عنوان

تلخ و شیرین : عنوان

نویسنده: Zahra_foroughi_lor

متن خود را بنویسیدتلخ و شیرین مرتبط با دغدغه های مادربزرگ
- کبری خانوم جون شما که می بینین من چی می کشم تو این زندگی..اگه بی بی ،تنها کس وکارم ،نمرده بود،یه لحظه ام اینجا نمی موندم...لااقل کاش سعید کس و کاری داشت...
پروانه، این حرفها را می زد و مثل ابر بهار گریه می کرد. زیر چشم چپش به رنگ پیراهنش کبود بود که البته چیز جدیدی نبود.چهره ی ریزنقشش گرفته بود و اندام ظریف و نحیفش می لرزید.بی کس بود، بی پناه و رنجور...
سعید تنها کس و کارش بود که کاش نبود...
تکّه شیشه های لیوان شکسته ها، ریز و درشت در اطراف پراکنده بود و آن پودر شده هایش روی حاشیه ی قالی سبز رنگ، زیر نور آفتابی که از پنجره ی زیرزمین می تابید، می درخشید،مثل مواد افیونی سعید که بچّه ها روی قالی ریخته بودندش و همان شده بود مایه ی دعوا..
ته یکی از لیوانها مثل نعلبکی کریستال،کناردیوار،کج،افتاده بود. انگار سعید بود که لم داده بود.همانقدر سرد و تیز و برنده...
کبری،در حالی که موهای مریم و اکرم، دوقلوهای دو ساله را نوازش می کرد گفت:" همه چی درست میشه ایشاللا . من پاشم این شیشه خورده هارو جمع کنم نره پا بچّه ها..."
پروانه در حالی که نیم خیز شده بود،دست کبری را محکم گرفت و گفت:" نه تورو خدا روم سیا خودم جم می کنم..."
بچّه ها به نق نق افتادند و پروانه به اجبار سر جایش نشست و دست کبری را رها کرد و به نوازش بچّه ها پرداخت.
کبری با احتیاط به آشپزخانه رفت و دمپایی های پلاستیکی صورتی رنگ را تکاند و پوشید و گفت:" آخ آخ خورده شیشه ها به اینجائم رسیده ن..." و جارو و خاک انداز کوچک قرمز رنگ را برداشت ، آمد و مشغول شد...
- کبری خانوم جون خیلی شرمنده م می کنین همیشه زحمتای ما برای شماست گناه کردین خونه بمون اجاره دادین؟یا سروصدامون تو سرتونه... یا بچّه ها پیشتون امانتن یا کرایه...
- اختیار داری پروانه جون. من که خواهر ندارم مث خواهر کوچکترمی. این حرفا چیه؟!...
مریم از روی پای مادرش بلند شد و نق نق کنان گفت :" جیش دالم..."
پروانه ، اکرم را روی زمین نشاند و بلند شد. کبری خندید و گفت:" حالا خوبه همونطور که قیافه شون یکی نیست با هم دیگه ئم..." پروانه هم خندید و رفت تا هم بچّه را ببرد و هم آبی به سروصورت اشک آلودش بزند...
اکرم تا آمد نق نق کند،کبری بغلش کرد و بوسیدش و ریز، قلقلکش داد که بچّه ، دهنش به خنده واشد و دندانهای شیری ناتمامش مثل شکرپنیرهای کوچک، سفید و شیرین ، نمایان شد...
کبری، صورت بچّه را بوسید و موهایش را نوازش کرد وگفت:" شوکولات می خوای؟ اوهوم؟ " و همزمان دست در جیب مانتویش کرد و چند تا شکلات با پوستهای رنگارنگ درآورد. چشمهای دختربچّه برقی زد و سعی کرد همه شکلاتها را در دست کوچکش جا بدهد که جا نشد و با دست دیگرش هم بقیّه را برداشت...
کبری خندید و باز بوسش کرد و گفت که به آجی یم بدییا خوب؟
اکرم که ناشیانه، در حال بازکردن پوست شکلات قرمز رنگی بود، سرش را به جلو تکان داد...
کبری قد راست کرد و خستگی کمرش را دربرد. آهی کشید و با حسرت به خانه زندگی مستأجرش نگاه کرد.دلش می خواست طبقه ی بالا را با همه ی لوازم لوکس و شیکش با این زندگی محقّر و درهم و برهم عوض می کرد ، حتّی چشمهای آبی رنگ درشتش را با چشمهای تقریباً همیشه زیرکبود پروانه، امّا در عوض دوقلوها را داشت. نه... یکی از آنها هم کفایت می کرد.خیلی دوا درمان کرده بودند، امّا نشده بود .علی هم راضی نمی شد بچّه از پرورشگاه بیاورند.کبری همچنان امیدوار بود علی رضایت بدهد.او مرد خوبی بود و کبری را بدون بچّه هم دوست داشت ولی ...
- کبری جون ببخشینا... اکرم خفه نشی مامانی یکی یکی...
- ای واای ... حواسم پرت شد...
مریم با ذوق به سمت خواهرش دوید و هنوز نرسیده به او، چنگ زد و تنها شکلات باقیمانده را از دستش قاپید. اکرم زد زیر گریه... کبری از جیبش دوتا شکلات دیگر درآورد و دستپاچه و خندان رو به پروانه کرد و گفت که اومدم بهترش کنم، بدترش کردم... پروانه هم خندید و شروع کرد به تعارف کردن که ای بابا اختیار دارین و...
- برم بقیّه شیشه هارو جارو کنم حالا حالاها کار می بره انگار...
- وای خدا مرگم بده نه دیگه خودم جارو می کنم بچّه ها که آرومن دست شما درد نکنه...
- برم از بالا جاروبرقی بیارم؟ اینطوری تمیز نمیشه ها!...شمائم با این قلب مریضت...
پروانه گفت:"
- نه خانوم جون...قربون دستتون...تمیزش می کنم... دفعه اوّلم که نیست...قلبمم مث خودم پوست کلفته..." و نگاه کرد و لبخند زد...

آفتاب توی صورتش تابید. غلتی زد چشمان خیسش را بازکرد وبه سقف دوخت.
این صحنه را بیست سال بود که در خواب و بیداری مرور می کرد. آخرین تصویر زنده ای که از مادر واقعی دخترهایش در ذهن داشت...
همان روزی که سعید، بعد از سروصدا راه انداختن و دعوا، از خانه رفت و دیگر برنگشت و پروانه ی دردمند و بی کس،همان شب، دق مرگ شد و برای همیشه اکرم و مریمش ، پیش کبری به امانت ماندند و قرار شد تا آخر نفهمند که...
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.