور.من می خوام برم برات خواستگاری تا طاهره خانم خودش عروس پیدا نکرده...
و خندید...
من هم خندیدم و با کسلی از جا پاشدم...
آبی به صورتم زدم تا سرحال شوم،امّا نشدم. می دانستم که به خاطر خوب نخوابیدن،تا شب،کسل خواهم بود.
صورتم را با شال سبز مادربزرگ که برای سرما روی سرم انداخته بودم، خشک کردم...اگر می فهمید!...
هوا آفتابی بود، ولی هنوز سوز داشت.
داشتم برمی گشتم اتاق که در زدند. حتماً قبلش چندبار زنگ زده بودند و من نفهمیده بودم. عزیز هم لابد سر نماز بود. طفلی نمازهای آنروزش چه باحال شده بودند با ناله های توی خواب من و صدای زنگ در و دغدغه ی چطور خواستگاری کردن از پسر مردم و...
- کیه؟...
- بی زحمت درو باز کنین...محمّدم...پسر طاهره خانم...
سرجا خشکم زد.انتظارش را نداشتم. ولی او که هنوز خبر نداشت. به خودم مسلّط شدم و در را باز کردم.
- سلام...
- سلام، بفرمایین...نون بربری گرفته بودم گفتم برا شمائم بیارم...

1ادامه ی پیوندی دیگر و سفارشهای عزیز

صبحانه که نخوردین؟...ها؟...
- نه هنوز.ممنون... چه به موقع...
بربریها را گرفتم...داغ بودند و خوش عطر... با خود فکر کردم که از همین اوّل هیچ چیزمان به آدمیزاد نبرده ... اوّلین هدیه دو تا نان بربری داغ ...
- من خیلی کم نونوایی میرم... دیروز مادرم گفت شما اومدین...گفتم به این بهونه بیام...
- اتّفاقاً منم از نونوایی رفتن خوشم نمیاد... گفته باشم از همین اوّل...
یک دفعه فهمیدم چه گفته م و خودم را جمع و جور کردم. ولی دیر شده بود و بی فایده بود. هرچه باید یا نباید می فهمید را فهمیده بود. سرش را پائین انداخت و با خنده و کمی خجالت گفت:"
- حالا ما هیچی...چرا به عزیز اینقدر دیر به دیر سر می زنین؟!...
بچّه پررو!...تقصیر خودم بود که سرنخ داده بودم دستش... به قول عزیز گفتنی کرم از درخت است...
- مریم جون... ننه ... کیه پشت در؟...
- آقا محمّده پسر طاهره خانم... زحمت کشیده نون بربری اوورده ...
- سلام عزیز... صبحتون بخیر... چشمتون روشن...
سرک کشیده بود توی حیاط...حقّا که فرزند همان مادر بود...ولش می کردی می آمد صبحانه هم با ما نوش جان می کرد...
خنده ام گرفته بود... گیج بودم... نمی دانستم باید خوشحال باشم یا دلواپس؟...پس او هم به من علاقه مند شده... در همان نگاه اوّل... چه شاعرانه... چه خوب...همین کافی بود. عزیز هم کار خودش را بلد بود و قول داده بود پشتم باشد و رضایت بابا مامان را هم برایم بگیرد.. پس دلواپسی معنا نداشت...
محمّد که رفت و در را بستم، رفتم و با عزیز، یک صبحانه ی به یاد ماندنی خوردیم...
- چیه ننه؟...کبکت خروس می خونه؟... اشتهات وا شده...خلقتم وا شده...
- عزیززز؟!...یه چی بگم نگی پرروئم ها...
- بگو ننه...
- محمّدم خاطرمو می خواد...مگه نه؟...
- آره ننه جون...تا جایی که یاد دارم، طاهره خانم از خوابیدناش تا لنگ ظهر و نونوایی نرفتنش شکایت داشت. حالا یه کار یه کار پاشده نون اوورده دم خونه...
خدارو شکر ننه... خیالم راحت شد سنگ رو یخ نمیشم... طاهره خانم اینائم رو حرفش حرف نمی زنن... همین که بفهمن خاطرخوا شده ذوق می کنن... طفلیا از احمد که خیری ندیدن مسعودم که زیر بار زن گرفتن نمیره...مهدی یم که بچّه ش نمیشه... همه آرزوشون عروسی محمّده...پس نه نمیگن...
البته دلشونم بخواد...چرا باید نه بگن؟...دختر داریم عین دسته ی گل...خااائونوم...با عفّت...تحصیل کرده...
- قربونت برم عزیز گلم... ولی به قول خودت گفتنی، دختری که ننه ش ازش تعریف کنه به درد کی می خوره؟...
- پسر همسایه...
و غش غش خندید و دندان شکسته اش دوباره نمودار شد...
- عزیزز...قربونت برم چرا نمیری دندوناتو درست کنی؟ چند ماهه شکسته...
- ای ننه... حوصله داریا... من دیگه باید فکر رفتن باشم...
- دور از جون عزیز...
- قربونت ننه...امّا دور از جون نداره...دندونامم دیگه نمی ارزه درست کنم. طفلیا خیلی یم زیادی کار دادن بم... اگه بدونی ننه جوون بودیم چه کلّه خراب بودیم...پسته در بسته و بادوم و گردوئم باشون می شکستیم...
آره ننه می گفتم، من باید کم کم فکر رفتن باشم...
- اععع...عععزیززز...باز که اومدی نسازی!... اونم امروز که برا من روز به این مهمّیه...
- اِلا قربونت برم ننه... کورشم اگه بخوام خوشیتو به هم بزنم...ولی هم امروز وقتشه که هیچ وقت یادت نمیره..
عزیز از پای سفره بلند شد.از داخل سجّاده اش که سرجایش نگذاشته بود و گوشه ی اتاق ، کنار پنجره بود، چادرسفید یکدستش را آورد. چادر نبود. قواره پارچه بود. گذاشتش جلویم و در حالی که آرام، گوشه هایش را صاف می کرد، حرفهایی زد که حالم را گرفت و تنم را لرزاند...
- این پارچه سوغات کربلاست...صفیه خانم، حاج خانم معلّم کلاس قرآنیمون، پارسال اوورد برام. گفت لباس حجّت بشه الهی...گفتم ننه از ما دیگه گذشته...درسته خودمونو ازتک و تا نمیندازیم ولی جون حج رفتن نداریم دیگه... خدا ببخشه م...البته اسم نوشته م... ولی گمون نکنم بم وصال بده... به حسن گفتم از طرفم بره...
- هزار ساله باشی عز...
- ننه بذا حرفمو بزنم... این سفارشارو می خواستم به حسن کنم... نه به تو یه الف بچّه...دیگه پیش اومد... از من به تو وصیّت... برسون به گوشش...این پارچه رو نبریده گذاشتم برا کفنم...چند بار بیشترم باش نماز نخوندم که کهنه نشه...
مال و منال آنچنانی که ندارم... چند تیکه طلاست و این وسایل و خرت و پرتا...هرچیشو دوست داشتین بردارین هرچی نه خیرات کنین برام... می مونه این خونه... که اگه تو موندگار شدی تو میرآباد،... سند می زنم به نامت تا وقتی که اینجایین خوش باشین، اگه خواستین برین ننه،... اگه وسعتون نرسید و تهرونی جایی، خونه و ماشینتون به راه نبود، اینجا رو بفروشین به یه زخمی بزنین... اگه به سلامتی روبه را بودین و احتیاجتون نبود، وقفش کنین خیرات بدرقه راهمون بشه...وقف کلاس قرآنیی، آمپول زنیی، نونوایی چیزی... یه چیزی که معصیت توش نباشه و خیرش به مردم برسه...


2ادامه ی پیوندی دیگر و سفارشهای عزیز


عزیز بس نمی کرد...دلم داشت می آمد توی حلقم...دوست داشتم دادبزنم و بگویم این حرفها را نزن عزیز. هیچ وقت نمیر عزیز... دوست داشتم بغلش می کردم و بوسه بارانش می کردم و قلقلکش می دادم تا بخندد و بگوید این سفارشات، وصیّت نیست، شوخی است...ولی افسوس که عزیز آنقدر جدّی بود که ترسیدم حرفش را قطع کنم. عین یک برّه ی سر به راه، به او زل زده بودم و به چین و چروکهای دست و صورتش که خیره می شدم، ته دلم می لرزید و می فهمیدم که انگار خیلی بی ربط هم نمی گوید... هیچ وقت دید خوبی نسبت به مرگ نداشتم... هیچ وقت دوست نداشتم به مرگ خودم یا یکی از عزیزان و دور و بریهایم فکر کنم. ولی عزیز، نفسش حق بود. راست می گفت. مرگ شتری است که در خانه ی همه می خوابد. پیر و جوان و سالم و مریض و فقیر و ثروتمند هم سرش نمی شود. با هیچ کس هم شوخی ندارد. از یاد بردنش هم باعث نمی شود که او هم ما را از یاد ببرد و سر وقتش ، خدمتمان نرسد...
یک لحظه ، عملاً افسردگی گرفتم. با صدایی تقریباً لرزان و عصبی گفتم که بس کن تو رو خدا عزیز... و درآغوشش افتادم و زدم زیر گریه و غرق بوسه اش کردم و...
عزیز چند لحظه ساکت شد...بعد همانطور که نوازشم می کرد،جوّ را عوض کرد و گفت:"
- نترس ننه... وصیّت کردن که علامت مردن نیست... ایشاللا، امید خدا، من تا ندیده هامم نبینم،... نمی میرم...فعلاً که می خوام برم خواستگاری پسر مردم...
و خندید.و اشکش سرازیر شد.و من هم خندیدم و با گوشه ی آستین پلوور کرم رنگم،...اشکهایم را پاک کردم...
- پاشو... پاشو ننه...برو آبی به صورتت بزن... بیا لباساتم عوض کن...طاهره خانومو که می شناسی...یه وقت پامیشه میاد اینجا...خوب نیست اینطوری ببینت... ببخش ننه جون... شاید الآن وقت این چیزا نبود...ولی شادی و عزا هر دو از یه جا بلند میشن دیگه همه ش مال آدمیزاده...
این سفره رم جمع کن و ظرفا صبونه رو بشور... سماورم روشن بذار... فقط سرشو پر کن...
عزیز، شال و کلاه کرد و رفت به قول خودش خواستگاری پسر همسایه...نمی دانستم باید خوشحال باشم یا ناراحت...
کارهایی را که مادربزرگ گفته بود، انجام دادم...لباسم را عوض نکردم...همان ها خوب بود... یعنی لباس برای عوض کردن هم نیاورده بودم، مامان که دیگر چند سالی بود بیشتر حواسش به شوهرجانش بود. حتماً توقّع داشت من ، دیگر خودم به فکر لباسها و وسایلم باشم و حقّ هم داشت.دیگر وقتش بود تشکیل خانواده بدهم و مسئولیت چند نفر دیگر را هم بپذیرم. یاد محمّد افتادم و خنده ام گرفت. اینطور که می گفتند، ظاهراً از من هم تنبل تر بود . جلوی آینه ایستادم و انگار که دارم با محمّد صحبت می کنم، آهسته گفتم:"
- درستت می کنم...ببین چه مردی ازت بسازم من...
بعد به نظرم آمد که او هم با پررویی و حاضرجوابی، می گوید که تو برو خودت را درست کن...
به عکس خودم درآینه پوزخندی زدم و با صدای بلندتری مثلاً جوابش را دادم:"
- بعللله... خودمم درست می کنم...په چی خیال کردی؟... دیگه می خوام عروس بشم... مادر بشم ... مادربزرگ بشم...
و از تصوّر پیر شدن ، غصّه ام گرفت...و فکر کردم که آیا من هم روزی مادربزرگ خواهم شد؟... آیا تا آن موقع،... زنده خواهم ماند؟...آیا...و...
بعد... دستی به صورت صاف و نرمم کشیدم و فکر کردم اگر بمانم، مثل عزیز، پرچین و چروک خواهم شد؟... و یاد محمّد افتادم و تصوّر کردم که صورت او هم ، مثل پدرش، جاافتاده و پرچین و چروک خواهد شد...و...
حال خیلی خوبی نداشتم... از عزیز دلخور بودم که با گفتن حقایقی تلخ،روزخوشم را خراب کرده بود...حوصله ام سر رفت... عزیز ساعتی بود که رفته بود و هنوز نیامده بود...یعنی چه می گفتند؟...محمّد هم آنجا بود؟ چه عکس العملی نشان می داد؟...به مادرم اینها کی خبر می دادیم؟ آنها چه برخوردی داشتند؟ آیا محمّد را مثل علی و مهرداد، می پذیرفتند یا معتقد بودند که من خودم به اندازه ی کافی بچّه هستم پس باید به کسی شوهر کنم که بتواند جمع و جورم کند؟...
موبایلم زنگ خورد... حسنا بود...
- سلام آجی جان... خوبی؟ محمّد چطوره؟
- سلام مریم جون...تو خوبی؟ عزیز خوبه؟پاشین ناهار بیاین اینجا... الآن مهرداد میاد سراغتون...
- عزیز خونه نیست... رفته خونه طاهره خانم...
- خوب برو صداش کن...آماده شین...
- حسنا یه چیزی شده...
- چی شده؟ چرا ناراحتی؟ عزیز طوریش شده؟
- عزیز که طوریش شده انگار. از صبح منو نشونده بم کفن نشون داده و مال و املاکشو وقف کرده و...
- چییی داری میگی؟... این حرفا ینی چی؟... مطمئنی عزیز حالش خوبه؟...
- حالا ولش کن...حسنا یه چیز دیگه م شده.
- دیگه چی؟...
- من عاشق شده م...
- واا...بسم ا... بلا به دور. به سلامتی. مطمئنی حالت خوبه مریم جون؟...
- اوهوم...تازه شم... عزیز رفته برام خواستگاری...
- مریم داری دلواپسم می کنیا... تو مطمئنی حالت خوبه؟!
- نه... خوب نیستم... نمی دونم چمه...
- اع...اع... خرس گنده... داری گریه می کنی؟؟.


3ادامه ی پیوندی دیگر و سفارشهای عزیز

گیسوگیسو جان، ببین اگه مهرداد نرفته بگو بمونه منم باش میام.
الآن میام اونجا ببینم چی میگی تو... دختر پاک زده به سرت ها...قربونت آجی... باش تا بیایم... خدافظ فعلاً...
حسنا که قطع کرد، بغضم ترکید. نمی دانم چه م شده بود.ای عزیزِ... لااله الّاا... آخه امروز وقت این حرفها بود؟ ...
بعد به این فکر کردم که واقعاً من با محمّد خوشبخت خواهم شد؟...
و این که اگر طاهره خانم الآن از در بیاید و مرا ببیند، نمی گوید دختره خل و چل است و...
رفتم حیاط آبی به سر و صورتم زدم. چند تا نفس عمیق کشیدم. در حیاط را باز کردم و نیمه لا گذاشتم برای حسنا اینها یا عزیز... هر کدام که زودتر می آمدند... لرز کرده بودم. رفتم اتاق و زیر کرسی دراز کشیدم و لحاف را تا چانه ام بالا آوردم و سعی کردم فکرهای خوب کنم...
من و محمّد عروسی می کردیم و می آمدیم در دنیای عزیز ساکن می شدیم.بچّه دار می شدیم و عزیز، به هر کدامشان، یک پلاک طلای یادگار جوانیش می بخشید و با آنها بازی می کرد... محمّد که کار داشت، من هم تا آن موقع، کاری دست و پا می کردم و ساعتهایی که نبودیم، عزیز از بچّه ها نگهداری می کرد و همینطور، مادربزرگشان، طاهره خانم که دلش غش می رفت برای نوه هایش...کمک حال عزیز بود.
بچّه ها که بزرگتر می شدند و مدرسه رو،...شاید به تهران می رفتیم... آنجا هم ، بابا و مامان برایمان نوه داری می کردند...
من و محمّد، بیشتر از پدر و مادر بودن، دوستان و همبازیهای خوبی برای بچّه هایمان می شدیم و سعی می کردیم، خودمان هم با آنها بزرگ شویم...
تا آخر عمر، می مردیم برای هم، هرچند هرروز سر مسائل جزئی، مثلاً این که ، نوبت کداممان است نان بگیریم، دعوایمان می شد... ولی هیچ وقت با هم قهر نمی کردیم و...
کمی آرام شدم...لرزم هم خوب شده بود.خوابم می آمد.نباید می خوابیدم،در خانه باز بود ولی چشمانم سنگین تر از این حرفها بودند...
به محض این که چشمانم را بستم، صدای حسنا آمد.غلتی زدم و اندیشیدم که نخیر... امروز ، ما ، خواب و آرامش، کاسب نیستیم و شاید بهتر بود بگویم از امروز...
بلند شدم سر جایم نشستم و دوباره چشمانم را بستم...
حسنا، همانطور که از توی حیاط می آمد ، می گفت:"
- آجی فدات... مریمم... عروس خانومم...کجایی...ای قربون عاشق شدنت که مث بقیه ی چیزات بچّه بچّه ئیه...
تا خواستم از زیر کرسی بیرون بیایم،...حسنا آمده بود داخل و سرورویم را غرق بوسه کرد...پشت سرش، عزیز... لک لک کنان و خندان آمد تو... مهرداد یاللا گویان از توی حیاط می آمد. شال سبز عزیز را روی سرم انداختم و حسنا را بوسیدم و زدم زیر گریه...
عزیز، دم در حیاط ، همه چیز را برای حسنا اینها تعریف کرده بود. حسنا خوشحال بود.قول داد که برای سر گرفتن این ازدواج، هرکاری بکند.
مهرداد،آمده بود توی اتاق و همانطور که به در تکیه داده بود،با خنده گفت که روی من هم می توانید حساب کنید.
قوّت قلب گرفتم.شادی یم وقتی بیشتر شد که عزیز خبر داد که طاهره خانم اینها، نزدیک بوده از خوشحالی، پس بیفتند و خواستند تا همین روزها، قبل از عید بیایند خواستگاری که عزیز، گفته باید به پسرم خبر بدهم و کسب اجازه کنم و...
و همینطور گفته بوده که عجله نکنید فعلاً عید بیایید منزل ما حرفهای اوّلیه را مطرح کنید تا بعد...
بعد عزیز به شوخی، برای این که من بخندم الکی گفت که گفته عروس و دامادمان هم که هر دو بچّه اند...عجله ای نیست...نامزدشان می کنیم... می گذاریم سیر دلشان با مورچه ها و سگ و گربه ها بازی کنند تا بزرگ شوند و آماده ی زندگی مشترک و بچّه داری و...

آماده شدیم و با حسنا و مهرداد، رفتیم امامزاده.
جلوی در،چند تا ماشین، از جمله یک مینی بوس قرمز رنگ، پارک بودند.
امامزاده، شلوغ تر از هر روز بود.
از در حیاط که وارد شدیم، پسربچّه های زیادی را دیدیم، با بلوز و شلوارهای قهوه ای که نوارهای زردی در بعضی قسمتهایشان بود.
چند آقا و خانم همراه بچّه ها، در حال انداختن زیرانداز و چیدن وسایل بودند...
لابد مینی بوس مال آن دانش آموزان بود و برای اردو، آمده بودند...
دو پنجره ی بزرگ دیوارهای دو طرف در، که میله های حفاظ آهنی سبز رنگ داشتند و شیشه های چند رنگ،باز بود و چند ثانیه ای یک بار، آقا یا خانمی، از پشت پنجره رد می شد.
سلامی دادیم و عزیز، طبق معمول، اوّل راهی زیارت شد.
- ماشاللا چه جمعیتی اومده امروز. من برم زیارت، نمازمم همونجا می خونم، میام.
بعد، خندان و با محبّت، به من نگاه کرد و گفت:"
- برا شمائم دعا می کنم ننه که به حقّ این آقا،حسن و بانو،نه تو کارتون نیارن سال دیگه همی موقع بچّه به بغل بیاین پابوس آقا...
من و حسنا، تقریباً یکصدا و با صدای بلند گفتیم:"
- عزیییززز؟!...
و حسنا ادامه داد:"
- به قول خودت عزیز جون، اینا فعلاً خودشون بچّه ن .حالا نامزد بشن تا بعد...
لبخند زدم و سرم را پایین انداختم.تصمیمم را گرفته بودم.
پیش رفتم به سوی سرنوشت...?

4
???
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.