عنوان

فرشته : عنوان

نویسنده: Zahra_foroughi_lor

متن خود را بنویسید?فرشته?

(داستان کوتاه)

فرشته، در قابلمه را برداشت.چشمهایش برق زد.گفت : "به به. روش چه روغنی انداخته!". داخلش زعفران آب کرده و مغز خشک لیمو عمانی و دارچین ریخت. با خودش فکر کرد که کاش زعفران را استفاده نمی کرد و برای مهمان می گذاشت!...
سرش را جلوتر برد.نفس عمیقی کشید و چشمانش را بست.لبخندی از سر رضایت بر لبانش نقش بست.نصف سیب زمینیهای سرخ کرده را داخل خورش ریخت. به آرامی هم زد و درقابلمه را گذاشت و انگار با کسی حرف بزند گفت: " عین قیمه های نذری شده! "
فاطمه صدایش کرد: مامان...مامانی...میای پیسَم بخوابی بلام گِشّه بگی؟
فرشته با بی میلی سمت اتاق رفت.خیلی خسته بود. صبح کی بود حالا کی!...
از صبح زود که شوهرش را صبحانه داده و راهی کرده بود، سرپا بود و مشغول کارهای خانه: نظافت منزل و شستن لباسها و پختن غذا و بچّه داری و....
از طرفی دلش به حال دخترکش سوخت. هرشب همین تقاضا را داشت و هر شب هم در این ساعت فرشته داشت خانه را برای ورود خسرو آماده می کرد و آخرین مراحل پخت غذا را می گذراند و بعد چند دقیقه که نمی رفت، بچّه خوابش می برد و فرشته عذاب وجدان می گرفت و تو دلش می گفت که این همه کار کردم حالا دو دیقه ئم به حرف بچّه م گوش می کردم چی می شد؟ و...

وارد تنها اتاق خانه شد .فاطمه لبش به خنده واشد. دندانهای شیری مرواریدی و ناتمامش برق زدند. فرشته کنارش دراز کشید و به چشمهای درشت و قهوه ای رنگش خیره شد.مثل همیشه از آن همه زیبایی به وجد آمد و تو دلش خدا را شکر کرد . دستی به موهای لخت و طلایی دخترش کشید . فاطمه خواب آلوده و کم حوصله گفت ":مامانی گِشّه بُدوو..."فرشته ،گونه ی دخترکش را بوسید و شروع کرد به گفتن قصّه ای که دلخواه خودش بود:
": یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود یه مسافر کوچولویی بود که یه گل سرخ داشت...

با صدای فریاد خسرو سراسیمه از خواب پرید. برای یک لحظه مات و مبهوت ماند و نمی دانست چه شده. فاطمه بیدار شده بود و داشت گریه می کرد.بوی سوختگی تمام خانه را پر کرده بود.خسرو با عصبانیت فریاد می کشید": رفتی کپّه مرگتو گذاشتی؟!...صبح تا شب یه غذایی می پزی اونم سوزوندی؟...

دنیا جلوی چشم فرشته تیره و تار شد. تو دلش گفت:" قیمه م سوخت؟ با اون همه زحمتی که پاش کشیدم؟!?...
دلش امّا خیلی بیشتر سوخته بود از این که خسرو هیچ وقت قدردان زحمتهای او نبود و با کوچکترین مسأله ای به هم می ریخت و داد و بیداد راه می انداخت...
فاطمه، گریه کنان خودش را در آغوش مادرش انداخت. ای واای...خیس بود...این را دیگر کجای دلش می گذاشت؟!...
یک لحظه آرزو کرد که ای کاش بچّه نداشت. شاید درآن صورت می توانست به راحتی از خسرو جدا شود...
ولی نه... فاطمه، بهترین هدیه ی خدا به او بود. از فکرش ناراحت و پشیمان شد و اندیشید که : نکند این فکرش ناشکری به حساب بیاید؟...
از طرفی، خسرو هم گناه داشت. مرد بدی نبود. شرایط سخت زندگی بداخلاقش کرده بود همین که اهل دود و دم و رفیق بازی نبود خدارا شکر...

بچّه را با همه ی خیسی و نجسیش محکم به خودش چسباند. سرش را تندتند بوسیدو موهایش را نوازش کرد.

خسرو با آن قیافه ی میرغضب و سبیلهای بناگوش در رفته ش ، یک آن در قاب در ظاهر شد و با اخم و تخم نیم نگاهی به زن و بچّه اش کرد و از خانه بیرون رفت...
فرشته می دانست که رفت خانه ی مادرش تا با بدگویی از او، خودش را عزیز کند و شام خوشمزه ای بخورد.
دلش شکست امّا دلش به حال خسرو هم می سوخت. صبح تا شب سر کوره و تو برق آفتاب آجر بزند برای یک لقمه نان.با هزار خستگی و به امید لقمه ای نان و آرامش به خانه بیاید بعد...خوب رفتاری بهتر از این ، نباید هم از او توقع داشت...

فرشته تو دلش برای مادر خسرو هم دعا کرد و با خودش گفت ": خدارو شکر .کسی هست که شوهرم بش پناه ببره و از خستگی درآد..."

فاطمه همانطور خیس در بغلش دوباره خوابش برده بود. به آرامی روی رختخوابش گذاشتش و رفت برایش لباس و پتوی تمیز بیاورد.
سر راه اوّل سری به آشپزخانه زد. اوضاع آنقدرهائم که فکر می کرد و خسرو می گفت ، خراب نبود: خورشت تو قابلمه زغال شده بود و دود تو آشپزخانه پیچیده بود ولی الحمدلله اتفاق دیگری نیفتاده بود و...

صدای در آمد. چشمانش را نیمه باز کرد. نگاه ساعت کرد. دوازده بود. خسرو خسته و اخم آلود وارد شد. فرشته سلام کرد. سبیلهای خسرو تکانی خورد .معلوم نبود جواب سلام داد یا غرغر کرد. فرشته ته دلش خوشحال شد. همین که شوهرش به او محل گذاشته بود و معلوم بود قهر نبود، خوب بود...
خسرو کنار فاطمه دراز کشید. دستی به موهای بچّه کشید و چشمانش را بست. فرشته رفت که برقها را خاموش کند و اینبار دیگر واقعاً بخوابد. به امید فردایی بهتر. چون به هرحال فردا همیشه روز دیگری بود...


???
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.