صفد : فصل اول - قسمت هشتم ( حقیقت )

نویسنده: Mmanutd


یک روز وقتی که تهران بودم (طبق معمول)، حس کردم که ساناز از یک چیزی ناراحته و یک مقدار سردتر از همیشه داره باهام برخورد میکنه. اون روز چیزی نگفتم و گذاشتم وقتی که برگشتم خونه در موردش حرف بزم. 
فردای اون روز تلفن خونه رو برداشتم و رفتم بالا پشت بوم و به ساناز زنگ زدم

  

- دیروز چرا ناراحت بودی؟ 

- واسه تو چه فرقی داری؟ تو که امروز هستی و فردا نیستی چرا میپرسی؟ میخوای بری امارات و به زندگیت برسی دیگه. 

- ینی تو الان بخاطر این ناراحتی؟ 

- خب نباشم؟ میخوای بری و مارو فراموش کنی. 

- خب شاید یه دلیلی بوجود بیاد که نرم؟ 

- مثل چی؟ 

- اینجا ازدواج کنم!

  

توی همین حرفها بودیم که نازنین اومد بالا پشت بوم و من مجبور شدم بحث رو عوض کنم. 
تلفن خونه بی سیم بود و یکی از گوشی هارو زیر مبل قایم کرده بودم که یه وقت کسی بر نداره و بخواد حرفامون رو بشنوه.

  

- چرا اینجوری حرف میزنی. 

- آخه نازنین اومد بالا 

- یه وقت نفهمه بره به مامانش بگه؟! 

- نه اونیکی گوشی رو زیر مبل قایم کردم، پیداش نمیکنن.  داشتم میگفتم ساناز. من روی تو از بچگی یه حس دیگه ای داشتم و یه جور دیگه تو رو دوست داشتم. حتی وقتی که بچه بودیم و فروشنده بازی میکردیم، دوست داشتم تو بیای از من خرید کنی یا اینکه من بیام و ازت چیزی بخرم. من تورو دوست داشتم و تا حالا بهت نگفتم.

  

این خلاصه حرفی بود که توی یک ساعت مکالمه من با ساناز گفته شد.
رفتم خونه تا حاضر شم برم مغازه. وقتی رفتم خونه تازه دوزاریم افتاد که نازنین فهمیده که من دارم با یکی حرف میزنم و گوشی رو کجا مخفی کردم. رفته به زینب گفته و زینب هم از روی کنجکاوی، تمام حرفهایی که بین من و ساناز رد و بدل شد رو شنیده. 
وقتی اومدم خونه زینب یه تیکه ای انداخت و یه خنده ای کرد و رفت. (یادم نمیاد دقیقا چی گفت)

اون شب بعد از مغازه، اومدم خونه و نشستم پای کامپیوتر. تمام حرفهای اون روز و احساسات و علاقه ای که به ساناز داشتم و به صفد گفتم. صفد همه حرفهام رو فقط گوش میداد و دیگه حتی اسمایل همیشگی رو هم نمیذاشت. 
بعد از تموم شدن حرفهای من، صفد شروع به حرف زدن کرد. 
نه حرف اضافه ای و نه حاشیه ای. فقط یک جمله. جمله ای که 2 سال بود لحظه شماری میکردم براش. جمله ای که از انتظار زیاد، دیگه به باد فراموشی سپرده بودمش. فقط یک جمله.

  

« بین من و ساناز یکی رو انتخاب کن ... »

  

یعنی داشتم خواب میدیدم؟ صفد؟ این حرف از صفد بود؟ باورم نمیشد این جمله از کسی باشه که 2 سال برای کوچکترین ابراز علاقش نسبت به من صبر کرده باشم، اونوقت بجای ابراز علاقه، ازش پیشنهاد ازدواج داشتم میشنیدم. 
نمیدونستم بال در بیارم و پرواز کنم یا اینکه به خاطر کارهایی که کردم، به حال خودم گریه کنم.

  

- صفد، پس تو چرا این موضوع رو زودتر بهم نگفته بودی؟ 

- میخواستم روز تولدت بهت بگم 

- مسخرس. تو این موضوع به این مهمی رو نگه داشتی که روز تولدم بهم بگی. مگه نمیدیدی که من روز به روز رابطم با ساناز داشت بیشتر میشد؟ 

- فکر نمیکردم انقدر بخوای بری جلو و به اینجا برسی 

- واقعا نمیدونم چرا زودتر بهم نگفتی 

- الان فقط یک جواب ازت میخوام. من یا ساناز. 

- تو اصلا متوجه حرفت میشی؟ من کجا و تو کجا؟ من ایران تو امارات. ما حتی دینمون هم یکی نیست صفد 

- چند وقت پیش یکی از آلمان اومده بود تو دانشگاه ما. مسیحی بود. ازم خوشش اومده بود و قصد خواستگاری کردنم رو داشت. 

- هنوزم نمیدونم که داره چه اتفاق هایی میوفته صفد 

- تو فقط فکر کن و جواب بده. من یا ساناز؟

  

چیجوری میتونست ازم جواب بخواد؟ من 2 سال برای ابراز احساساتش منتظر بودم. 2 سال هر کاری میکردم صفد رو کنار خودم میدیدم. زیر بارون قدم میزدم چون اون بارون رو دوست داشت. توی برف میرفتم به یاد اون. فیلم میدیدم و خودم و اون رو توی شخصیت فیلم قرار میدادم. 
من 2 سال منتظر موندم. چطوری تونستی این کار رو انجام بدی؟

توی اتاقم دراز کشیده بودم و مشغول فکر کردن شدم.

داشتم دیوونه میشدم و هنوزم نمیتونستم که اتفاقهایی که افتاد رو باور کنم. 
صبح معشوق زندگیم کس دیگه ای بود و شب تبدیل به یک نفر دیگه شد. 
برای ساناز کمی اغراق به خرج دادم ولی در مورد صفد، هیچ حرف اضافی ای توی احساساتم نمیشد پیدا کرد.

یک عشق واقعی و به تمام معنا بود. کسی که وقتی از زندگی زناشویی و احساسات یک زوج برای ساناز یا هر کس دیگه ای میگفتم، توی تصوراتم رژه میرفت و حکمروای کامل وجودم بود. قلبم رو کاملا تسخیر، و تمامی اون رو متعلق به خودش کرده بود. 
عشق یا هوس؟ علاقه یا بچه بازی؟ نیاز یا عادت؟ دوست یا همدم زندگی؟

صفد کدوم یکی از این موارد بود؟ من کجای دل صفد جا داشتم؟ اصلا محمد از نظر صفد چه شکلیه؟ چه خصوصیتی داره؟ چه اخلاقی داره؟ آیا همونقدری که صفد توی دل من جا داره، من توی  دل اون جا دارم؟

همه این فکر و خیال ها و حرفها، توی ذهنم میومد و رد میشد. برای هر کلمه که از مغزم میگذشت، چند دقیقه گریه میکردم و با حق حق به ماجرا و آینده نگاه میکردم. 
اون شب انقدر گریه کردم که نفهمیدم کی خوابم برد.
با نور آفتابی که به اتاقم افتاده بود، از خواب بیدار شدم و هنوز میتونستم خیسی بالشتم رو احساس کنم. 
پس هیچکدوم از این ماجراها خواب نبود؟ همشون واقعی بودند؟ کاش وقتی که چشمام رو باز میکردم، تاریخ برمیگشت به ۸۸/۰۲/۱۸ و همه این اتفاقها، مثل یک خواب از تو خاطرم میگذشت. 
ولی نه این ماجرا خواب بود و نه تاریخ عددی به جر ۹۰/۰۴/۰۵ رو نشون میداد. 
شاید این تاریخ هم میتونست مثل دو سال پیش، یک تولد دوباره باشه برام. آره. باید همینطوری باشه. امروز باید محمد واقعی متولد بشه. امروز، صفد باید بدونه که من کی هستم. اگه از من جواب خواسته، پس باید بدونه که کی داره بهش جواب میده. 

نشستم پشت میز کامپیوتر و شروع به نوشتن کردم ........
  

« دلیل اینکه این پیام رو دارم بهت میدم، اینه که من بین تو و ساناز، تو رو انتخاب کردم. ولی ازت میخوام که این پیامم رو بخونی و بعد دوباره فکر کنی. صفد من توی این دو سال کلا بهت دروغ گفتم. همه حرف هایی که بهت زدم دروغ بوده. من دوستی رو با دروغ جلو بردم. از اولین روز تا همین چند روز پیش، تمامی این اتفاق ها دروغ بوده.
من تو یک خونواده قشر متوسط به دنیا اومدم. نه فوتبالیستم، نه اینکه تا حالا پام رو از ایران گذاشتم بیرون. حتی خود ایران رو هم نگشتم. این حرفارو اون موقع زدم چون فکر میکردم که قراره فقط دو ماه تو سایت باشم و بعدش برم. قرار بود کلوب برام فقط یک سرگرمی باشه. با دروغ شروع کردم صفد.
من، خیلی از هر آدمی که بشناسی سالم تر هستم و هیچ مریضی ای ندارم. قلبم سالمه و هیچ مشکلی نداره. همه این ناراحتی ها و عمل ها، همش دروغ بود.
« ندا » هیچوقت وجود خارجی نداشت و یک آیدی بود که برای جلب توجه ساخته بودم ... 
هر باری که چند روز بدون هیچ اطلاعی غیب میشدم و میگفتم که بیمارستان بودم، یا تو پادگان بودم یا اینکه جایی بودم که دسترسی به اینترنت نداشتم. بازم دروغ میگفتم.
حتی این تصادف یک ماه پیش هم همش ساختگی بود و هیچ حقیقتی نداشت.
صفد من این حرف هارو بهت زدم که بگم بین تو و ساناز، من تو رو انتخاب کردم. ولی دوست دارم تو هم بدونی که داری با کی حرف میزنی و محمد واقعی کیه.
همه این دروغ ها فقط برای این بود که توی چشم تو نسبت به بقیه، بیشتر به چشم بیام و جلب توجه کنم. هر بار که یک دروغی میگفتم، به خودم میگفتم این دیگه آخریشه و دیگه دروغ نمیگم. ولی دروغ برام یک مرض شده بود و هر بار که این کار رو انجام میدادم، تورو به خودم نزدیک تر میدیدم و حس میکردم بیشتر دل تورو به دست آوردم.
من یک مریض بودم صفد. مریضی من کمبود محبت بود و ارتباط برقرار کردن، که نمیدونستم برای اینکه بخوام محبت ببینم، چه جوری باید رفتار کنم. من همه این دروغها رو گفتم، فقط بخاطربیشتر عزیز شدن.
ازت معذرت خواهی نمیکنم چون روی این کار رو ندارم. فقط ازت میخوام که بعد از خوندن این پیام جوابم رو بدی. هر جوابی که هست، فقط میخوام بدونم که حالت خوبه.
در مورد هرچیزی بهت دروغ گفتم، ولی این رو بدون که همه اون احساسات و علاقه ای که بهت دارم، همش از ته قلبمه و هیچ دروغی در کار نیست.»
  

صبح رو با این پیام شروع کردم. وقتی که داشتم این پیام رو مینوشتم، صفد تو یاهو بهم پیام داده بود و از حالم می پرسید. مثل همیشه با انرژی و مثبت بود. انگار که اصلا دیشب هیچ اتفاقی نیافتاده و هیچ حرفی بین ما رد و بدل نشده!
  

- صفد 

- بله؟ 

- برات تو کلوب یک پیام فرستادم. میشه بری بخونی؟ 

- باشه. یه چند لحظه پس صبر کن که بخونم و بیام. 

- برو بخون بیا. من همین جا منتظر میمونم
  

حدود ده دقیقه ای طول کشید تا اینکه صفد اون پیام رو بخونه. من دل تو دلم نبود و هر آن منتظر یک پیام تند از طرف صفد بودم. بلاخره خوندنش تموم شد و برگشت تو محیط یاهو مسنجر.
  

- ساناز چی؟ اونم دروغ بود؟ 

- کاش اون هم دروغ بود. 

- دیگه نمیشناسمت. هه. من حتی نمیدونم الان دارم با کی حرف میزنم؟ تو کدوم محمدی؟
  

برای هیچکدوم از این سوال هایی که میپرسید، جوابی نداشتم. یعنی روی دادن پاسخ به این سوال ها رو نداشتم. واقعا من کی ام؟
  

- فقط ازت یک فرصت دیگه میخوام. 

- من واقعا نمیدونم الان دارم با کی صحبت میکنم. 

- بهت حق میدم. معذرت میخوام 

- تو حتی نمیتونی درک کنی که من بخاطر هر دروغت تو اون موقع چه حالی بهم دست میداد. 

- همه این هارو قبول دارم. فقط ازت یک خواهشی دارم اونم اینه که بهم یک فرصت دیگه بدی

- نمیتونم به این زودی تصمیم بگیرم. نیاز به زمان دارم 

- هر چقدر دوست داری فکر کن. اصلا من میرم و تا دو هفته نمیام. دو هفته من رو نبین، ولی وقتی برگشتم، دوست دارم جوابت، دادن یک فرصت دیگه باشه بهم. خواهش میکنم
  

اون لحظه، هم حاظر بودم جلوی پاش زانو بزنم و التماس کنم که بمونه، هم اینکه زمین دهن باز کنه و من رو ببلعه و نا پدید کنه. 

بعد از این مکالمات، به بالا پشت بوم رفتم و برای آروم کردن خودم، به دیدن کوه و آسمون مشغول شدم. همون موقع بود که ساناز به گوشیم زنگ زد. انقدر حالم بد بود که با لحن تند جواب ساناز رو دادم و جوری که مکالممون زیاد نشه، گفتم که دیگه نمیخوام زنگ بزنه و هرچی که بین ما بوده تموم شده. 
بعد از این اتفاق ها، به سمت مغازه رفتم و حدودا با دو ساعت تأخیر به مغازه رسیدم. وقتی رسیدم مغازه، مهدی خودش از سرکار یه راست اومده بود و وقتی دیده که مغازه بستس، خودش اون رو باز کرده و منتظر بود که من برسم.
واسه اولین بار سر بد کار کردن تو مغازه، باهام جر و بحث کرد. از اونجا که اون روز اصلا حوصله نداشتم، من هم صدام رو بردم بالا و با لحن تندی بهش گفتم که « دیگه اصلا مغازه نمیام و یکی دیگه رو جای من بیار ». بعد هم خیلی سریع از مغازه اومدم بیرون و رفتم پارک روبروی مغازه و مشغول قدم زدن شدم. 
تمام فکرم این بود که بعد از دو هفته چه اتفاقی میخواد بیوفته و چی در انتظار این آدم خسته و تنهاست.
  

« دیگه حالم از خودم به هم میخوره »
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.