من اون دوربین رو خریدم

نفرین عکاسی : من اون دوربین رو خریدم

نویسنده: Rjeed

[۱۷ آذر ساعت 15:30 ظهر چهارشنبه]

بالاخره تعطیل شدم، باید زود برگردم خونه و دوش بگیرم آخه با نازگل قرار دارم. الان که فکر می‌کنم رابطمون از روزای اولی که با هم آشنا شدیم خیلی گرم و صمیمی‌تر شده؛ به‌هرحال امروز قرار لباس خوشگلام رو بپوشم، عطر و ادکلن بزنم و حاصل دو هفته تلاشم رو به فنا بدم. برخلاف عادت همیشگیم دوربینم رو بر نداشتم، به همین خاطر پیاده‌روی برام راحت‌تره، آخه احتمال این که یکی بخواد خفتم کنه خیلی کمتر میشه و اینکه یه جسم نیم کیلو ای هم ازم آویزون نیست. درکل پیاده‌روی به روح آدم آرامش می بخشه، اصلاً هم به این خاطر نیست که نمی خوام پول ماشین بدم؛ به‌هرحال یکی از خوبی‌های پیاده‌روی اینه که می تونی مغازه‌های مختلف رو ببینی و از چیزهایی که نداری افسوس بخوری، ولی خب این احتمال هم هست که به چیزی بر بخوری که خوشت بیاد و واقعاً بتونی بخری.
توی راه به یه مغازه عتیقه‌فروشی برخوردم. تو این فکر افتادم که یه هدیه برای نازگل بگیرم، پس باکله رفتم توی مغازه. یکم اونجا گشتم و وسایل رو می‌دیدم، چیزهای عجیبی داشت، از انواع جام‌های سلطنتی تا شمشیرهای باستانی و کتاب‌های عجیب که نمی‌شد خوندشون. کاملاً مطمئن بودم که به نیت خرید کادو برای نازگل وارد شدم؛ ولی اونجا یه دوربین بود که حسابی چشمم روگرفت؛ می‌خواستم نادیده بگیرمش ولی نمی تونستم، یه جورایی انگار بهش جذب می‌شدم. از طرفی هم پول کافی نداشتم که هم بخوام کادو بگیرم هم دوربین و بعد هم برای قرارمون چیزی بمونه، ولی خب نتونستم ازش بگذرم، مطمئنم نازگل هم منو درک می کنه. دوربین رو برداشتم به همراه یه سنجاق‌سینه زیبا که شکل یه گل آبی بود. رفتم که حساب کنم. صاحب مغازه خیلی فرد عجیبی بود، یک ردای سرخ پوشیده بود و صورت پیری هم داشت. وقتی شروع کرد به صحبت‌کردن متوجه شدم صدای به‌شدت جوانی داره. ازم پرسید: «این آرتیفکت‌ها رو برای چه کاری میخوای؟» برام سؤال شد که آرتیفکت دیگه چیه؟ با خودم گفتم احتمالاً اسم همین وسایل یا دوره‌ای که اینا ازش اومدن باشه، آخه به هر حال یه مغازه عتیقه‌فروشی بود، پس سؤالی نپرسیدم و گفتم: «می خوام به دختری هدیه بدم.» ناگهان یه لبخند روی صورت فروشنده اومد و لحنش مؤدبانه‌تر شد و منو ارباب صدا می‌کرد. هم متعجب شده بودم و هم می‌گفتم که حتماً ترفندی برای پول کشیدن از مشتری باشه، برای همین حواسم رو جمع کردم تا اینکه اون گفت: «ارباب اطلاع نداشتم که چنین فرد والامقامی به محضر ما آمده و تصمیم خرید از ما رو داره. بزارید براتون تخفیفی قائل بشم. نیاز نیست کله مبلغ رو بپردازید، می تونید با هشتصد تومان پول محلی پرداخت کنید.» پول محلی؟ ولی خب اونقدرا هم مهم نیست قرار بود بابت اینا چندمیلیونی پیاده بشم ولی خب همین که یه تخفیفی گیرم اومد کافیه.
پرداخت کردم و از اونجا خارج شدم. تازه ساعت شیش و ربع بود و من هنوز بیست‌دقیقه‌ای از محل قرار فاصله داشتم. حسابی از چیزهایی که خریدم ذوق‌زده بودم و می‌خواستم زودتر دوربین جدیدم رو تست کنم. توی راه کم‌کم یک سری سؤالات به ذهنم اومد که «چرا به اون عتیقه‌فروشی جذب شدم؟ چرا انقدر دلم این دوربین رو می‌خواست؟ چرا نسبت به اون فروشنده یک چیزی مشکوک بود؟ چرا فکر می‌کرد من شخص بزرگی‌ام؟» و اما سؤالی که کل ذهنم رو مشغول کرد: «من هزاران بار از این خیابون رد شدم. چرا تابه‌حال این عتیقه فروشی رو ندیدم؟» ذهنم به این چیزا مشغول بود تا اینکه به خودم اومدم و دیدم که به محل قرارمون رسیدم. ذهنم رو به‌سرعت خالی کردم و کل حواسم رو به نازگل دادم. هنوز ساعت هفت نشده بود با هم رفته بودیم شهربازی و با تمام وجود کلی خوش گذروندیم و اصلاً متوجه گذر زمان نشدیم. ساعت حدوداً نه و نیم بود که تصمیم گرفتیم به رستوران بریم و یه چیزی برای شام بخوریم، از لحاظی که نازگل عاشق غذا های فست فودیه امشب رو پیتزا خوردیم و همونجا کادویی که خریده بودم روبهش دادم. خیلی خوشحال شد و کلی ازم تشکر کرد؛ برای اینکه مبادا سنجاق سینه کثیف بشه بهش دست نزدم و با یک دستکش اون رو براش وصل کردم. خیلی زیبا شده بود. بعد از اون دوربین جدیدم رو نشونش دادم و اونم مثل من برای اینکه تستش کنیم هیجان داشت، ولی از لحاظی که شب بود دیگه باید برمی‌گشتیم خونه هامون. نازگل بهم گفت صبر کنم تا اولین چیزی که با این دوربین جدید ازش عکس می‌گیرم اون باشه و منم قبول کردم. داشتیم آماده می‌شدیم بریم که نازگل گفت حالش بد شده و سردرد شدیدی گرفته. من نگران شدم و گفتم: «نیازه که بریم دکتر؟» اون درحالی‌که نشسته بود و سرش رو گرفته بود گفت: «نیازی نیست! نمی خواد خودت رو نگران کنی، یکم که استراحت کنم خوب می شم.» این رو گفت؛ اما چیزی از نگرانی من کم نشد، به همین خاطر سریع یه تاکسی گرفتم تا نازگل رو به خونه برسونم، سوار شدیم و اون مثل آدم‌های مست توی ماشین حرف‌های عجیبی می‌زد. خیلی نگرانش بودم در حدی که دیگه به دوربین فکر نمی‌کردم.
فردا شد و من می‌خواستم زودتر برم به دیدن نازگل و احوالش رو بپرسم. داشتم می‌رفتم که یهو یادم اومد که قرار بود اولین عکسی که با دوربین می‌گیرم عکس اون باشه، پس دوربین رو برداشتم و به‌سرعت حرکت کردم. خیلی زود رسیدم دم خونشون و تا وقتی بیاد پایین منتظر موندم، چیزی نزدیک به چهل دقیقه. وقتی اومد پایین ازش راجع به احوالش پرسیدم و در کمال تعجب گفت که چیزی از وقتی که حالش بد شده و سردرد گرفته تا امروز صبح به یاد نداره. براش همه چیز رو تعریف کردم؛ ولی خب فایده‌ای نداشت!
بعد از اون تصمیم گرفتیم به یک بوستان بریم تا عکاسی رو شروع کنیم. توی مسیر یه زن قد بند جلوی ما روگرفت؛ تو همین لحظه یک نگاه به نازگل کردم، به‌شدت نگران و مضطرب بود، می تونستم اینو از چشمش ببینم؛ نمی دونم، یعنی اتفاقی بینشون افتاده؟ تو همین حین اون زن گفت: «عذر می خوام اما من اون دوربین رو می خوام. حاضرم براش قیمت بالایی رو پرداخت کنم!» تو همین لحظه نازگل دست منو گرفت و کشید و مدام بهم می‌گفت: «بهش اهمیت نده. بیا سریع‌تر بریم!» منم که از چیزی خبر نداشتم آروم با نازگل راه افتادم و باادب و آروم گفتم: «عذر میخوام ولی قصدی برای فروش دوربین ندارم.» داشتیم دور می‌شدیم که صدای فریاد اون زن اومد که می‌گفت: «مشکلی نیست، بالاخره نظرت رو جلب می‌کنم! ولی تا اون موقع به‌هیچ‌وجه از اون دوربین استفاده نکن!» من اهمیتی به حرف هاش ندادم و همراه با نازگل رفتم. از نازگل پرسیدم: «اونو می‌شناختی؟ آخه وقتی که دیدیش حسابی نگران به نظر میومدی. بین شما اتفاقی افتاده؟» نازگل یکم سرش رو پایین آورد و با یک‌صدای آروم و مزلوم گفت: «نه اولین دیدارمون بود. فقط راجبش نگران بودم. به نظرم هاله خوبی نداشت!» هاله؟ قبلاً از این‌جور حرف‌ها نمی‌زد! از دیشب عجیب رفتار می کنه! یعنی اتفاق خاصی افتاده؟

[پنج شنبه ساعت 12:30]

رسیدیم به بوستان و شروع کردیم به گشتن برای پیداکردن یه منظره خوب. سمت پله‌ها رو به یک سینما، یک منظره خوب پیدا کردیم به‌طوری‌که یک دشت تنومند توی زاویه باشه؛ فقط به‌عنوان بدی میتونم بگم چند تا سگ ولگرد بودن که اطراف ما می‌چرخیدم. به نازگل گفتم چطور وایسه و چه ژستی به گیره. قاب بی‌نظیری شده بود. هیجان زیادی داشتم، آخه کلی صبر کردم، اگر اتفاق بدی می‌افتاد خیلی بدجور تو ذوقم می‌خورد. آماده عکس‌گرفتن بودم. نازگل سرجاش ایستاده بود و همه چیز داشت خوب پیش می‌رفت. شمارش معکوس رو شروع کردم و روی دکمه کلیک کردم. صدای لنز و فلش رو به‌خوبی شنیدم. وقتی که تموم شد مستقیم عکس رو نگاه کردم؛ خیلی جذاب شده بود. سرم رو بالا آوردم تا اون رو به نازگل هم نشون بدم؛ ولی نازگل رو ندیدم! قدم جلو گذاشتم و همراه با قدمی که بر می‌داشتم ترس کله وجودم رو فرامی‌گرفت. جایی که قرار بود نازگل باشه، فط دوتا پا و یک دست اونجا بود و زمین پر از خون شده بود. وحشت کرده بودم و سعی کردم نازگل رو صدا بزنم.
"... ناز... گل؟ "
هیچ جوابی نشنیدم. دوربین از دستم افتاد و صدای فلشش رو دوباره شنیدم. سرم رو که چرخوندم دیدم یکی از اون سگایی که اون طرف راه می‌رفت چیزی جز سرش نمونده. از جام افتادم زمین. دوربین رو برداشتم و پرتش کردم یه طرف دیگه. دوباره به جایی که نازگل ایستاده بود نگاه کردم و به روی زانو هام نشستم. با بدنی لرزان به سمت اون دست رفتم. دست رو توی دستم گرفتم. دقیقاً همون حسی رو داشت که وقتی دست نازگل رو می‌گرفتم، ولی یه فرقی داشت.
دستش سرد بود.
باورم نمی‌شد چنین اتفاقی افتاده باشه.
یعنی من کشتمش؟ من؟ نازگل رو؟
هی صداش می‌زدم و ازش می‌خواستم که جوابم رو بده. اشک از چشمم سرازیر شده بود و هربار بلندتر صداش می‌زدم؛ ولی جوابی نمی‌شنیدم. تا بیست دقیقه فقط با صدای لرزان صداش می‌کردم و گریه می‌کردم و التماس می‌کردم که جوابم رو بده. نمی‌تونستم درست فکر کنم. فقط می‌خواستم که اون بهم جواب بده...
بعد از حدود بیست دقیقه گریه‌کردن و دادزدن به‌قدری‌که گلوم درد می‌کرد، سعی کردم افکارم رو متمرکز کنم و دوباره همه چیز رو مرور کنم...
حرف‌های اون زن و چیزی که با چشم دیدم. با ترس‌ولرز اون دست‌وپا رو برداشتم و دویدم تو خیابون تا سریع برم به اون مغازه عتیقه‌فروشی، ولی یک مشکلی وجود داشت، من اون مغازه رو پیدا نمی‌کردم؛ مشکل پیداکردن من نبود، کاملاً مطمئنم که مغازه سره جاش نبود و به جاش یک کوچه خالی ظاهر شده بود. از هرکسی اون اطراف بود پرسیدم که
(مغازه‌ای که اینجا بوده کجاست؟)
اما فقط یک جواب می‌شنیدم
"این خیابون سال‌هاست که اینجاست و هیچ عتیقه‌فروشی توی این راستا نیست! "
ترسی که تو وجودم بود اصلاً کم نمی‌شد و کلی فشار عصبی بهم وارد می‌شد. با خودم گفتم که باید به دنبال اون زنی که می‌خواست دوربین رو بگیره، بگردم؛ پس با تموم وجود دویدم که به اون کوچه‌ای که به هم برخوردیم برسم، از لحاظی که گفته بود سعی می کنه نظر من رو جلب کنه، حس می‌کردم هنوز باید اون اطراف باشه.

[پنج شنبه ساعت 14:20]

بالاخره دیدمش؛ من نتونستم پیداش کنم؛ اون خودش به دیدنم اومد. ماجرا رو براش تعریف کردم، بعدش با یک صورت ازخودراضی و جدی بهم نگاه کرد و گفت: (خب، من که بهت گفتم ازش استفاده نکن، خودت به حرف من گوش نکردی؛ هرچند انتظار می‌رفت حرف یک غریبه رو گوش نکنی!) با صورت ناامید و افسرده‌ای که روی صورتم بود، مداوم زیر لب می‌گفتم: (یعنی من نازگل رو کشتم؟ یعنی قرار نیست دیگه نازگل رو ببینم؟) وقتی قیافم رو این‌جوری دید، گفتش: (نیازی نیست همچین قیافه‌ای به خودت بگیری، احتمالاً راهی برای نجاتش باشه، ولی بعید میدونم کسی گردن بگیره همچین کاری بکنه!) روم یکم باز شد و سریع گفتم: (راهی برای نجاتش؟ یعنی میشه اون رو برگردوند؟) بهم گفت: (اینو نگفتم که امیدوار بشی! فقط یه احتمال کمی وجود داره؛ تازه همونطوری که گفتم کسی گردن نمی گیره که بخواد کمکت کنه. اگه کاری هم بشه کرد، خودت باید انجامش بدی!) من: (اگه کاری باشه که بتونم براش بکنم، حتماً انجامش میدم؛ حالا اون کار هرچی که باشه!) اون: (هرچی که باشه؟ تو حتی مارو نمی‌شناسی و نمی دونی که کی هستیم. اسم منی نیکاست؛ یک جادوگر درجه سه از ستاد جادوی مجاز. اگه میخوای نجاتش بدی توهم باید یه جادوگر بشی و روی اون دوربین تحقیق کنی!) در همین هین که صحبت می‌کردم، سؤالاتی توی سرم رد می‌شد؛ من جادوگر بشم؟ یعنی باید مدرسم رو ول کنم؟ علاقم برای عکاسی چی میشه؟ نیکا: (میتونم حدس بزنم که چه حسی داری؛ اما نیازی نیست که خودتو نگران کنی! اگر من پیشنهادت کنم، میتونی از مدرست انتقالی بگیری، این‌طور هم نیست نتونی به کارهای دیگت برسی؛ حقوق هم گیرت میاد. نیازی نیست که فکر کنی همه اینا تقصیر توعه و تنهایی به دوش بکشیش.) اتفاقی برای نازگل افتاد، واضحاٌ تقصیر منه. اصلاً برای چی راجبش فکر می‌کنم؟ دنبال بهونه ام؟ باید قبولش کنم! این وظیفه منه که نازگل رو نجات بدم!
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.