(سهشنبه 7 دی 7:30)
تقریباً یک ماه شد که اینجا شروع به کار کردم. ورودم اصلاً ساده نبود، اگر نیکا کمکم نمیکرد بعید میدونم میزاشتن اینجا بمونم. آموزشات پایه رو گذروندم و متوجه شدم که افراد زیادی از کشورهای مختلف اینجا کار میکنن و به مکانهای مختلف فرستاده میشن. منم زبونشون رو میفهمم؛ چون همه به زبان جادوگری صحبت میکنیم؛ این زبون نیازی به یادگیری نداره، تا وقتی قدرت جادوییات رو کشف کنی اونم یاد گرفتی.
درخواستم رو ثبت کردم که بهعنوان یک محقق، روی دوربین تحقیق کنم. نیکا به من گفت که طبق اطلاعات و شکل دوربین احتمالاً یک شیء (بهاصطلاح آرتیفکت)ـی هست که وظیفه زندانی کردن موجوداتی که قدرت جادویی دارن رو داره؛ و اینکه طبق اطلاعات، هر موجود زندهای مقداری قدرت جادویی داره، و خب برای هرکس مقدار متفاوتی وجود داره. توی دورههایی که اینجا گذروندم، بهم گفتن که به طور خام، قدرت جادویی بالایی دارم؛ هرکس می تونه با تمرین و یا با استفاده از آرتیفکتها قدرت جادوییاش رو افزایش بده که یعنی اگر من موقع نبرد یا تمرین، دوربینم رو نزدیک به خودم نگه دارم، همین قدرت الانم افزایش شدیدی پیدا می کنه؛ البته همهٔ اینها اطلاعاتی هست که طی بازه زمانی روی دستگاهها و موجودات زیادی تست شده و بهصورت میانگین جمع شده؛ استثناهای خیلی زیادی وجود داره. از این حرفها که بگذریم، من خیلی وقته که به دوستهای قدیمیم سر نزدم؛ تقریباً از همون موقعهایی که انتقالی گرفتم، البته اتفاقهای مهمتر چیز دیگه ایه؛ هیچ کدوم از اعضای خانواده نازگل نسبت به گمشدن اون واکنشی نشون ندادن، انگار اتفاقی نیفتاده. ممکنه که این هم زیر سره دوربین باش. بههرحال باید راجبش تحقیق کنم؛ شاید یه سر به خانوادش بزنم.
بگذریم، امروز اولین مأموریتم رو گرفتم؛ مثلاینکه یکثری روح درجه نه و هشت دارن توی خرابههای اطراف شهر خوش گذرونی می کنن. باید اعتراف کنم که فکر نمیکردم انقدر زود بهم کاری بسپرن، ولی خب مثلاینکه نیکا یکثری کارهایی از پشتصحنه برام انجام داده. منم باید برم که به حسابشون برسم، و از لحاظی که تنهایی ممکن بود به مشکل بر بخورم همراهم یه جادوگر سطح شیش فرستادن، تا حواسش به من باشه؛ هم به حرکاتم و هم به امنیتم، اگرم نیاز باشه چیزی بهم یاد بده. دوربینم همراهم نیست، پس افزایش قدرتی هم درکار نیست؛ قراره باقدرت خودم باهاشون مقابله کنم.
به محلی که فاجعه اتفاق افتاده بود رسیدیم؛ یه مدرسه بزرگ نزدیک به یک قبرستون. طبق گزارشها. توی مدتزمان سه هفته، سه دانشآموز از مقطع دبستان ناپدیدشدن.
امیر (کسی که همراهم اومد) میگفت: (احتمالاً روحها از غم موجود توی قبرستون به وجود اومدن و توسط نفرینی که توی این مدرسه وجود داره تقویتشدن.)
ارواح، اشباح، نفرینها، موجودات و گونههای مختلف جادویی که بهصورت بیقاعده عمل میکنند؛ کسی دلیل پیدایش یا قدرتشون رو بهصورت دقیق نمیدونه و همش بر پایه حدس و تجربه تحلیل میشه. دلیل تحلیل امیر هم به این قاعدست که قبرستون محل انباشتهشدن درد، ناامیدی و افسوس هست که باعث بهوجودآمدن این نوع از ارواح شده؛ این ارواح تنفری که توسط دانشآموزها نسبت به درس و مدرسه و آزاری که بود رو، احساسکردن و برای جذبش به این مدرسه اومدن، و خودشون رو تقویتکردن. اگر دیرتر متوجه میشدیم احتمالاً اونا قویتر می شدن یا تغییر ماهیت می دادن.
امیر: (نیازی نیست خودت رو نگران کنی! نسبت به شرایطی که توش بودی و قدرتی که داری، قراره مستقیماً بهعنوان یک جادوگر سطح هفت شروع به کارکنی، بهعنوان یه آزمون ورودی به این مأموریت نگاه کن. کاری که باید انجام بدی، نابودی اون ارواحه، سازمان انتظاری نداره که بتونی اون بچه هارو نجات بدی، چون احتمالاً تا الان خورده شدن. مأموریت تو پاکسازی این منطقه است، باید تا شب صبر کنیم که مدرسه خالی بشه.)
یه شمشیر همراهم داشتم که طبق چیزی که بلد بودم به جادوی خودم آغشتهاش کردم؛ موجودات جادویی رو فقط میشه با جادو کشت. شب که شد آروم وارد مدرسه شدیم؛ روحها خودشون رو نشون نمی دادن.
امیر میگفت: (روحها جزو ضعیفترین موجودات جادویی هستن، فقط با یه نگاه به حاله جادویی ای که داریم باید کلی ترسیده باشن و از اینجا دور شده باشن.)
با تعجب پرسیدم: (خب! اگه از این منطقه دور بشن دوباره برامون مشکلساز نمیشه؟)
خیلی خونسرد جواب داد: (مشکلی نیست! حتی روحهای درجه یک هم نمی تونن جایی زندگی کنن که منبعی برای تقویتشون نباشه؛ اگر خودشون با پای خودشون برن برای ما بهتر هم هست!)
برام سؤال بود که اگر قرار نیست کار چندانی بکنیم، پس چطور قراره یک آزمون باشه؟
تقریباً نیم ساعتی گذشت و توی این بازه چند تا روح تو سطحهای هفت تا هشت بهمون حملهکردن؛ احتمالاً فکر می کردن می تونن مارو بیرون کنن. تقریباً سازوکار به دستم اومده بود؛ اما اگر امیر نبود احتمالاً بدجوری گیر میکردم.
توی راه که داشتیم میرفتیم، ناگهان امیر ایستاد؛ سریع دستش رو گذاشت روی شونه من و من رو پرت کرد عقب.
متوجه نشدم چی شد، ولی مطمئن بودم اگه نجاتم نمیداد، مرده بودم.
توی همون لحظه ادامهٔ راهرو ای که توش ایستاده بودیم، خورده شد و ریخت؛ تنها چیزی که مشخص بود یه دهنگنده و یکچشم خیلی بزرگ بود.
امیر همون لحظه بلند و سریع گفت: (زود خودت رو جمع کن! این دیگه یه روح نیست، یه نفرینه!)
نفرینها موجودات جادویی بالاتر از اشباح هستن و اشباح از ارواح بالاترن. برای نابودکردن ضعیفترین نفرین حداقل یه جادوگر سطح پنج یا دوتا جادوگر سطح شیش نیازه؛ ما اینجا فقط یه جادوگر سطح شیش و یه جادوگر تازهکار داریم، تازه هنوز سطح نفرین هم مشخص نشده. توی این موقعیت شرایط کاملاً به نفع اونه!
امیر که دید بدجوری روی زمین افتادم، دستم روگرفت و در گوشم گفت: (فقط بدو!)
حتی اونم می دونست نمی تونیم برنده بشیم. شروع کردیم بهسرعت دویدن، هرچقدر که جلوتر میرفتیم، پشتمون خرابتر میشد. اگه فقط لحظهای کند میشدیم، لحظه بعدی توی شکمش بودیم.
امیر می تونست از دستش فرار کنه، اما من داشتم کم میآوردم؛ به نفسنفس افتادم. یکم که جلوتر رفتیم نتونستم تحمل کنم و افتادم؛ وقتی به خودم اومدم، دیدم امیر خیلی از من فاصله گرفته و اون نفرین دقیقاً پشت سرمه. طولی نکشید که همهجا تاریک شد.
من توی دهن اون نفرین بودم. نفرین شروع کرد به کشیدن جادوم. حس عجیب و دردناکی داشت! می دونستم که اگه جادوم تموم بشه میمیرم. خودمم نمیدونستم چقدر دوم میارم.
توی فکر بودم که کمکم یکثری صدا شنیدم! یک بچه داشت داد میزد و میگفت: (لطفاً کمکش کن، اون داره می میره!) دور و برم رو نگاه کردم و دیدم سه تا بچه یه طرف افتادن و دوتاشون کاملاً بیهوش شدن. سمتشون رفتم و با سؤال پرسیدن ازشون فهمیدم این سه نفر همون بچههای گمشدن.
یکی شون کاملاً بیهوش شده بود و یکی دیگه بالا سرش وایساده بود و نگرانش بود؛ اما نفر آخر خیلی وقت بود که نفس نمیکشید.
سعی کردم معاینش کنم. فرقی نداشت از چه زاویهای نگاه کنی و یا چه چیزی رو چک کنی، اون مرده بود. منظره افتضاحی بود!
بعد از چند دقیقه دیدم داشت تارتر از قبل میشد. همون موقعها حال بچه آخر هم داشت خراب میشد. داشتم شرایط رو تحلیل میکردم که متوجه شدم این نفرین آنچنان سطح بالایی نداره. باوجود دیدن شرایط بچهها و ترتیب دزدیدهشدن و بیهوش شدنشون، احتمالاً ظرفیته پایینی داشته باشه. تصمیم گرفتم یه ریسک بزرگی کنم. مثل یک بادکنک که اگر زیاد بادش کنی می ترکه، من تصمیم گرفتم کل جادوم رو آزاد کنم، تا فشار روی نفرین بالا بره و نفرین منفجر بشه. بچهها رو یه جا جمع کردم و دستم رو دورشون حلقه کردم و شروع به آزادکردن جادوم کردم.
حالم مدام بدتر میشد. چنددقیقهای توی این حالت مونده بودم و جادوم داشت طه میکشید. توی همون زمان نفرین کمکم شروع به بادکردن کرد و بالاخره بعد از چیزی حدوده یک ساعت منفجر شد. جادوم بهقدری کم شده بود که چشمام سیاهی میرفت. توی همون هپروت متوجه شدم که نیکا و امیر بالای سرم وایسادن و دارن مارو درمیارن. بهقدری حالم بد بود که وقتی متوجه شدم دیگه خطری در کار نیست، بیهوش شدم؛ نمی دونم چی شد؛ اما سه روز تمام بیهوش بودم.