متن خود را بنویسیدداستان کوتاه
?پرواز?
( مرتبط با داستان دغدغه های مادربزرگ)
پسرک با دستمال نخی سفید کهنه و نمدارش ، نارنگی دیگری را برق انداخت، به کنار چرخ دستی چوبی با نقش و نگارهای رنگ و رو رفته ی سبز و دایره هایی قرمز به عنوان گلهایش، تکیه داد و به بچّه هایی خیره شد که تو زمین خالی آن طرف خیابان، مشغول فوتبال بازی بودند.
آهی از سر حسرت کشید و اندیشید:"
حالا کووو تا این نارنگیها فروش بره و بتونم قبلِ رفتنِ خونه، برم وکمی بازی کنم!?...
صدای اذان مغرب از مسجد محل بلند شد...مادر بزرگ را تصوّر کرد که پای سجّاده اش نشسته و برای همه دعا می کند.
اعظم کوچولو را تصّور کرد که با چادرنماز گل سرخی مادرشان - که دنباله اش تا دو متر عقبتر خودش کشیده می شود- ، عین پرنسس قصّه ها کنار مادربزرگ ایستاده و جانماز مادر را هم جلویش پهن کرده...( مادری که اعظم هیچ وقت او را ندیده وسرزا رفته بود ...)
و پدر جوان امّا زمینگیرشان را هم تصّور کرد که با حسرت و محبّت به آنها می نگریست...
علی باید الآن کلاس هفتم می بود ولی یکسال بود که ترک تحصیل کرده بود. (از وقتی که پدر از داربست افتاده بود و...)
این گاری را هم عمویش برایش جور کرده بود که مغازه لبنیاتی کوچکی داشت با هفت سرعائله و با این حال، بازهم درحد توان کمک هایی به زندگیشان می کرد...
اشهد انّ علیّاً(ع) ولی ا...
مادربزرگ می گوید که دعای وقت اذان زودتر مستجاب می شود.
علی دوست داشت زودتر می توانست برود با بچّه ها کمی بازی کند...
کلاغ سیاه سفیدی با دم باریک و بلند از کمی آنطرفترش از زمین پرکشید و روی بالاترین شاخه ی درخت نشست ...
مادربزرگ همیشه می گوید که آدم باید آرزوهای بزرگ داشته باشد و از خدا بخواهد چون خدا خیلی بزرگ است و خیلی هم به بنده هایش نزدیک...اصلاً توی دل هم دعا بکنی می شنود و...
علی آرزو کرد که ای کاش پرنده بود و بی هیچ دغدغه ای برای خودش پرواز می کرد و ...
آقاپسر...نارنگیات یکجا چند؟..
پیرزنی روبه رویش ایستاده بود و منتظر جواب بود...
علی نتوانست جمله را در ذهنش هضم کند و برّ و برّ نگاه می کرد...
پیرزن ادامه داد: " فردا سال آقا میرزاحسین خدابیامرزه...نارنگی خیلی دوست داشت... می خوام براش خیرات کنم...
کلاغ از روی شاخه پرکشید...
علی از خوشحالی خودش را کنار کلاغ در حال پرواز می دید...
???
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳