صفد : فصل اول - قسمت دوم ( دوران جدید زندگی )

نویسنده: Mmanutd

یکشنبه ۸۸/۰۴/۲۱

ساعت 17:40 دقیقست. تا دو ساعت دیگه باید اعضام شم تبریز واسه گذروندن دوران آموزشی خدمت. تا 2 ماه پیش هیچ حسی نداشتم به اینکه میخواستم برم سربازی ولی الان که وقت رفتن رسیده یکم استرس دارم. یه حال عجیبیه که دقیقا نمیتونم واضح توضیحش بدم. تا حالا هیچوقت انقدر دور نبودم. حسی که داشتم برای دلتنگی خانواده و دوری از اونا نبود، حس دلتنگی برای کامپیوتر و بیشتر از اون سایت کلوب حالم رو بد کرده بود و اون استرس رو بهم وارد کرده بود.

  

بعد از اون جمعه و رفتن مهران، دوران جدید زندگی منم شروع شد. دورانی که با همه دورانها متفاوت بود. دورانی که درونش پر از احساسات جدید بود.

اولین کاری که کردم آی دیم رو به mmanutd تغییر دادم و بعد وارد رسانه « متولدین 1368 » شدم. طبق عادت و رفتار هر پسری که توی کره زمین داره زندگی میکنه، منم رفتم پروفایل دخترارو چک کردن و درخواست دوستی دادن بهشون. من آدمی بودم که تا اون روز یعنی بیست سالگیم تو دنیای واقعی حتی واسه یک دقیقه با یک دختر غریبه هیچ ارتباطی برقرار نکرده بودم و حتی یک سلام خشک و خالی هم به کسی نداده بودم. واسه اولین بار بود داشتم این کار رو انجام میدادم و به خودم این جسارت رو دادم که با یک دختر بخوام ارتباط برقرار کنم. هرچی باشه اینجا نه کسی منو میشناخت نه میدید، مهم ترین دلیلی هم که وجود داشت برای اینکه قدرت داشته باشم اونطوری که میخوام باشم و انقدر راحت وارد ارتباط بشم، مجازی بودن محیط بود. 
نمیدونم چیجوری و چرا ولی خیلی زود فهمیدم تو خودم این قدرت رو دارم که بخوام اطرافیانم رو به خودم جذب کنم. هر روزی که میگذشت جسارت منم بیشتر میشد و راحت تر میتونستم ارتباط برقرار کنم. ولی این شجاعت فقط تو همین مانیتور کامپیوتر خلاصه میشد. تو دنیای بیرون هنوز همون پسر دست و پا چلفتی و از همه فراری بودم. هرچی تو واقعیت آشفته و خجالتی بودم، همونقدر تو فضای مجازی کلوب دردنده و تیز بودم. 
دیگه کم کم فیلم دیدن و بازی کردن داشت جای خودش رو به چت ها و گفت گوهای گروهی و از این گروه به اون گروه و سره کله زدن با آدمای تازه میداد.

اولین کسی که باهاش آشنا شدم و خصوصی چت کردم یه دختری بود به اسم ترانه. متولد 68 بود و ساکن فنلاند. اونم مثل خیلی از اعضای سایت عکس پروفایلش عکس خودش نبود و یه عکس مرسوم از طبیعت گذاشته بود. من هیچوقت به این چیزها اهمیت نمیدادم و برام مهم نبود که شخص مقابلم کی هست و چه شکلیه. حتی بعضی وقتها مهران بهم میگفت اینا پسرن با آی دی دخترونه وارد میشن ولی بازم برام مهم نبود. چون فقط میخواستم اون 2 ماهی که مونده تا اعضامم به آموزشی رو یه جوری بگذرونم. قرار نبود بعد آموزشی این روال رو ادامه بدم و میخواستم کامپیوتر رو از زندگیم حذف کنم. بچسبم به زندگی ای که قرار بود واسه خودم بسازم و بشم اون کسی که میخوام. زندگی ای که قرار بود بسازم، زندگی ای نبود که بخواد برای کامپیوتر و بازیاش و این سایت وقت داشته باشه. یه زندگی سرشار از موفقیت و پشتکار و ترقی ولی همچنان متنفر از جنس ماده. 
ترانه یک جورایی به نظرم مثل خودم میومد. ساکن اروپا بود، تحصیل کرده بود، عقایدش هم حدودا مثل من بود ( حداقل تو اون یک هفته ای که باهاش بودم ). من هم همین شرایط رو داشتم ولی یه مقدار پیچیده تر. 
معمولا آدم وقتی وارد یک محیط جدیدی میشه، با اولین نفری که ارتباط برقرار میکنه، یه جورایی راحت تره و احساس امنیت بیشتری میکنه. ترانه هم تو اون یه هفته (‌چون فقط یک هفته طول کشید که با ترانه بودم) خیلی چیزارو در مورد سایت یادم داد و من رو به اعضای رسانه « متولدین 1368 » معرفی کرد، (‌که از این بابت خیلی مدیونشم ). 
از خودم تعریف نمیکنم ولی یک پسری بودم که هر دختری دوست داشت باهاش ارتباط برقرار کنه ( حتی بعضی وقتها پسرها هم گفتگوی خصوصی میخواستن با من انجام بدن که خوب مسلما من ردشون میکردم!). بلاخره توی این فضای مجازی همه جور پسر  دختر و مرد و زن و پیر و جوونی پیدا میشه، ولی کسی که از لیدز اومده ایران و توی تیم فوتبال دسته دو انگلیس توپ میزد، کم پیدا میشه!

یه چند ماهی میشد که اومده بودم ایران. من توی تیم نوجوانان لیدز یونایتد انگلستان بازی میکردم و پست مهاجم بودم. به واسطه داییم که از تدارک تیم بود، وارد لیدز شدم و خوشبختانه تونستم تستهای فوتبال رو با موفقیت بگذرونم و تابستون پارسال وارد تیم بشم. با اینکه داییم ساکن اونجا بود و واسه خودش زندگی خوبی تشکیل داده بود ولی من ترجیه دادم که تنها زندگی کنم بخاطر همین یه سوییت برای خودم کرایه کردم و مخارجم رو از طریق فوتبالم تامین میکردم. درآمدم خوب بود و موقعیتم عالی. ساکن انگلستان، با امکانات شهروندی درجه یک اون کشور و وضع مالی خوب. وقتی لیگمون تعطیل شد، مدیر باشگاه یک تعطیلات یه ماهه رو بهمون داد و من هم چون خیلی وقت بود نیومده بودم ایران، تصمیم گرفتم که بیام پیش خانوادم. البته برای انجام یک اردوی آماده سازی مجبور شدیم که اواخر اردیبهشت دوباره بریم انگلستان و از اونجا برای اردو رفتیم ژاپن.
حتی اونجا بعد از تمرینات و انجام بازیها، وقتی که به هتل برمیگشتیم، من باز هم میومدم تو سایت و یه مقدار وقتم رو تو سایت کلوب میگذروندم. 
هر روز که میگذشت وابستگیم به سایت و وقت گذاشتن براش بیشتر میشد، همون اندازه هم تعداد کسایی که منو میشناختن زیاد میشد. کم کم اردومون داشت تموم میشد و ما هم میخواستیم برگردیم ولی من تصمیم گرفتم تو اون یک هفته ای که استراحت تعیین شده برای تیم، بازم بیام ایران و شاید واسه آخرین بار وطنم رو ببینم، همینطور دوستهای مجازیم رو. چون قرار بود که یه زندگی جدید و ایده آل از هر نظر رو برای خودم تشکیل بدم. توی همین روزهای تکراری و سپری شدن 20 ساعته زندگی کردن من پشت میز کامپیوتر، بلاخره یک اتفاق تاریخی و تازه تو زندگیم رخ داد. 
یه روز از همین روزا توی رسانه «متولدین 1368 » توی چت گروهی با امیر ( یکی از دوستان فضای مجازی) داشتیم صحبت میکردیم که دختری به اسم « رها » و بعد از چند دقیقه یه دختر دیگه به اسم «‌صفد » وارد گپ ما شدن. اولین باری بود که اون دو نفر رو میدیدم. نمیدونم چرا با دیدنشون احساسی بهم دست داد که انگار سالهاست که باهاشون در ارتباطم. امیر از چت گروه خارج شد ولی ما سه نفر هنوز داشتیم حرف میزدیم. من اونهارو نمیشناختم ولی ظاهرا اونها با توجه به موقعیت من و اسمم که سر زبونهای اون رسانه افتاده بود من رو میشناختن. صحبتها خیلی خودمونی پیش میرفت و بعضی وقتها هم به شوخی کشیده میشد ولی زور اونا بیشتر از من بود و با توجه به سابقه بدی که من تو برقراری رابطه داشتم، بیشتر مورد خطاب و خنده اونا قرار میگرفتم. برام جالب بود اینکه واسه اولین بار تو اون سایت احساس یکنواختی نمیکردم. رها یک دختری بود که براش مهم نبود شوخی هایی که میکنه چیه و در حالت مؤدب بودنش، شوخی زیاد میکرد و تیکه هایی مینداخت که من تا اون موقع نشنیده بودم. ولی صفد آروم تر بود و بیشتر به تیکه هایی که رها مینداخت میخندید. تو همین حین که حرف میزدیم، طبق معمول همیشگی رفتم پروفایل جفتشون رو چک کردم که هردو ساکن امارات و دانشجو بودن. 
صفد دانشجوی معماری تو دانشگاه عجمان بود و تو ام القویین زندگی میکردن. بعد از چند دقیقه رها کاری براش پیش اومد و رفت و من و صفد تنها شدیم. واسه اولین باری بود که من و صفد با هم تنهایی داشتیم حرف میزدیم.
  

- تو چرا پروفایلت مثل افغانستانه؟! 

- (حالت چهرم جوری شد که منظور حرفش رو نفهمیدم) ببخشید ولی منظورتونو متوجه نشدم! 

- میگم پروفایلت مثل افغانستانه. اشغاله و هیچیش در دسترس نیست. 

ـ آهان. ببخشید خیلی از این چیزا سر در نمیارم. بزارید الان درستش میکنم.
  

یه چند دقیقه ای گذشت و کل قسمتهای پروفایلم رو برای عموم باز کردم.
  

- پس محمد تویی؟! چند نفر از بچه های کلوب در موردت گفته بودن. 

- با اجازتون بله.
  

اون روز مکالمه زیادی بین ما رد و بدل نشد ولی همون نیم ساعت کافی بود تا اون حسی که تاحالا برام ناشناخته بود رو تو وجود خودم پیدا کنم. از اون زمان به بعد بهونه های من شروع شد. بهونه برای بیشتر قرار دادن خودم جلوی چشمای صفد.
بعد از اون مکالمه اولین کاری که کردم، درخواست دوستی به صفد و رها بود. رها با درخواستم موافقت کرد ولی بعدا متوجه شدم که صفد دختری نیست که درخواست دوستی پسرهارو قبول کنه و تو لیست دوستاش فقط دختر میتونی ببینی. 
فردای اون روز مشکل تنفسی و تیر کشیدن تو قفسه سینم حس کردم. اوایل شدید نبود ولی رفته رفته شدتش زیاد شد و دیگه غیر قابل تحمل شد برام. کار به دکتر و آزمایشات کشید طوری که انقدر حاد بود، جواب آزمایش رو یک روزه آماده کردن و به دکتر نشون دادن. از چهره دکتر میشد فهمید که جواب خوبی تو آزمایش من نیست.
  

- دکتر چیزی شده؟ 

- متاسفانه قلب شما باید عمل بشه...
  

این تنها کلمه ای بود که از یک ساعت حرفای دکتر متوجه شدم. 
یعنی چی؟ یعنی فوتبال، انگلیس، لیدز یونایتد، آینده رویایی، اینا همشون پر؟! امکان نداشت ولی حرفی بود که دکتر زد.
« شما دیگه نمیتونی فوتبال بازی کنی همچنین نباید کارهای پر تحرک رو انجام بدی ».
 
این تنها چیزایی بود که لازم بود گفته شه تا آینده من تغییر کنه. آینده ای که برای خودم می خواستم بسارزم و این حرفها از پایه نابودش کردن. پس حالا تکلیفم چی میشه؟ حالا باید چیکارش کنم؟ من که تستهای باشگاه رو یک سال پیش با موفقیت گذرونده بودم. همه علايم سلامتی رو داشتم. آخه چرا یک باره این اتفاق باید میافتاد؟
با این اوصاف دیگه باید فراموش میکردم اون آیندرو. باید میرفتم باشگاه. باید مدارک رو بهشون نشون میدادم تا حداقل دستمزدم طبق قانون پرداخت میشد. 
قرار شد که هفته بعد حضوری برم و مدارک پزشکی رو هم با خودم ببرم.
تو این مدت هنوز تو سایت مجازی بودم و با دوستهام ارتباط برقرار میکردم ولی در این مورد فعلا به کسی چیزی نگفته بودم. دیگه کارم شده بود بهونه جور کردن که اتفاقی خودم رو مقابل صفد قرار بدم و باهاش ارتباط برقرار کنم. 
نمیدونم چرا از همون بچگی این حس رو تو خودم به وجود آوردم که همون حسی که من نسبت به شخص مقابلم دارم، اون هم باید دقیقا همین حس رو بهم داشته باشه. احساس میکردم این حس باید یک اجبار باشه برای شخص مقابلم. 

وقت رفتن رسیده بود.
 ۸۸/۰۳/۲۱
وارد فرودگاه شدیم ولی اتفاق بد پشت اتفاق بد.
  

- آقا شما حق خروج از کشور رو ندارید. 

- چی؟‌یعنی چی؟ برای چی؟ 

- شما 19 سالتونه و خدمت سربازی نرفتید 

- خب که چی؟ من اصلا اینجا زندگی نمیکنم. من همه زندگیم تو انگلیسه. ینی چی نمیتونم برم؟ 

- صداتو بیار پایین، عزیز من. شما نمیتونی از کشور خارج شید.
  

دیگه بعداز اون رو نفهمیدم تا اینکه دیدم تو اتاق انتظامات فرودگاهم. طبق قانون اشخاص بالای 18 سال نمیتونن از کشور خارج بشن مگر با ارایه کارت پایان خدمت. چرا من خودم اینو متوجه نبودم. این که یه چیز کاملا مشهوده. چرا از ژاپن برنگشتم انگلیس؟ چرا حماقت کردم؟ اون از قلب این هم از خروج از کشور. چرا این هفته اینجوری شد؟ چرا بدبیاری پشت بدبیاری؟ 
وقتی برگشتم خونه حوصله هیچکسی رو نداشتم بجز چنتا دوست مجازی. یا شاید فقط یکی از اون دوستان. نتونستم این موضوع هارو تو خودم بریزم. باید میگفتم تا آروم شم. باید به یک نفر خاص اعلام میکردم. ولی اون درخواست گفتگوی خصوصی هارو قبول نمیکنه. پس چیکار کنم؟ 
دیگه دل رو زدم به دریا. وارد چت گروهی شدم. 
صفد نبود، پس نتونستم چیزی بگم. آخه نمیشد. اونم باید باشه. من فقط میخوام اون این حس هامو بدونه. من فقط میخوام مخاطبم اون باشه.شاید امشب وقتش نیست. شاید نیاد ....
دیگه داشتم بیخیال میشدم که یهو با صدای جوین صفد تو چت گروه از جا پریدم. دیگه نباید وقت رو تلف میکردم. باید هرچی زودتر این اتفاق هارو میگفتم تا نرفته. از جواب آزمایشم تا ممنوع الخروجی و اعزام اجباری به خدمت. همه رو مو به مو تو گروه گفتم. به جز صفد چند نفر دیگه هم بودن که اصلا برای من مهم نبود. مهم صفد بود که بشنوه، اونم شنید. از اون روز به بعد قشنگ حس میکردم که من هم برای صفد یک فرد عادی نیستم. دیگه نگران عملم نبودم. دیگه ناراحت خراب شدن آیندم نبودم. دیگه از چیزی نمی ترسیدم و استرس نداشتم. صفد کم کم داشت برام یه دوست واقعی میشد. داشت تبدیل به کسی میشد که تو دنیای واقعی بهش نیاز داشتم ولی چون خودم رو میشناختم برای همین فضای مجازی برای من حکم دنیای واقعی رو داشت. چقدر این حس قشنگه. تجربه عجیبیه که بخاطر یک شخص خاصی صبح بیدار بشی و بشینی پشت میز کامپیوتر. یعنی صفد هم همین حسی که من بهش دارم رو بهم داره؟ 
روزها با وجود تکرار اعمالی که انجام میشد،‌ولی دیگه برام تکراری نبود. شوق دیدن صفد روز به روز بیشتر میشد. واسه کسی که تاحالا با جنس مخالف رابطه برقرار نکرده، نمیتونه بفهمه که این حسش عشقه یا یک هوس و عادت. هرچی بود قشنگ بود. 
تاریخ ۸۸/۰۴/۰۳ رو نشون میداد و فردا روزی بود که من باید برای عمل قلبم میرفتم بیمارستان. عملم رو به صفد نگفته بودم. نمیخواستم ناراحت بشه بخاطر همین ترجیه دادم بی سر و صدا برم چون طبق حرف دکتر عمل سختی بود و معلوم نبود که چه نتیجه ای میخواد داشته باشه.
امیر یکی از دوستای اینترنتی یا به عبارتی صمیمی ترین دوست پسری که من تو سایت داشتم بود. اون تنها کسی بود که من بهش در مورد عمل حرف زده بودم. 
امیر ساکن سوییس بود و اون هم شرایط خوبی رو برای خودش فراهم کرده بود. 4-5 سالی از من بزرگتر بود ولی این باعث نمیشد که از صمیمی بودن رابطمون کم کنه. 

شب قبل عمل یه پست رو به اشتراک گذاشتم با مضنون اینکه «‌ خداحافظ، شاید برای همیشه ». همین پست باعث شد تا اتفاقی که مدتها منتظرش بودم بیوفته. یک درخواست گفتگوی خصوصی از صفد! دست و پام رو گم کرده بودم. نمیدونستم بعد از تایید چی باید بگم؟ خصوصی، فقط من و صفد.... 
وقتی که همه حرفارو بهش گفتم، متوجه شدم که خیلی ناراحت شد. اولش احساس پشیمونی کردم ولی دقیقا این همون چیزی بود که میخواستم. اینکه صفد از همه چی خبردار بشه تا بیشتر بهم توجه کنه، که همینطور هم شد. از اون شب به بعد روز به روز بیشتر صمیمی میشدیم و بیشتر با هم در ارتباط بودیم و گفتگوی دو نفره دیگه برامون عادی شده بود.

عملم با موفقیت انجام شد و بعداز عمل حدود یک هفته بستری بودم ولی با این وجود بازم به نت دسترسی داشتم و حتی تو تخت بیمارستان هم بازم تو سایت بودم و همون کارهای همیشگی رو انجام میدادم. 

بلاخره روزها گذشت و پنجشنبه ۸۸/۰۴/۱۸ رسید. 
اون روز برای اعزام و تقسیم بندی سربازی، صبح باید میرفتم ورزشگاه انقلاب کرج تا ارگان و محل آموزشیمون مشخص بشه. گوشه برگه اعزام من از طرف دامادمون امضا شده بود و این منو امیدوار کرده بود که حداقل محل خدمتم نباید خیلی جای پرتی باشه. ورزشگاه یک ربع از خونمون فاصله داشت بخاطر همین راحت صبحانه خوردم و بعد از اون راه افتادم. یه پست خداحافظی هم تو سایت گذاشتم. 
ساعت ده رسیدم اونجا، همونجوری که گفته بودن. حدود پونصد نفر مثل من اومده بودن تا از وضعیتشون مطلع بشن. با توجه به اینکه تعدادمون خیلی زیاد بود و عوامل کمی هم اومده بودن برای تقسیم ما، حدود 3-4 ساعت الاف بودیم تا نوبتمون برسه. چون دیر اقدام به رفتن سربازی کردم، جزء افرادی بودم که تو لیست مازاد قرار گرفتم. وقتی نوبت به ما لیست مازادی ها رسید، همینجوری شانسی تقسیممون میکردن. 04 بیرجند، 07 کرمان، یا پادگان شهید قاضی سپاه. مسئولی که اومد برگه من رو بگیره، آروم بهش امضاء دامادمون رو نشون دادم، اونم یه نگاهی کرد بهم و برگه رو دوباره بهم پس داد. وقتی تقسیم بندی تموم شد به همه اعلام شد که یکشنبه ساعت 8 شب از همین استادیوم اتوبوسها اعزام میشن و ما باید راس ساعت اونجا باشیم. حدود 20 نفری هم مثل من بودن که برگه هاشون از طرف پارتی هاشون امضاء شده بود و منتظر بودن که ببینن تکلیفشون چیه. وقتی جمعیت کم شد، یکی از فرمانده ها رو به ما کرد و گفت که شنبه بریم نظام وظیفه تا بهمون بگن که برای خدمت کدوم ارگان باید بریم. یه نفس راحتی کشیدم، هم بخاطر به خیر گذشتن محل خدمتم هم اینکه تا یکشنبه ۳ روز مونده و هرچی بگذره جزء دوران آموزشی حساب میشه.
شنبه رفتم نظام وظیفه و برگه ای که داشتم رو نشون مسئول مربوطه دادم اون هم خیلی راحت برگه رو انداخت تو خورد کن و رو به من کرد و با خنده گفت: «‌ شتر دیدی ندیدی! ». بعد یه برگه جدید آورد و مشخصات من رو وارد کرد و برگه رو داد بهم. 
بله. پادگان سپاه شهید قاضی تبریز. چی از این بهتر. 
برای بدرقه کردنم ماردربزرگم به همراه امیرحسین پسر خالم از تهران اومده بودن خونمون و یه جورایی دلداریم دادن که این مدت برام زود بگذره. تا لحظه ای که بخوام از در خونه برم بیرون، رفتن برام مهم نبود و با امیر و مهدی (برادرم)‌ میگفتیم و میخندیدیم. ولی به محض اینکه از در خونه رفتم بیرون یه حس غریبی تمام وجودم رو گرفت و یه بغض خفه شده تو گلم خیلی چیزهارو تغییر داد. واسه اولین بار میخواستم از خانواده و کامپیوتر فاصله بگیرم. رفتیم استادیوم و اونجا سوار اتوبوسهای اعزام شدم و با یه خداحافظی از پشت شیشه اتوبوس، با خیره شدن به دنیای بیرون کم کم چشمام و بستم و با فکر اینکه این 2 ماه چیجوری میخواد بگذره، خوابم برد. 
اون شب آخرین فعالیتی که تو سایت انجام دادم، گذاشتن یه پست بود ...  

« خداحافظ همین حالا ........ »
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.