متن خود را بنویسید???
داستان کوتاه
?تنهایی?
پیرزن در رختخوابش جابجا شد. لحاف ساتن صورتی با ملافه ی سفید کهنه امّا تمیزش را با زحمت تا زیر چانه اش بالا کشید. قسمتی از ملافه زیر انگشتانش صدایی داد و لابد پاره شد. پوسیده بود دیگر . یادگار اوایل جوانیش بود . فقط این اواخر به جای کوک زدن ملافه به لحاف پس از شستشو به آن چند تا سنجاق می زد . هرچند باب میلش نبود ولی دیگر توان دوخت و دوز هم نداشت و نه چشمانش سوی سوزن نخ کردن آن هم به تنهایی.
مونسش گربه های رنگارنگی بودند که تا در باز می شد توی حیاط می خزیدند و پیرزن هم حسابی از آنها پذیرایی می کرد و در را باز می گذاشت تا بیرون بروند چون دیوار بلند بود و صاف و هیچ گربه ای توان بالا رفتن و جرأت پریدن از روی آن را نداشت.
این اواخر پیرزن سرگرمی جدیدی هم پیدا کرده بود . چند ماه پیش یکی از شاگردان چند دهه پیشش اتفاقی او را در سوپر محله دیده بود و شناخته بود و حالا هرازگاهی چند سری به او می زد و گاه هم شاگردیهای قدیمش را هم خبر می کرد که با هم سری به او بزنند. پیرزن هروقت مریم را می دید به این فکر می افتاد که اگر فرزندی داشت حالا باید همسن و شاید هم قد و قواره ی شاگردش می بود.
امروز هم قرار است مریم، دختر کوچولوی نازنازی چشم و ابرو مشکی چند دهه ی پیش که حالا برای خودش خانم جاافتاده ای شده با تک پسرش که لابد جوان شایسته ایست به دیدنش بیایند ولی از شانس بد پیرزن لرز کرده و بی حال شده انقدر که حال ندارد به داد سماور برسد که ساعتیست توی سر و کله ی خودش می زند و چایی دم کند و...
یاد مادرخدابیامرزش افتاد. وقتی می آمد تهران و چند روزی پیششان می ماند. چای خوردنش آداب و رسوم داشت و چای دم کردنش از آن هم بیشتر. چایش را حتماً طعم دار می کرد و باید تا چایی روی قوری لایه می بست و عین سرشیر می شد در قوری را نیمه لا می گذاشت و فتیله ی سماور را پایینتر می کشید تا نجوشد . بعد چندلیوان تنگ مانند را تا لب پر می کرد از چای لب سوز لب دوز و آب اناری .محمّد آقای خدابیامرز هم ، عاشق چایهای مادرزنش بود...
پیرزن با یادآوری خاطرات گذشته یکدفعه احساس نشاط و سرزندگی کرد . انگار مادرش این حوالی بود ونگاهش می کرد. دلش از این حس آشنا همراه با دلشوره ای ناآشنا غنج رفت. هرطور بود خودش را پای میز چای رساند. درقوطی چای را که باز کرد عطر هل و دارچین و بهارنارنج و گل محمّدی و...هوش از سرش برد.دوباره یاد مادرش افتاد.حواسش پرت شد و به جای یک پیمانه چندین پیمانه چای در قوری ریخت.تا به خود آمد آب جوش به چایها رسیده بود و کار از کار گذشته بود. فقط خدا می دانست این چایها نصیب چه کسانی خواهد شد...
نگاهش به سمت ساعت چرخید . مریم و پسرش دیگر باید سر و کله شان پیدا می شد. دکمه ی آیفون را فشار داد و در را بازگذاشت و می دانست که قبل از مهمانهایش گربه ها وارد خانه خواهند شد...
دوباره لرز کرد. زیر لحاف خزید. به زحمت لحاف را تا زیر چانه اش بالا کشید.چشمهایش را به در دوخت و...
???
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳