بعد از سه روز بیدار شدم. توی شوک نبودم؛ چون برخلاف فیلمها می دونستم که کجام و اینکه چه اتفاقی برام افتاده. چنددقیقهای نشستم و یکم آب خوردم، تا اینکه امیر همراه با یک دکتر وارد شد و شروع کرد به چککردن وضعیتم؛ دکتر بهم گفت که چند وقت نباید آب بخورم و من هم صداش رو درنیاوردم.
با هم صحبت کردیم و امیر شروع کرد به تعریفکردن از اتفاقاتی که افتاد. مثلاینکه بعد از خورده شدنم توسط نفرین، امیر فرار میکنه و همراه با نیکا برمی گرده؛ ولی با صحنه ترکیده شده از نفرین روبهرو میشن که من خالی از جادو و نیمه بیهوش همراه با سه تا بچه اونجا افتادم. امیر میگفت که از اون سه تا بچه اولی مرده بود و دومی تبدیل به جادوگر شده بود، فرد سوم هم کاملاً سالم پیش خانوادش برگشت. بچه دوم به یکی از بیمارستانهای زیر نظر ستاد خودمون منتقل شد تا زمانی که بهوش بیاد؛ اما توی پروندش بهعنوان مرده ثبت شده، تا خانوادش ازش دور بمونن.
بهمحض اینکه صحبت راجبه بقیه تموم شد صحبت راجع به من شروع شد. قرار بود بهعنوان یک جادوگر سطح هشت شروع به کار کنم؛ اما بعد از شکستدادن نفرین و تخلیه جادوم من یک جهش نسبتاً بزرگی داشتم. به طور معمول بدن یک جادوگر اجازه تخلیه کامل جادو رو نمیده و همیشه مقدار زیادی رو نگه میداره و اگر بدن جادوش به کمتر از صفر برسه، جادوگر میمیره.
ولی با شرایطی که من داشتم، جادوم به صفر رسید و اگر زودتر نفرین نمیترکید من هم میمردم. به دلیل تخلیه کامل جادوم، بدنم دچار تحول شد و قدرت جادوییم بیشتر از قبل شد. دقیقاً مثل یک شلوار تنگی که بعد از استفاده جا باز میکنه.
من اضافه از مأموریتم تونستم جون دوتا از بچهها رو نجات بدم، و یک جادوگر جدید از افرادی که نجات دادم به وجود اومد. این اصلاً چیز کمی نیست. باعث میشه هیچکس نتونه این قضیه رو انکار کنه که من میتونم یکی از قویترین جادوگرهای اینجا بشم. طبق همین روال من کارم رو بهعنوان یک جادوگر شروع کردم؛ اما نه با رتبه هشت. با رتبه پنج! این یعنی من رتبم از امیر همبالاتر رفت. این بدین معنیه که من به سطحی رسیدم که میتونم مثل یک فرمانده به یکثری از جادوگرها دستور بدم و تحقیقاتم روی دوربین رو دقیقتر پیش ببرم. دکتر ازم خاست که زیاد خودم رو خسته نکنم تا جادوم کامل بر گرده، پس قرار شد چیزی حدود یک هفته استراحت کنم و فعلاً مأموریتی نرم. منم قبول کردم که بتونم تحقیقاتم رو جلو ببرم.
توی همین مدت امیر ازم یه درخواستی کرد؛ ازم خاست که بجای من به اون بچهای که قدرتش بیدارشده بود آموزش بده. خودم نمیدونستم وظیفه منه که به جادوگری که بیدار کردم آموزش بدم، ولی قبول کردم که کار رو به اون بسپرم. امیر هم ازم تشکر کرد و رفت سمت اون بیمارستان. منم شروع کردم به تحقیق روی دوربین و کل یک هفته رو یکجا موندم و اصلاً بیرون نرفتم. باید اینو بگم که تحقیق روی دوربین اصلاً آسون نیست و بهشدت سخت و طاقتفرساست.
بعد از یک هفته نیکا بهم سر زد. البته اولش فکر کردم اومده بهم سربزنه، ولی میخواست جزئیات مأموریت بعدیم رو بگه. قرار بود به یک روستای نزدیک بهمون حمله بشه و ما بهعنوان آمادهباش توی اون روستا منتظر باشیم. قرار نبود روح یا نفرین باشه.
یک آدم؛
و فقط یه نفر!
مثلاینکه اون فرد قراره خیلی قوی باشه. نیکا بهم گفت که اصلاً دستکمش نگیرم و حتماً همراه خودم، دوربینم رو ببرم، اون قراره کمکم کنه اندازه یه جادوگر درجهدو قوی بشم. قبول کردم و وسایل مورد نیازم رو جمع کردم و آماده رفتن با بقیه شدم. نیکا همراهمون نیومد، آخه قرار بود برای ترفیع درجه به یه مأموریت دیگه بره. راستش رو بخواید از این وضعیت خیلی بوهای بدی میاد.
وقتی رسیدیم برامون یکثری اتاق ترتیب دیده بودن؛ منم تا وقتی که اتفاقی بیوفته توی اتاق جدیدم نشستم و به تحقیقاتم ادامه دارم. این مدت چیزی حدود دوازده روز طول کشید، تا اینکه اون شخص اومد. یه دختر با موهای مشکی بلند همراه با دو شمشیره طه گرد. از دور هم میشد متوجه شد که قدرت خیلی زیادی داره. باابهت قدم برمیداشت و وقتی به نزدیکی روستا رسید با یکصدای آروم اما رسایی گفت: (کسی که کلون مردم مارو ساخته تحویل بدید یا گناه حمله بهمون بهپای همتون نوشته میشه.)
کلون؟ حمله؟ ما داریم از چی دفاع میکنیم؟
همون لحظه یکی از رتبه برترها گفت: (خودت رو دست بالا نگیر! ما افراد بااستعداد زیادی داریم و البته تعدادمون هم بیشتره.)
چیزی بود که من میتونستم ببینم؛ اما نمیدونستم بقیه هم می بینن یا نه. ما با هم، هر 42 نفرمون، بازهم قدرتمون کمتر از اون بود. از دور بهم خیره شده بود. یه لبخند ملیح روی صورتش ظاهر شد، شمشیرش رو سمت سایش برد و همونجا گذاشتشون. انگار شمشیرها وارد سایش شدن! دستاش رو بالا برد و چشماش رو بست و گفت: (خب انتظار اینهمه آدمرو نداشتم! ترجیح میدم با صحبت حلش کنم تا اینکه راه جنگ رو پیش ببرم.) وقتی چشم هاش رو باز کرد هنوز هم من رو نگاه میکرد.
خیلیها موندن چیکار کنن و نمی دونستن این کار چه معنیای میده. تلس یا واقعاً تسلیم شده؟ اونایی که خیلی از خودشون مطمئن بودن شروعکردن به بزرگ شمردن خودشون و اینهمه صبرکردن و نیرو جمعکردن رو بیمعنی میدونستن. از اونجایی که خیلی از نیروها به درخواست نیکا اومده بودن، خیلی بعید میدونم که به همین راحتی بشه ازش گذشت. رتبه بالاها می خواستن همینطوری به سمت سازمان ببرنش ولی خیلیها مخالفتکردن. با کلی بحث و نگرانی آخرش مجبور شدیم از یک آرتیفکت استفاده کنیم. یک قفس چرخدار خیلی قوی که سد راه جادو میشد، البته جادویی که از خودش ضعیفتر باشه. میدونیم که میتونه راحت سه نفر که سطح دو دارن رو نگه داره.
تصمیم گرفتیم که اون تو نگهش داریم و تا وقتی که برگردیم بهنوبت به تیمهای چهارنفره تقسیم بشیم و شیفتی ازش نگهبانی بدیم. تقریباً وسطهای راه بودیم که نوبت به شیفتی رسید که من هم توش بودم. اون هنوز هم به من نگاه میکرد. یکم که گذشت شروع کرد به صحبتکردن با من: (اون دوربین نسبتاً قدرت خیلی زیادی داره! یعنی ممکنه کسی داخلش گیرکرده باشه؟)
یکم شکه شدم و دور از دروغ ترسیدم. اون با یک نگاه تونست متوجه قدرت دوربین بشه. سعی کردم آرامش رو حفظ کنم و گفتم: (خب اینطور به نظر میاد! ولی تو از کجا متوجه شدی؟ به کسی که همینطوری تسلیم تعداد شد نمی خوره که در این حد باهوش باشه که بفهمه!)
گفت: (یکم بیادب نیستی که اینطور صحبت میکنی؟ اینکه بتونم به یه موفقیت بهتر برسم بهتر از اینه که مثل وحشیها شروع به قتلعام کنم.) بعد از این حرف به طور عجیب و مسخرهای چشماش رو بست و روش رو برگردوند. یطورایی عین بچهها قهر کرده! ولی خب بیراه هم نمیگفت. میشه فهمید که قویه ولی اینکه چه چیزی رو موفقیت میدونه میتونه جای سؤال داشته باشه. گفتم: (حالا هرطور که راحتی و هر کاری که میخوای بکنی. جواب سؤالم رو ندادی. چطور متوجه قدرت دوربین شدی؟)
چشم هاش رو نیمهباز کرد و آروم گفت: (نیازی به سؤال نداره. همچین آرتیفکتی نمیتونه انقدر قدرت داشته باشه. بدون شک یه موجود که قویتر از توعه داخلشه.)
موجودی که قویتر از منه؟ یعنی به جز نازگل موجوداته دیگه ای هم داخل این دوربین وجود دارن؟ موجوداتی قویتر از من؟ یعنی حاله نازگل اون داخل خوبه؟
اون دختر رو به من کرد و گفت: (به نظر صورت آشفتهای به خودت نگرفتی؟ میخوای اون رو از اون تو دربیاری؟)
صبر نکردم و پرسیدم: (تو میدونی چطور میتونم این کار رو بکنم؟)
بهم گفت: (نه، من هیچی در این باره نمی دونم! ولی کسی رو میشناسم که تخصصش توی این کار باشه. اگه کمکم کنی و باهام قرارداد ببندی منم میتونم کمکت کنم.)
قرارداد بستن کار سادهای نیست. کسی که سطح پایینی داشته باشه، بههیچوجه نمیتونه از این قدرت استفاده کنه. اگر بلف نزده باشه، یعنی قدرتش فراتر از تصورات منه. توی ادامه حرفش گفتم: (انتظار داری برات چیکار کنم؟ چطور کمکت کنم؟)
جواب داد: (میخوام بامن... که نه، برای من کارکنی. من باهات یه قرارداد پیوندی درست میکنم. یعنی قدرتم رو باهات شریک میشم. در عوض تو برای من تو یک تیم جدید شروع به کار میکنی.)
یکم که دارم توجه میکنم یطوری حرف میزنه که اولِ جمله هاش کلمه نه رو بکار ببره یا جمله هاشو منفی کنه ولی خب ازش بگذریم.
این قرارداد هیچ توازنی نداره و مشخصاً یه مشکلی هست. اون خودش باید بهاندازه کافی قدرتمند باشه. خیلی بیشتر از این قفسی که داخلشه. حتی اگر براش کار کنم هم، چه کاری میتونم بکنم؟ این کار درسته؟ اگه انجامش بدم، مشکلی پیش نمیاد؟ درسته، سؤالات زیادی دارم؛ ولی این سؤالها وقتی مهم میشن که جون نازگل توی خطر نباشه. انقدرا هم بیفکر انجامش نمیدم. پیش خودم میدونم که اگه انجامش بدم مشکلی پیش نمیاد. هرچند دلیله خیلی موجهم نجاتدادن نازگله، ولی خب مشکلی پیش نمیاد. امیدوارم.
بعد از قبولکردنم گفت که میخواد مراحل درستکردن قرارداد رو از توی قفس اجرا کنه. درسته، همچین قرارداد سنگینی توی یه قفس مانع. این قضیه رو میشه کاملاً بهرخکشیدن قدرت دید. میگفت میخواد با داشتن این قرارداد اعتماد رو بینمون پایه سازی کنه. خب، خلاصش که موجوده قوی ای هست، شاید حتی انسان هم نباشه. بعد از اینکه قرارداد رو بستیم یکشکل عجیبی رو دست راستم ظاهر شد، مثلاینکه نمادی از قرارداد داشتنمونه. ازم خاست وقتی نزدیکتر شدیم دوتا نگهبان پشتی رو دستبهسر کنم تا بتونه کارش رو بکنه، منم به حرفش گوش کردم و همین کار رو کردم. همون لحظه بود که یک سیاهچال بالای فضای کل سازمان ظاهر شد، و کل محوطه رو توی خودش فراگرفت. با اینکه توی اون شرایط دیدن سخت بود، ولی بازم میشد متوجه شد که اون قدرتمنده. میدونم زیاد دارم از این کلمه استفاده میکنم و شاید خیلیها فکر کنن بزرگبینی میکنم؛ ولی اون، وقتی پاش رو از قفس بیرون گذاشت، بیش از بیست تا جادوگر نزدیک بهمون که سطح بالاتری از من داشتن، بهش حملهکردن و کل مدت مبارزش با اونا، شاید حتی به دقیقه هم نرسید. درسته، اون هرکس نزدیکش بود رو کشت. هرکسی که زنده مونده بود، با ترس بهشدت زیادی، شروع به فرار کرد.
خب، همونطور که فکر میکردم اتفاق بدی نیوفتاد. حداقل برای من.
بعد از انجام کارش آروم اومد طرف من و توی همین لحظه هم خودش رو کش میداد. بهم گفت: (خب کارمون اینجا تموم شد. وقتشه تو رو ببرم پیش بقیه تا باهاشون آشنا بشی و جای جدیدی که قراره توش باشی رو ببینی.)
همینطور که داشتم نگاهش میکردم پرسیدم: (باشه. ولی، نمیخوای اسمت رو بهم بگی؟)
با یه نگاه پر از تعجب گفت: (ها؟ یعنی من اسمم رو بهت نگفتم؟ تو با کسی که حتی اسمش رو هم نمیدونستی قرارداد بستی؟)
همینطور که داشتم سرم رو میخواروندم یه لبخندی زدم و از زیر چشم به صورتش نگاه میکردم.
در ادامه یه آهی کشید و گفت: (اسمم نیناست، نینا از تاریکی. امیدوارم بتونیم با هم خوب تا کنیم.)
به طرز عجیبی هرکسی که من باهاش آشنا میشم دختره و بدجوری قویه. امیدوارم این داستان برای نازگل پیچیده نشه.