آوار آرزو : عنوان
0
6
0
1
متن خود را بنویسید? داستان کوتاه آوار آرزو ?
عَبُد...نتونستم امانتتو ابراهیمتو بت سالم برگردونم...شرمنده...روم سیاه...
ولی نه...روسیاه دشمنه که تو بیمارستانم بمون رحم نکرده...
روسیاه تویی که تو این هاگیرواگیر معلوم نیست کجایی و چرا نمیای منو از زیر این آوار درآری...
همه بدنم درد می کنه...
نمی تونم تکون بخورم...
حتّی حرف بزنم...
این حرفارو دارم تو دلم میگم...
فقط می تونم مردمک چشمامو بچرخونم که اونم بی فایده ست...
اینجا انقدر تاریکه که تنها چیزی که لازم نداری چشمه...
ابراهیم تو بغلم یخ شده...
خشک شده...
مرده بچّه م...
از لحظه ای که فهمیدم زنده م ،
فهمیدم که طفلکم مرده...
همه غم و غصّه هام یه طرف...
هول جواب پس دادن به توئم یه طرف...
امّا نه...
چه جوابی دارم بت بدم؟...
اصلاً چرا بهت جواب بدم؟...
مگه وقتی جسد حنّانه مو از زیر آوار خیابونا دروورده بودی و اووردی بودی برام، سرزنشت کردم؟...
مگه دخترمو از تو خواستم؟...
دخترکم به عشق آغوش گرم باباش و یه خوراکی دلچسب بات همراه شده بود.
تو چیکار کردی؟...
جنازه شو برام اووردی...
دادزدم؟...
نزدم...
گریه کردم؟...
نکردم...
شوکه شده بودم...
با چشمهای گشاد شده از ترس و تعجّب نگات می کردم که تمام صورتت دهن شده بود و فریاد می کشیدی...
ابراهیم هم تو بغلم گریه می کرد...
بیتابی می کرد...
عین طفل حسین(ع)،...
بچّه م به تلظّی افتاده بود...
آمدیم بیمارستان...
هم برای پناه گرفتن،...
هم امیدی واهی:
شاید زنده باشد...
شاید این بدن کبود و سرد و خشک،...
دوباره پرجنب و جوش شود...
شاید بگوید...
بخندد...
آواز بخواند...
بدود...
به ابراهیم حسودی کند و یواشی قنداقه اش را فشار دهد و جیغش را درآورد...
چقدر زمان است زیر این آوارم؟ ...
نمی دانم...
دلم دارد از توی حلقم بیرون می زند...
ابراهیمم، علی اصغر(ع)م،...
در آغوشم پرپر شده و من نمی دانم چگونه می خواهم با تو روبرو شوم...
صدای ماشین می آید...
آواربرداری می کنند انگار...
ساعتهاست این صدا می آید...
دقایقی شاید...
نمی دانم...
حساب زمان را ندارم...
فقط می ترسم با تو روبرو شوم...
عَبُد ...
عَبُدِ من...
دخترم رفت...
پسرم رفت...
جانم دارد درمی آید و در نمی آید...
اینها همه یک طرف و کابوس روبه رو شدن با تو هم یک طرف...
اگر بگویی پسرم،...
نیمه ی من،...
پشت و پناه پیریم،...
ادامه دهنده ی راه مقاومت علیه دشمن،...
ابراهیمم،...
ساقه ی ترد آرزوهایم،...
چرا خشکیده؟...
چه جوابی باید بدهم؟...
البته اگر بتوانم از زیر این آوار جان به در ببرم و اگر زبان از دیروز لال شده ام، بعد دیدن حنّانه ی پرپرشده ام،باز شود...
چه بگویم عَبُد جان؟...
نور...نور...کمی نور پیدا شد...
می توانم ببینم...
این بچّه ام ابراهیم است...
آرام در آغوشم به خواب ابدی رفته...
این تویی؟...
این تویی که اینطور به من زل زده ای؟...
این تویی که با چشم باز،...کنار من افتاده ای؟...
چرا پلک نمی زنی ؟...
چرا حرف نمی زنی؟...
مرده ای؟...
هاه هاه ها...ذوق کردم... مرده ای...
دیگر لازم نیست بهت حساب پس بدهم...
چی؟...
مرده ای؟...
تو هم؟...
واقعاً تو هم؟ ...
چگونه سر کنم بی تو؟...
بی حنّانه؟...
بی ابراهیم؟...
چرا آوار را به هم می زنند؟...
می خواهم بیایم...
دلم برایتان تنگ می شود...
بمان بی معرفت...
بچّه ها را جذب خودت کرده ای و می روی؟...
راستی مرده ای؟...
مرده؟...
آوار کنار رفته...
جوانکی جفیه به دوش به من زل زده است...
قطره اشکم که می چکد با خوشحالی فریاد می زند:" بیائید یکی دیگر زنده ست..."
مرا می گوید؟...
من زنده ام؟...
این زنده بودن است؟...
من زنده م...هاه هاه هاه...زنده...
امّا نه...راست می گوید...من زنده ام...
داغ تو هست...
داغ جگرگوشه هایم هست...
شهرم با همه ی خرابیها هنوز هست...
چفیه ی تو هم هست...
قلوه سنگ هایت هم هست...
خشم درونم هم هست...
شکر خدا ایمانم هم هست...
پس باید بروم...
برای شهادت آماده ام امّا اینک،...
زمان زنده بودن است و پایداری...
و از نو ساختن برای آیندگان...
برای حنّانه ها و ابراهیم های فراوانی که هنوز زنده اند...
و چشم امیدشان به ما بزرگترهاست...
باید تا وقتی مقدّر است، بمانم...
و می مانم،...
استوارتر از همیشه...
???
# فلسطین
غزّه
جدیدترین تاپیک ها:
یه سوال
shmsyfatmh032
|
۷ مرداد ۱۴۰۳