عنوان

سرطان : عنوان

نویسنده: Zahra_foroughi_lor

متن خود را بنویسیدداستان کوتاه
?سرطان?

بالأخره سر و کلّه ی مینی بوس قرمزِ رنگ و رو رفته ی دهاتمان از دور پیداشد...
سوار می شوم. فاطمه خانم و سوری خانم و مش رقیه ، توی مینی بوس هستند. حتماً از در خانه ی مش علی سوار ماشینش شده اند.
سلام می کنم و احوالپرسی و... دیگر هیچ. همه می دانیم که بقیه برای چه به شهر می روند پس دیگر جای سؤال نیست. ولی امان از فضولی این سوری خانم که هیچ وقت نتوانستم از تیر سؤالاتش در امان باشم:"

- آفاق خانوم جون، به سلامتی میری کاموا بخری دیگه؟ چرا دست تنها؟ گل دخترت نرگسو نیووردی؟...
به سردی جواب می دهم: " بچه م یه کم حال ندار بود گذاشتمش خونه بمونه استراحت کنه از داداششم مواظبت کنه".
خوشبختانه مینی بوس می ایستد و گروهی از اهالی ده سوار می شوند و سلام و احوالپرسی و ... حواس سوری خانم پرت می شود من سرم را سمت پنجره می چرخانم چشمانم را می بندم و خودم را به خواب می زنم...

همیشه فکر می کردم اگه آدم می دونست کی می خواد بمیره خیلی خوب بود. راحت بار و بنه و توشه ی راه جمع می کرد و به کارهای دنیائیشم سر و سامون می داد. خدا منو ببخشه همیشه وقتی این فکر به سرم می زد از خدا طلبکار می شدم و می گفتم این همه نعمت دادی این یکی یم می دادی کی میگه آدم افسرده میشه؟ آدم حساب کار دستش میاد و...
امّا نه. اشتباه فکر می کردم. این شیش ماه فهمیدم چه حکمتیه که زمان مرگ پنهانه و...

شیش ماه پیش ،رفته بودم شهر کاموا بخرم، فروشنده ی طرف حسابم، خانم اکبری دم مغازه نبود.اما مغازه ش باز بود و پسربچه ای جلوی در نشسته بود.
- سلام خانوم بفرمائید .
- سلام پسرم. با خانم اکبری کار دارم کاموا می خوام.
- مامانم رفته دکتر. من قیمتارو بلد نیستم. مامانم گفته اینجا بمونم مشتریاش فکر نکنن امروز تعطیله. یه ساعتی دیگه میاد.
- یه ساااعت؟! خیلیه...من بچّه کوچیک دارم...
- دکترش نزدیکه. می خواین برین پیشش؟ اون دست خیابون بغلیه...
- بلد نیستم. غریبم. گم می شم...
پسربچّه وارد مغازه بغلی شد. به آقایی چاق مسن چیزی گفت و بیرون آمد. آقاهه اومد در مغازه ش ایستاد و بعد از این که خوب منو برانداز کرد انقد که مجبور شدم سلامش کنم!، به مغازه خانم اکبری چشم دوخت و من و پسربچه رفتیم دکتر.
خانم اکبری هنوز تو نوبت نشسته بود. سلام و احوالپرسی و عذرخواهی و...
- آفاق جون از تو چه پنهان مدتیه سینه هام ورم داره ، ترس کرده م به اصرار یکی از دوستام اومدم خودشم قرار بود بیاد پشیمون شد. اومدم ماموگرافی...( و بعد یه ساعت برام توضیح داد تا فهمیدم...)
- اتفاقاً خانم اکبری منم سینه م ورم داره دردم می کنه چند روزیه و...
-دفترچه ت باهاته؟ بیا به جاش برو...
و خلاصه اینطور شد که سر از ماموگرافی دراووردم و شد آنچه نباید می شد:
- خانوم وضعت مشکوکه. یه توده علاوه بر دیدن، لمس میشه. برو شیش ماه دیگه بیا.اگه لازم شد درمانو شروع کنی...

خانم اکبری برام توضیح داد که بدخیم داریم خوش خیم داریم و...کلی بهم امیدواری داد و کلّی اصرار کردم تا فهمیدم منظور از این همه توضیح همون سرطانه??...
پاک خودمو باختم...
یاد زن مش علی راننده افتادم که پارسال زبونش جوشی زده بود و کلی دوا درمون کرد آخرشم مرد...گفتن سرطان بوده...یا بچه ی کبری خانوم که ترقه خورده بود گوشه چشمش برا درمان اون برده بودنش عکس و... فهمیده بودن تو سرش سرطانه...اونم مرد...و...
خانم اکبری خیلی بهم امیدواری داد. قول داد برا شیش ماه دیگه خودش نوبت برام بگیره و...
خود خانم اکبری موردی نداشت ولی چون خاله ی خدابیامرزش از سرطان سینه فوت کرده بود ، قرار شد دو سالی یه بار بره آزمایش بده و...

اون روز با چه حالی برگشتم خونه؟!...بماند...و این شیش ماه چی کشیدم ، همینطور...

یه روز انقد با نظافت خونه خودمو خسته کردم که سرم گیج رفت. خوردم زمین. نرگس هراسون اومد پیشم وگفت مامانی چی شده؟
- هیچی مامان. بشین باهات حرف دارم.(
نگاه چهره ی معصومش کردم و از تصور این که بی من چطور بزرگ خواهد شد زدم زیر گریه.)
-مامان...مامانی...چی شده تورو خدا... برم سر زمین بابائو صدا کنم بیاد؟
- نه...نه.. نرگس جون. من خوبم. برو آب قند برام بیار...
آب قندو که خوردم نرگسو رو پاهام نشوندم. دستی به موهای گیس کرده ی تا کمرش کشیدم. نگاه چهره ی معصومش کردم و زدم زیر گریه. از تصور این که بچّه م بعد من زیر دست کی میوفته؟ خوار و زار نشه؟ چطور بالغ میشه؟ چطور ازدواج می کنه و...جیگرم آتیش گرفت.بعد نشستم و هرچی که یه دختر و یه زن تا مادرشدنش باید می دونست براش تعریف کردم. نرگس وسط حرفام فقط بعضی جاها زیره زیره می خندید و سرشو پایین مینداخت و من می فهمیدم که یه چیزایی از حرفام می فهمید و...بعدم راجع به زن بابا براش صحبت کردم که اگه تو خوب باشی خوب رفتار کنی اونم آدمه و...
اگه هانی از خواب بیدار نشده بود و با گریه ش کرمون نکرده بود نزدیک بود بندو به آب بدم و مریضیمو جار بزنم...
نرگسو بوسیدم

1و گفتم که از حرفای امروز چیزی به کسی نگیا ...مخصوصاً بابا علی...

همیشه فکر می کردم اگه بدونم کی قراره بمیرم خیلی خودمو آماده می کنم برا اون دنیا ... شاید شبانه روزم عبادت
می شد و طلاهامو خیرات می کردم و...
امّا اینطور نشد. برعکس حریص شده بودم به دنیابه هر خوراکی و غذایی که نخورده بودیم جاهایی که مسافرت نرفته بودیم طلا و لباسایی که نخریده بودم و...حتّی این اواخر موهامم خودم رنگ نمی کردم و می رفتم آرایشگاه...از مشتری برا لباس بافتنی کم سفارش می گرفتم و...
حتی یه بار داشتم از جلو در خونه همسایه رد می شدم...
- سلام مش ربابه...سلام کل حیدر...
کل حیدر به زور سری تکان داد و مش ربابه به زور جواب سلاممو داد و...
پیرترین زوج روستا بودن که حتی یادشون نبود چند سالشونه و مطمئن بودن که صد سالو رد کرده ن و نوه هاشون قد مادر خدابیامرز من بودن...
یک لحظه بغض کردم...
- خدایا... من بچه کوچیک دارم... هانیو تازه از شیر گرفته م...دخترم چشم امیدش به منه حالا وقت بردنمه؟ اونوقت این پیریا....
از فکر خودم خجالت کشیدم اونقدر که اون شب تا صبح بیدار موندم و دو تا ژاکت برا همسایه های پیرمان بافتم سبز و آبی و مجانی بهشان هدیه کردم استغفار و توبه و..
یک روز رفتم سر مزرعه . ناهار بردم برا علی.
- ب.........ه ب...ه خانوم خانوما زرنگ شدی مهربون شدی چیه بوی هوو شنیدی نکنه...
زدم زیر گریه...
علی هاج و واج نگام می کرد. جلو اومد غذارو از دستم گرفت و هی قربون صدقه م رفت.
- آفاق... آفاق جون... چت شده چن وقته؟ تو که انقد نازک نارنجی نبودی!؟..گور بابای هوو...کی به من زن میده دیگه همه کُلکا سرم ریخته...

چشمم به سر نیمه طاس علی افتاد.با اون چهره ی آفتاب سوخته و ریش و سبیل جوگندمیش. دلم براش سوخت. طفلی هنوز سی سالش نشده بود. چقدر شکسته به نظر میومد. نه... حقش بود یه زن بهتر از من گیرش میومد و...
گریه م هق هق شد...
- اَی باااابا...چی شده تورو خدا بگو داری منو می ترسونی...اصن کی خواست تو غذا بیاری مگه نرگس مرده بود؟...
و با کلمه ی مرده دوباره داغ دلم تازه شد و دیگه رو زمین نشستم و زار زار گریه کردم..
فردا علی بردم پیش مش عیسی در کتاب برام واکنه. گفت زنم جنی شده چشش کردن. مش عیسی یه کم چرت و پرت تحویلمون داد. پولشو که گرفت و خاطرش جمع شد، دستی پشت کمر علی زد و در گوشش گفت که زنت افسرده شده ببرش زیارت براش سوغات بخر کباب بش بده بخوره و...
چند باری رفتیم پابوس امامزاده و همه ی اون بارها علی نذاشت دست به سیاه و سفید بزنم و می گفت غذای صحرا پای من و...
دلم براش می سوخت. تو عمرش دست به سیاه و سفید نزده بود ولی به خاطر من سرویس بهداشتی یم می شست. منم مخالفتی نمی کردم تا کاربلد بشه و بعد من همه کارا گردن نرگسم نیوفته تا زن بعدی میومد وجامو می گرفت و...

آفاق...آفاق جون.. خوابی یا مردی دور از جون؟..
سوری خانمه...می خنده و تکونم میده...همه مسافرا پیاده شده ن...واقعاً نفهمیدم؟...

خانم اکبری دم مغازه ش منتظرمه... سلام و احوالپرسی و... در آغوش می کشدم...
وقتی قراره بمیری عزیز میشی حتی برا غریبه ها...
راه می افتیم به سمت خیابان بغلی...

هنوز نوبتمان نشده...
خانم نه چندان جوانی پشت میز نشسته که سلامش می کنیم و جواب می دهد و من ملتمسانه میگم خانم جان بچه هات میشه ما زودتر بریم؟بچه کوچیک داریم از روستا اومدیم و...
خانمه اخم می کنه و میگه بفرمایین بشینین صداتون می کنم.
خانم اکبری آهسته سقلمه ای به پهلوم می زنه و میگه مجرده...
خریدارانه براندازش می کنم. این میتونه مادر خوبی برا نرگس و هانیم بشه؟ زن خوبی برا علی چطور؟
- مگه نگفتم بتون. صداتون می کنم. بفرمایین بشینین خانمم...
چه بداخلاق... به دلم ننشست...
علی حتماً خودش بهترشو سراغ می گیره و...
دوباره هجوم افکار منفی...
مرگ...
قبر... قیامت... تنهایی بچّه هام...
هرچند...
دیگه همه چی برام حل شده ست... دیگه آماده م ... آماده ی آماده... دیروز نرگسو بردم آرایشگاه... موهاشو کوتاه پسرونه کردم... گریه کرد بچّه م ... دوست داشت موهاشو... گفتم تو مراسم من،تا بیان خودشونو جمع و جور کنن کسی حواسش به بچه م نیست. یادش ندادم خیلی کارارو. موهاشو خودم هرهفته نوک گیری می کردم و هر روز شونه می کردم می بافتم... بچه م خواریش نیفته...

خانم آفاق گلاب دره...
وارد اتاق می شوم...
همان اتاقی که شش ماهه ست خواب و خوراکم را گرفته...
امّا چه خوب...
همه کارهایم را کرده ام...
هم این دنیایی هم اون دنیایی...
سنگهایم را با خودم واکنده م...
دیگه از خدا هم گله مند نیستم و راضی یم به رضاش..مرگم بخشی از زندگیه دیگه...
اصلاً دلم برای مادرم تنگ شده، خسته م... چقدر بپزم بشورم بسابم؟!...
دندانهای مرواریدی هانی موقع خنده به نظرم می آید... گریه ام می گیرد..
- دردتون می گیره؟ ببخشین. باید خوب بگردم توده رو پیدا کنم بفهمیم بزرگتر شده یا نه...
دردم گرفته امّا از چیزهای

2دیگر...
بگذریم...

اتاق ، کمی سرد است و بوی بیمارستان می دهد و بوی قبرستان... کف اتاق برق می زند و دستگاههایی درش هست که نمی دانم چیست...
از سینه ام عکس می گیرد. خودش اینطور می گوید...

چشمانم را می بندم. خسته ام. دوست دارم همینطور دراز بکشم و نه این خانم و نه هیچ کس دیگر ، کاری به کارم نداشته باشند...

- خانم ، خوشبختانه توده ای در کار نیست...
شاید برطرف شده... شاید غده شیری بوده... کی بچه شیر دادی؟

ِیک لحظه احساس بدی به من دست می دهد: ینی چی که هیچی نیست؟!...این همه تدارک دیدم... این همه غصّه خوردم...موهای دخترم؟! وااای ... نه... رفتنی نیستم؟...
یک لحظه از حماقت خودم حرصم می گیرد:
- دختر خدارو شکر کن. وقت بت داده ن . عمری دوباره...مگه دوست نداشتی بزرگ شدن بچه هاتو ببینی؟!... عروس شدن نرگستو؟!....ناشکری نکن...برو به علی بگو... همه چیو بگو... بگو گوسفند قربونی کنه...
نه...علی دلخور میشه که بش نگفتم... میگه مگه من غریبه ت بوده م؟...
نمی دونم... شاید یه روز بگم... نمی دونم کی. چیزی که مهمه اینه که فعلاً قرار نیست بمیرم...
خانوم!؟ ... خانوم... شنیدی چی گفتم؟ برا اطمینان شیش ماه دیگه بیا چکاپ...

واااای ... نه.... هنوز؟....

امّا عیبی نداره. دیگه کلاه سرم نمیره. دیگه برا مردن زندگی نمی کنم. برا زندگی کردن می میرم...
خنده ام می گیرد... فیلسوفی شده ام برای خودم...
عیبی ندارد. موهای دخترم هم زود بلند می شود... چند تا ژاکت بیشتر ببافم ولخرجیهای این مدّت هم جبران می شود... علی عزیزم را هم دوباره نمی گذارم دست به سیاه و سفید بزند... می شوم برایش بهترین زن دنیا...
خدایا... شکرت....
سلام. زندگی....


???

3
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.