صفد : مقدمه

نویسنده: Mmanutd

۹۳/۰۲/۰۷

- ببخشید دیس کانکت شد. تا کجا گفتم؟

- از اون روزا ...

- آهان. سریع رفتم ایستگاه تاکسی سه راه گوهردشت که برم تهران. ساعت ۴:۳۰ سوار تاکسی شدم ۵:۳۰ رسیدم ونک. شانس آوردم دکتر بود. قبل اینکه برسم همش با خودم میگفتم که الان ترافیکه و دکتر نیست و دیر مرسم و از این فکرا.... نمیدونم چرا از صبح همش به خودم تلقین میکردم که امروز از اون روزاس ... دکتر معاینم کرد و نیم ساعته کارم تموم شد. وقتی اومدم بیرون حالم از این رو به اونرو شد. تو یه لحظه هیچ چیز منفی ای تو ذهنم نبود. دیگه روز واسم از اون روزا نبود. میدونی چرا؟!

- چرا ؟

- چون قطره های بارون میخورد به صورتم. چون هنوزم وقتی بارون میاد صداشو از پشت پنجره اتاقم حس میکنم. وقتی از مطب اومدم بیرون، زیر بارون وایسادم. داشتم به این فکر میکردم، منی که از بارون و خیس شدن بدم میومد حالا چرا تو خیابون زیر بارون وایسادم و دارم لذت میبرم. تو ایستگاه اتوبوس بودم ولی دوست نداشتم حالا حالاها بی‌آرتی بیاد. وقتی سوار شدم واسه اولین بار بود که رو صندلی اتوبوس نشستم و نخوابیدم. داشتم بیرون رو تماشا میکردم ...... راستی ....!!!!

- چیه؟!

- یه شیرینی بهت بدهکارم!

- دایی شدی؟!

- دیدی گفتم همیشه باهوشی.

- مبارکه. کی به دنیا اومد؟

- جمعه ....

- بسلامتی. زیر سایه مامان باباش بزرگ بشه.

- سلام باشی ... ممنون

- اسمش چیه؟

- رادوین

- یعنی چی؟

- نمیدونم؟! یعنی معنیشو یادم رفت !!

- هنوز فراموشیت خوب نشده؟!

- خداکنه این یکی به داییش نره !!

- آره خدا کنه.

- یعنی انقدر بدم؟!

- یه چی اونور تر

- چند تا؟

- ۸ تا ...!

- یعنی بی نهایت ؟؟؟

- یعنی ۸..

- واسه من ۸ یعنی بینهایت .... ( بعد از کمی مکس ) صفد ...؟

- بله؟

- نمیخوای بگی چته؟!

- آرامش میخوام ....

- چشماتو ببند ..... بستی ؟!

- کوه شنی .... خواب ... وایسادن زیر دوش ... همه اینکارارو کردم.

- دستاتو بده من ...

- اوکی ..

- بیا زیر بارون ...

- میخوام فقط من باشم و بارون و خدا. به هیچ چیز دیگه ای فکر نکنم.

- الان فقط تویی و خدا و بارون. نه من نه هیچ کس دیگه پیشت نیست. رو نیمکت پارک نشستی کنار تیر چراغ برق. وقتی سرتو بالا میاری و به روشنایی نگاه میکنی، قطره های ریز بارون رو میبینی که چطوری میان پایین و میخورن به صورتت. بغض گلوت رو گرفته، کسی هم نیست که گریه هاتو ببینه. فقط تویی و بهترین دوستت ( خدا ). اشکات با قطره های بارون یکی میشه. تا اونجا که میتونی با دوستت حرف میزنی و خودتو خالی میکنی. دوستی که حتی از خودتم بهت نزدیکتره و بیشتر هواتو داره. تو میگی و اون می‌شنوه. تو با گریه میگی اون با لبخندهای معنادارش حرفاتو گوش میده. وقتی که حرفات تموم میشه بازم تو حال خودتی و فکر می‌کنی دوستتم برات فقط یه شنونده معمولی بوده. چون فقط داری به ناراحتیت فکر می‌کنی. نمی‌بینی که دوستت داره نگات می‌کنه. نمی‌شنوی که دوستت داره باهات حرف می‌زنه. اون تورو بغل کرده و داره با بارونی که تو عاشقشی باهات حرف می‌زنه. اون بارونو برات فرستاده تا آرومت کنه تا به چیزی به جز اون قطره‌های بارونی که داره از اون بالا بالاها میاد فکر نکنی. اون بارونو برات آورده تا بتونی زیرش گریه کنی بدون اینکه کسی بفهمه. اون داره باهات حرف می‌زنه، تو رو بغل کرده، فقط اگه می‌خوای بشنویش خودتو تو آغوشش رها کن. بزار با چیزایی که جلوت قرار داده آرومت کنه.
رفتی رو کوه شنی جلوی خونتون آروم نشدی چون داشتی به ناراحتیت فکر می‌کردی، رفتی زیر دوش آروم نشدی چون تو یه محیط بسته و تکراری بودی، خوابیدی آروم نشدی چون وقتی بیدار شدی کسی نبود که تغییرت بده. تو فقط به دوستت نیاز داری واسه آرامش.
از وقتی دوران مدرسم تموم شد حس کردم تنهام، این حس کردن و فکرها برام شد مریضی. از اینکه همش حس می‌کردم تو دنیا تنهام بگیر تا گوشه نشینیی‌های چند ماهه. فقط یه چیزی آرومم می‌کرد. خودم ....
وقتی دلم می‌گرفت، وقتی حوصله نداشتم، می‌رفتم بالا پشت بوم. زل می‌زدم به کوه جلوی خونمون که حدود ۱۵ کیلومتر فاصله داشت. از نوک قله‌اش گرفته تا دامنه‌هاش حتی اون تک درختی که روش بود. چند ساعت بهشون خیره می‌شدم. آروم میشدم.
تو فصل زمستون وقتی که بی‌حوصله می‌شدم می‌رفتم بیرون و به دونه‌های برفی که میومد پایین نگاه می‌کردم.  نگاهم به قدم‌هام بود تا وقتی که به یه تیر چراغ برق می‌رسیدم، اون وقت سرمو بالا میاوردم و به دونه‌های برفی که از کنار نور رد می‌شدند خیره می‌شدم.
وقتی بزرگتر شدم فهمیدم جای اینا برای آروم شدن باید یه همزبون پیدا کنم. از دختر جماعت بدم میومد، پسرم که حرف پسر رو نمی‌فهمه. پس واسه خودم یه ستاره انتخاب کردم. باهاش درد و دل می‌کردم و حرف می‌زدم. وقتی حرفام تموم می‌شد بهش زل می‌زدم و به حرفاش گوش می‌کردم. حرف‌هایی که می‌خواستم از دهن یکی دیگه بشنوم تا آروم شم رو خودم به خودم می‌گفتم.
همه اینا گذشت تا یکی به معنای واقعی دوست تو زندگیم پیدا شد. کسی که باورهام رو عوض کرد. کسی که کمبودهای زندگی رو که می‌خواستم داشته باشم بهم تزریق کرد. ترکش کردم، ولی بازم همون حسا بهم دست میده. دیگه نه کوه هست نه برف هست نه شب نیمه ابری نه ستاره منتخبم. ولی هنوزم مثل همیشه اون حس‌ها رو دارم. الان چیزی که بیشتر از کوه و برف و بارون و ستاره آرومم می‌کنه یه فولدر تو کامپیوتر به اسم mmanutd که وقتی دلم میگیره میرم تو اون فولدر. وقتی نیگاش میکنم از ته وجود خالی میشم.
همیشه تو هر لحظه از زندگیم یه چیزی برای آروم شدنم بوده. یه کوه، یه برف، یه ابر، یه ستاره، یه دوست ....
شاید یه زمانی کوه شنی آرومت میکرد، یا یه دوش، یا چند دقیقه خواب. شاید الان به چیزی غیر از اینا نیاز داری. شاید به یه ستاره، یا یه ابر ، یا یه جای رویایی، یا یه کلمه حرف ... هیچ چیزی نیست که نتونه تو رو تغییر بده، جز خودت و فکرت. الان تو هم فکر کن، به چیزی که آرومت میکنه. چشاتو ببند و فکر کن ...

- ببندم؟!

- ببند ...

- محمد ؟!

- بله؟

- مرسی

- خواهش میکنم، منم ازت ممنونم که حرفامو شنیدی، اینکه آرومم کردی. شاید دوست نداشته باشی بگی چی شده، ولی واست از ته قلبم آرزو میکنم اونجوری که میخوای و میخوام باشی ...



《 در خود نگاه میکنم که خطا کجاست؟ بعد از کمی تامل و قدری سکوت پی میبرم، آنجا که خالی از خداست  خطاست ... 》
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.