صفد : فصل اول قسمت اول شروع زندگی

نویسنده: Mmanutd


جمعه ۸۸/۰۲/۱۸

- مهران من دیگه خسته شدم. تو هم که حریف نیستی همش میبازی. بابا برو یکم تمرین کن جون من. خسته شدم از اینکه تو « ساکر 9 » کسی حریفم نمیشه. 

- هه حالا یه دست بردیا. 

- یه دست؟! از صبح داریم بازی میکنیم. دیگه وقت ناهار شده اونوقت میگی یه دست؟! ولش کن دیگه حوصله بازی ندارم. میرم ببینم تو یخچال چیزی داریم بخوریم؟ مامانینا که ظاهرا حالا حالاها قصد اومدن ندارن.

رفتم از یخچال یه سیب برداشتم و رو کاناپه نشستم و مشغول تماشای تلویزیون شدم. داشتم به این فکر میکردم که 2 ماه دیگه برای گذروندن دوره سربازی باید اعزام میشدم. خیالم از بابت اینکه بخوام تو کدوم ارگان بیوفتم و تو کدوم شهر خدمت کنم تا حدود خیلی زیادی راحت بود، چون دامادمون تو نیرو انتظامی کار میکرد و با اینکه درجه ستوان یکمی داشت ولی یه جایگاهی قرار گرفته بود که سرهنگ ها میومدن و جلوش دولا راست میشدن. مسئول انتقال پرسنل نیرو انتظامی به مناطق لب مرز یا بد آب و هوا تو تهران بزرگ بود، بخاطر همین خیلی از کسایی که نمیخواستن فعلا به این مناطق برن، با دامادمون گرم میگرفتن و اگه کاری تو قسمتهای دیگه داشت بدون هیچ عذری قبول میکردن. بخاطر همین هم من خیلی خیالم راحت بود. 
داشتم به همین چیزا فکر میکردم که دیدن صدای مهران در نمیاد. رفتم تو اتاق دیدم طبق معمول رفته تو اینترنت و داره با یه سایت ور میره. من خیلی اهل نت نبودم و کلا بیشتر وقتم رو با فیلم دیدن یا بازی کردن میگذروندن. رفتم پیشش تا ببینم از این اینترنت چی میخواد و چیکار میکنه که نصف وقتشو با اون سر میکنه.
  

- تو که باز رفتی تو اینترنت. من نمیدونم این چی داره که تو وقتتو پاش میزاری. حالا چیکار داری میکنی؟ 

- تو یه سایت دوست یابی ثبت نام کردم و اونجا میچرخم. وقتت رو پر میکنه دیگه. باحاله! بیا تو هم ثبت نام کن ممد 

- دستت درد نکنه تو که میدونی من اهل این چیزا نیستم. الانم اگه ثبت نام کنی تا وقتی که خودت هستی تو سایته ایم. بری میدونی که من حوصله این چرت و پرتارو ندارم. 

- باشه حالا من ثبت نامت میکنم. اسمتو چی میزاری؟ 

- بزار ممد فرانکی! (نمیدونم با اون هیکل لاغر مردنیم چی شد که این اسمو گذاشتم؟!)
  

از اتاق اومدم بیرون و بازم خودمو انداختم رو کاناپه و تلویزیون رو روشن کردم و زدم کانال ۳ و مشغول خوندن صفحات تلتکست شدم. 
اون روزا سرگرمیم تو همین چیزا خلاصه میشد. کلا اهل بیرون رفتن نبودم حتی خیلی از خریدهای خونه رو هم بابام انجام میداد. آدم اجتماعی ای نبودم. از سال 80-81 که تو خونمون کامپیوتر اومد دیگه کل وقتم رو با کامپیوتر میگذروندم. سر همین قضیه خیلی با برادرم دعوا میکردیم و کارمون به کتک کاری میکشید. اون سه سال از من بزرگتر بود و میخواست ادای خان داداشارو در بیاره. حتی تو روزهای اول کامپیوتر داریمون، روزی نیم ساعت اجازه استفاده از کامپیوتر رو بهم میداد. اون روزا کامپیوتر خیلی کم بود و ما هم تو کل فامیل اولین کسی بودیم که کامپیوتر گرفتیم. 
روزها گذشت و ساعتهای استفاده منم از کامپیوتر روز به روز بیشتر میشد. بابام دیگه از بس گفته بود پای این نشین خسته شده بود، برادرم دیگه قانون نیم ساعتش رو برداشته بود. هیچ استفاده ای به جز بازی کردن از کامپیوتر نمی بردم. بعد چندسال که سیستم تلتکست به تلویزیون ها اومد، کنار کامپیوتر تلتکست هم میخوندم. هر روز از صفحه 100 شروع به خوندن میکردم تا صفحه 888. یادمه تو دوران مدرسه وقتی با یکی از دوستان دبیرستانی که نزدیک خونه ما میشستن برمیگشتیم، همیشه میگفت امروز چیکاره ای و من همیشه جوابم این بود که
« اگه کسی پشت کامپیوتر نباشه میرم کامپیوتر بازی. اگه کامپیوتر اشغال باشه میرم تلتکست بازی.»
 کلا وقتم رو اینجوری میگذروندم و به جز خود محیط دبیرستان، با هیچکدوم از دوستام، دیگه ارتباطی برقرار نمیکردم. یعنی بهتره بگیم که کلا با کسی ارتباط برقرار نمیکردم. اهل آداب و معاشرت نبودم و تو هر جمعی سکوت مطلق بودم. تو کل این سالها فقط یک دوست واقعی داشتم که اونم تو اون دوران هفته ای یه بار همدیگرو میدیدیم. (‌الان تبدیل شده به ماهی یا حتی دو ماه یه بار). 
حسین دوستی بود که از سال سوم ابتدایی تا سوم دبیرستان تو یه مدرسه با هم بودیم. جالبش این بود که هیچوقت تو یه کلاس نبودیم (به جز اول دبیرستان) ولی نمیدونم چرا مثل دوتا داداش همدیگرو دوست داشتیم و با هم رفیق شدیم. بعد از دوران مدرسه تنها کسی بود که دوستیم باهاش ادامه پیدا کرد و با هم در ارتباط بودیم. اونم مثل من که بجز اون هیچ دوستی نداشتم، بجز من دوستی نداشت. از نظر رفتاری، اخلاقی، فکری و ارتباط خیلی شبیه هم بودیم. حتی از نظر کمرویی تو اجتماع. متاسفانه (با شوخی) تولد جفتمونم تو یه روز بود و شماره شناسنامه پدرامون هم مثل هم بود یعنی 1. همه این تشابه ها باعث شد که ما از اول خیلی قوی به هم وصل شیم و هیچ چیزی نتونست مارو از هم جدا کنه بعد این مدت، بعد از 20 سال. حسین دیگه دوست نبود، اون داداشم شده بود. 
خلاصه اینکه تبدیل به آدمی شده بودم که تنهایی رو بیشتر از هرچیز دیگه ای ترجیح میداد و باهاش حال میکرد. شده بودم کسی که از همه فراری بود، از هر جای شلوغی میترسید، با کسی معاشرت نمیکرد. صبح که از خواب بیدار میشدم، میشستم پشت کامپیوتر تا وقتی که برای صبحانه صدام کنن، در حد 2 لقمه نون و پنیر میخوردم و تا ناهار باز پای کامپیوتر. همین برنامه ادامه پیدا میکرد تا شام. شب هم همیشه دیرتر از بقیه میخوابیدم. همه اعضای خانواده انقدر بهم حرف زده بودن و غر زدن به این رفتارم که خودشونم دیگه خسته شده بودن و من و تو حال خودم ول کرده بودن. سرگرمی هام چیزهایی بود که برای انجامش نیاز نباشه کسی دیگه ای به خلوتم اضافه شه. 
شروع کردم به فیلم دی وی دی خریدن. علاوه بر انجام کارهای قبل، فیلم دیدن هم به کارهام اضافه شد انقدر که تونستم واسه خودم کالکشن درست کردن. از هر بهونه ای واسه گرفتن فیلم استفاده میکردم. وقتی واسه خرید مایحتاج روزانه خونه میرفتم بیرون، باقی مونده پول رو هیچوقت پس نمیدادم به بابام و پیش خودم نگه میداشتم. چه هزار تومن باشه چه پنج هزار تومن. با همون پولا شروع به خرید فیلم کردم و فیلم خریدن هم به اعتیاد روزانم اضافه کردم. قصدم بیشتر، خریدن فیلم بود تا دیدن. از هر سه فیلمی که میگرفتم یکیش رو نگاه میکردم (بعدا فهمیدم از هزار فیلمی که گرفتم حدود ششصد تاش رو ندیدم) ولی فوق العاده رو فیلمهام حساس بودم. عاشق اتاقم با در بسته شدش بودم. عاشق تنهایی بودم. تنهایی ای که من و با خودش تو عمق وجود خودش برد. تنهایی که شاید واسه همیشه من رو از خودم گرفت ... 
داشتم قسمت ورزشی تلتکست رو میخوندم که مهران صدام کرد.
  

- چی شد؟ چیکارا کردی مهران؟ 

- بیا سایترو بهت نشون بدم و بهت بگم چه جوریه. یه سایت دوست یابیه و میتونی از طریق جستجوی اعضا تمام کسایی که عضو سایت هستن رو ببینی. رو هر کدوم که کلیک کنی اسم و مشخصات و همه چیز پروفایلشون رو میتونی ببینی. یه قسمت دیگه هم داره به اسم رسانه که اون مثل گروهه و میتونی توش عضو شی و به گروهه دسترسی داشته باشی و بتونی هم پست هاش رو بخونی هم اعضای گروه رو ببینی هم اینکه تو چالش های گروه شرکت کنی. 

- اوکی. خودت یکی رو انتخاب کن. من حوصلشو ندارم 

- بیا. کلوب 68 تیا. تو هم متولد 68 دیگه. تو همین رسانه عضوت کردم. 

- خوبه. آی دی تو چیه تو این سایت؟ اصلا اسم سایته چی هست؟ 

- سایت cloob.com آی دی منم mehran_k2 . بهت درخواست دوستی دادم. میری تو این قسمت و تایید میکنی. 

- حله. دمت گرم. فعلا حوصلشو ندارم. بعدا یه نگاه بهش میندازم. مامانینا هم که قصد اومدن ندارن. بیا یه چی درست کنیم ناهار بزنیم. گشنم شد. 

- املت ربی میزنیم. من خوب درست میکنم.
  

انصافا املتش خوشمزه بود! تا حالا املت با رب نخورده بودم. (هرچند که خودم یاد گرفتم و بهتر از اون درست میکنم دیگه) 
مهران فردا صبح دانشگاه داشت و باید برمیگشت. بعداز ظهر برگشت تهران. هنوز تو خونه تنها بودم. یه مقدار بازی کردم و دیگه حوصلم سر رفت از بازی. یهو سایتی که مهران گفته بود اومد تو ذهنم. واردش شدم ولی یه چیز میزد تو ذوقم. اسم مستعارم «ممد فرانکی»! اون رو عوض کردم و چون خیلی علاقه خاصی به منچستر داشتم تبدیلش کردم به mmanutd. آیدیم شد mmanutd 
یه سر زدن همانا و دیگه بیرون نیومدن همانا !!!
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.