عنوان

عشق و حسرت : عنوان

نویسنده: Zahra_foroughi_lor

متن خود را بنویسیدداستان کوتاه

?عشق و حسرت?

مادربزرگ با نگرانی نگاهم می کند و می گوید :" چی داره تو این ماس ماسک که بیست و چار ساعته سرت توشه؟ حالا اونش به درک... چی شده که از وقتی گرفتیش دست داری اشک می ریزی؟..."

چی بش بگم؟ چی می تونم بگم؟پیرتر از اونه که حرفامو بفهمه و خسته تر از اون که پای درد دلم بشینه.
لبخند می زنم. تلخ و زورکی.
- چیزی نیست عزیز... خودتو ناراحت نکن داستان می خونم...

داستان نمی خونم، داستان عشق بی سرانجاممونو مرور می کنم. اولین بار کجا عاشق هم شدیم؟ یادم نیست. نه به خاطر این که ماجرا مربوط به خیلی سال پیش بوده، همین سال گذشته بود. واقعاً نمی توانم بگویم اولین بار ، کی عاشق هم شدیم. سنّتی ازدواج کردیم. فامیل مریم خانم، همسایه مون بودید. معرفی کردند و اومدید خواستگاری و عقد کردیم و... و مریم خانم اینها همان روزها رفتند شهر...
یواش یواش وابسته ات شدم...یواش یواش عاشقم شدی...
اوایل همه چی خیلی خوب بود. رفت و آمد و گل گفتن و گل شنفتن و سوغاتی از شهر و دور از چشم اهل محل با هم به شهر رفتن به بهانه ی دکتر بردن عزیز و...
امّا یکدفعه همه چیز زیر و رو شد... دیر می آمدی ، زود می رفتی، اخمو بودی، تو فکر بودی ،سرد بودی و...اصلاً کس دیگری شده بودی.
-"خطایی کرده ام؟ دلت را زده ام؟ "
هزار بار پرسیدم ازت.
هربار قسم خوردی به جان خودت که همه ی زندگیم هستی نه.
چشمهایت گود افتاده بود. لاغر شده بودی...
عزیز بم می گفت برید سر خونه زندگیتون همه چی درست میشه. در و همسایه به صدا درومدن میگن چند ماهه عقدن نکنه پسره زیر سرش بلند شده نمیاد زن عقدیشو ببره. مث قبلم نمیاد ده دیر به دیر میاد و...
خودمم راستش بت شک کرده بودم. غریبه بودی.برای خودت کسی بودی. آقا مهندس بودی. البته دیپلم داشتی و در شرکت مهندسی کار می کردی ولی به هرحال وضعتان از ما خیلی بهتر بود و...

مرا کشتی تا بگویی چه مرگت شده...
یک مشت قرص نشانم دادی گفتی که قرصی شده ای... گرتی شده ای... معتادی...

باورم نشد. ولی گفتم که به پایت می مانم، ترکت می دهم، با هم زندگی می کنیم...
به تلخی گریستی...از ته دل خندیدی...

کلافه ام کرده بودی. به هرسازت می رقصیدم. دلداده ات شده بودم. بادلم راه نمی آمدی.
کم کم سعی کردم باور کنم که دیگر مرا نمی خواهی... دلت جای دیگری بود... بهانه می گرفتی...بهانه می تراشیدی...

بالأخره یک روز، تیر خلاص را زدی
: - "دوستت ندارم... دهاتی هستی... بی کس و کاری ... خانواده م از اولم مخالف بودند و...

می گفتی و مثل ابر بهار اشک می ریختی . گیجم کرده بودی. چه مرگت بود؟ بالأخره دوستم داشتی یا نه؟می خواستی یم یا نه؟...

صدای عزیز درآمده...: - " دختر سرسام گرفتم از بس بغل گوشم فین فین کردی. پاشو برو اونور داستانتو بخون. همین خل بازیارو درووردی که اون مرتیکه گرتی... حالائم یه کاری کن تا...لااله الّا ا... !...
از حرفهای عزیز نمی رنجم. عادت کردم بهشان. ولم که کردی هر ننه قمری بهم طعنه زد . عزیز که جای خود داشت و حق پدرومادری به گردنم. از وقتی چهارساله بودم و پدرم در چاه افتاده بود و مادرم دق کرده بود و...

از اتاق بیرون می آیم. باد سردی به صورتم شلاق می زند. روزی هم که برای همیشه رفتی همینطور سرد بود. رفتنت سردترش هم کرده بود. از جلوی محضر طلاق ، می رفتی و اشک می ریختی و تند تند می گفتی حلالم کن...خوشبخت بشی و...

صدای بازشدن در می آید. احمد است. شوهرم. مرد بدی نیست. از زن اولش بچه دار نشده مرا گرفته. با رضایت زنش. کبری خودش به خواستگاری یم آمد.ولی از همان اول آب پاکی را روی دستم ریخت که هرچه باشد او خانم بزرگ است و من فقط وسیله ی فرزندآوری برای شوهرش.خیلی رک گفت که می دانی دختر به سن و سال تو که یک بار هم عقد کرده و شوهرش ولش کرده در دهات یعنی چه!... پس ادا اطوار در نیاور احمد مرد خوبیست. برایش بچه بیاور زنش باش. ولی هیچ وقت فکر نکن هم طراز منی...
هیچ نگفتم. چه باید می گفتم؟ مگر دروغ می گفت؟...

چرا ولم کردی؟ نمی بخشمت.هییچ وقت نمی بخشمت...

می بخشمت...سعی می کنم که ببخشمت...

به احمد سلام می کنم. دستپاچه می گوید: " اختر چیزی شده؟... عزیز؟...
با اشاره ی دست به او می فهمانم که نه و به سمت شیرآب وسط حیاط می دوم.

احمد را قبول کردم. یک ماه بعد از رفتنت. شاید از لج تو. شاید هم به خاطر عزیز. شاید از حرف مردم...
کبری راست می گفت. احمد مرد خوبیست ولی یک پایش اینجاست یک پایش شهر. البته حالا که قرار است برایش بچه ای بیاورم بیشتر پابند ده شده.

احمد اورکتش را روی شانه ام می اندازد.
- سرد است. داری مثل بید می لرزی . بچه می چاد. چی شده؟..

1بگم چی شده؟!...
بگم چی دیدم تو گوشی؟!...
بگم مریم خانم چی برایم نوشته؟ چی فرستاده؟ باورم نمی شود...

احمد نگران است. مرتب می پرسد که چی شده؟
اشکهایم را با سرآستینم پاک می کنم .
- هیچی...داستان می خوندم...
احمد نفسی به راحتی می کشد و لبخندزنان می گوید:"
- دختره ی دیییوانه...داری مادر میشی ها!...ازین بچّه بازیا بیا بیرون"....و در حالی که دستهایش را ها می کند به سمت اتاق می رود...

احمد راست می گوید. باید از این حال و هوا بیرون بیایم. از هوای دوست داشتنت که یک سال بر آن سرپوش گذاشته بودم...از نفرت و کینه ای ساختگی که فکر می کردم نسبت به تو و هرچه مرد است پیدا کرده ام...از یاد گذشته...از...

خیلی ناراحتم.از این که مرا قابل ندانستی...محرم ندانستی...آدم ندانستی...

دوستم داشتی...راست می گفتی... حالا می فهمم...اگر حالا ترکم می کردی یک زن بیوه با یک بچّه را کی می گرفت؟ وقتی عزیز زبانم لال می مرد، چه کسی پشت و پناه من و بچه مان بود؟ ...
دوستم داشتی، خیرم را می خواستی...ولی کاش می گذاشتی خودم هم در سرنوشتم دخیل باشم. لااقل بدانم چرا ترکم می کنی...بفهمم انسانی...عاشقی... آدمی... مردی... به فکر آینده ی منی...لااقل از لج تو آتش نزنم به زندگیم و به اولین خواستگار راضی شوم و به نصف مرد...

هرچند...این حرفها دیگر چه فایده ای دارد؟..

احمد داخل اتاق می شود . داردبا عزیز سلام تعارف می کند...

پیام مریم خانم را برای صدمین بار و آخرین بار،...ناباورانه... می خوانم که حذفش کنم. همینطور عکس تو را با آن چشمان درشت سیاه به گودی نشسته ات...
:" اختر جون...سلام
از اسد دلخور نباش...
مائم خبر نداشتیم...
سرطان داشته...
هفته ی پیش فوت کرد...
اینم اعلامیه ش...

2


????
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.