عنوان

صدق صاف : عنوان

نویسنده: Zahra_foroughi_lor

متن خود را بنویسیدداستان کوتاه
?صدق صاف?


جوانک، از پیچ کوچه گذشت.از خستگی نا نداشت.جلوی در یک خانه، زیر سایه ی درختی نشست و سیگاری روشن کرد.پکی زد و چشمهایش را بست.باد نسبتاً گرمی به صورتش خورد. تشنه بود و گرسنه.با آن سن پایین که به زحمت به بیست و پنج می رسید،دو تا بچّه داشت.دوقلوی پسر و دختر. تازه راه افتاده بودند و حالا که احتیاج به مراقبت بیشتر داشتند، زنش قهر کرده بود و رفته بود خانه ی پدرش که البته در این پنج سال زندگی مشترک،کار همیشگیش بود. مادر سالمند جوانک مانده بود دست تنها با بچّه ها. باز خوب بود که از شوهر جوانمرگ خدابیامرزش،حقوق ناچیزی برایش مانده بود که قبل از آن هم با همان و به سختی روزگار می گذراندند کرایه خانه و خرج خانه و... مادرش زن خوبی بود و اهل اذیّت و آزار و سرکوفت نبود ولی طبیعی بود که صبرش تمام شود.همان روز،با پسرش دعوا کرده بود و گفته بود اگر خودش و زنش عرضه ی زندگی ندارند بچّه ها را ببرند یتیم خانه ای جایی و دست از سر او هم بردارند.مادرش عملاً به او گفته بود که یا زندگیت را درست کن یا گورت را برای همیشه گم کن و او هم برای چند ساعتی گورش را گم کرده بود و به شهر مجاور رفته بود برای گدایی...مادرش همیشه به او می گفت که صدقت صاف نیست، برای همین راست به کارت نمی آید و زنت، دل به دلت نمی دهد..."
نرگس هم دختر بدی نبود.با کمترین امکانات به زندگیش راضی بود. با هزار وعده و وعید ،خام جوانک شده بود و او هم قول داده بود کار مناسبی پیدا کند و اوایل هر کاری که می شد، کرده بود :کارگری و شاگرد مغازه ای و کمک راننده و شوفر ماشین و... ولی سر هر کاری چهار روز بیشتر دوام نیاورده بود و...هرچند همسرش، بیشتر از روراست نبودن جوانک دلخور بود تا وضع بد مالیش...
- آقا...آقا...با توأما... چی می خوای اینجا؟!...
زن جوان زیبایی بود که در آستانه ی در ایستاده بود و او را برانداز می کرد.
هول شد...- هی...هیچی به خدا...نیازمندم...بچّه دوقلو دارم...
- بُ...روووو...تو خودت بچّه ای...بگو پول می خوام دود کنم...پاشو برو ازینجا...
- نه خدا به سر شاهده...غریبم تو شهر شما...این رسم مهمون نوازی نیست...یه لیوان آب لااقل...
زن جوان دلش سوخت. شاید هم راست می گفت.خواست برود برایش
چیزی بیاورد که چشمش به پر شال اقدس خانم افتاد که مثل همیشه کنار پنجره مثلاً قایم شده بود ببیند که چه خبر است.زن،از حرف مردم ترسید. اشاره ای به در خانه ی بغلی کرد و گفت:" برو اونجا...حتماً جواب می گیری.
و با اخم نگاهی به سمت پنجره ی خانه روبه رویی کرد،داخل خانه شد و در رابست.

1ادامه ی داستان کوتاه ?صدق صاف?


خانه ی بغلی، اعیانی به نظر می رسید.در بزرگ چوبی که دو تا شیر طلایی رنگ لبه ی دو لنگه ی در، آنجا که جای قفل بود، قرار داشتند.با دیوارهای مرمر سفید که کمی کوتاه بودند و سیم خاردار بالای دیوار که از لابه لای گل و گیاهان پیچکی به زحمت پیدا بود.
زنگ در، روی ستونی کنار سمت راست، قرار داشت. فشردش.صدای زنی پشت آیفون و سوال و جوابی و بعد از دقایقی، پیرزنی جلوی در آمد و جوانک همان حرف ها را که به زن جوان گفته بود،به پیرزن هم گفت، البته با آب و تاب بیشتر. پیرزن به او گفت که همانجا پشت در بنشیند و در را بست و رفت و چند دقیقه بعد با سینی غذا و شربت آمد و یک صندلی تاشو هم زیر پای خودش گذاشت و در آستانه ی در نشست. جوان ضمن خوردن بازهم حرف می زد و پیرزن هم سر درددلش واشد و از تنهایی شکایت کرد و... از تماشای با ولع غذا خوردنش، هم لذّت برد و هم دلش آتش گرفت.اگر سالها پیش ازدواج کرده بود حتماً الآن کوچکترین بچّه اش اینقدری بود. از یاد تنهائی خودش غصّه اش شد.کس و کار داشت امّا همه،سرشان به زندگیشان گرم بود و فقط هر از گاهی چند احوالی می پرسیدند و شام و ناهاری خانه ی پیرزن می خوردند یا او را برای ساعاتی مهمان می کردند و بعد باز او می ماند و تنهایی و ترس شبانه و...
پیرزن خریدارانه به جوانک نگاه می کرد و فکر می کرد که آیا این غریبه می تواند مورد اعتماد باشد؟
همین امروز بود که بالأخره تصمیمش را گرفته بود و می خواست از تنهایی دربیاید و داشت فکر می کرد که جوانک را به عنوان سرایدار استخدام کند و او و زن و بچّه اش را مثل خانواده ی نداشته ی خودش زیر پر و بال بگیرد و با خودش گفت که اگر مادرش هم راضی شود و بیاید می شود همدمم و زیرزمین را دستشان می دهم وهمگی سروسامان می گیریم و به آرامش می رسیم و...
جوانک یک لحظه سرش را بالا آورد و متوّجه نگاه با محبّت و خریدارانه ی پیرزن شد امّا از آنجایی که به قول مادرش صدقش صاف نبود دوزاریش کج افتاد و فکرهای ناجور به سرش زد.

2ادامه ی داستان کوتاه ? صدق صاف?


بلند شد سرپا،سینی را که پر از ظرف های خالی بود،به طرف پیرزن گرفت و تشکّر کرد.پیرزن به سختی از روی صندلی بلند شد سینی را گرفت و روی صندلی گذاشت که کمی کج شد و نزدیک بود بیفتد که پیرزن و جوانک همزمان گرفتندش و جابه جایش کردند.جوانک با کمی ترس و تردید،به خودش اجازه داد و نزدیک تر رفت. پیرزن کمی خودش را عقب کشید.
- خودم در خدمتتم بانو...چاکر و نوکر دربست...
و دوباره جلوتر رفت...
پیرزن دو دستی تخت سینه اش کوبید و او را به عقب هل داد. جوانک پا به فرار گذاشت...اقدس خانم سریع خودش را به کوچه رساند و با صدای بلند گفت:" دزد بود اکرم خانم؟ میگم به این گداگشنه ها اینقد رو نده..."
و با سروچشم، به خانه ی بغلی اشاره کرد و ادامه داد:" ...به خرجت نمیره که..."
پیرزن با ناراحتی و با صدای بلند گفت :" صدقش صاف نبود وگرنه به نون و نوایی می رسید..."
جوانک که به ته کوچه رسیده بود و داشت می پیچید توی خیابان، حرف همیشگی مادرش را که از دهان پیرزن درآمده بود،شنید...حالش داشت از خودش به هم خورد...درمانده تر از همیشه بود...خسته و بی پناه... وقتش رسیده بود.دیگر بسش بود...باید صدقش را صاف می کرد...

3
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.