[جمعه 6:30 ، 30 دی]
نینا من رو پیش یه تیم جدید برد، ولی این تیم جدید به شکل عجیبی توی خرابست و فعلاً سه نفر ازشون اینجا هستن! آوین رئیس تیم که طبق گفتهها، اکثراً نیست و بقیه رو به حال خودشون میزاره، ولی از همه قوی تره. عضو بعدی فرزاد بود؛ قیافه خیلی خشکی داشت؛ ولی طبق حرفای بقیه بعضیاوقات یکسری شوخیهایی میکنه که فهمیدنشون زمان میبره. عضو بعدی که میشه الیزابت، بیشتر از نصف بدنش رو ازدستداده و بهصورت مصنوعی با آرتیفکتهای مختلفی میتونه حرکت کنه. منم که تازه عضو شدم و با نینا قرارداد دارم و میتونم از جادوی تاریک استفاده کنم. شنیدم چندنفری هستن که اینطرفا پیداشون نمیشه. بنظر تیمه درب و داغونی میاد، امیدوارم تصمیم اشتباهی نگرفته باشم.
نینا بعد از اینکه منو به آوین معرفی کرد رفت. من بودم و این تیم عجیبوغریب. آوین مستقیم اومد سمتم و گفت: (نیازی نیست خیلی نگران باشی! هرکس که اینجاست قویه. راجب دوربینت هم شنیدم. احتمالاً خودت حدس زدی که الیزابت راجب آرتیفکتها اطلاعات زیادی داره، میتونه کمکت کنه. اگه چیزی نیاز داشتی میتونی خیلی راحت درهاست کنی، بعید میدونم چیزی باشه که نتونم فراهم کنم.)
سرم رو به نشونه تکون دادم و تشکر کردم. آوین به محظه اینکه اینو بهم گفت، رفت. خب چیز بیشتری هم انتظار نمیرفت. رفتم که با الیزابت صحبت کنم. الیزابت یه نگاهی انداخت و ازم خاست هرچی که فهمیدم رو توضیح بدم؛ منم شروع کردم به گفتن: (دوربین از یه آرتیفکت معمولی فراتره. توی سازمان قبلی که توش بودم رتبه دو رو داشت. چیزی که ازش عکس بگیره، بدونه توجه به اختلاف قدرتش، تا وقتی که قدرت جادویی داشته باشه، میکشتش داخل خودش، به نظر میاد وقتی میکشتش داخل، خودش از قدرتش استفاده میکنه. چیز زیادی نمیدونم اما میشه بازش کرد ولی قدرت خیلی زیادی میخواد. نینا میگه احتمالا موجودات زیادی داخلشن و دلیله قوی بودنش رو این میدونه. یکسری چیزه دیگه هم هست ولی راجب کار کردشه که... به نظر میاد خودت تو نگاهه اول فهمیدی.)
الیزابت با لبخندی که روی لباش بود برای خودش چای میریخت. یکم که از چایاش خورد، با یک لحن آروم شروع به صحبتکردن کرد: (راجبت از بقیه شنیدم؛ اگه برای شما همچین چیزی سطح بالا بهحساب می اومد پس باید خیلی ضعیف بوده باشید. خیلی هم آرتیفکت پیچیده یا عجیبوغریبی نیست. اولازهمه باید بهت بگم، هیچچیز توی یک آرتیفکت بیخود و بلااستفاده نیست؛ تا وقتی بهش نیاز باشه استفاده میکنن و تا وقتی نیاز نباشه استفاده نمیکنن، دردسره اضافه میشه. دوربین داخل خودش یک قلمرو داره. این قلمرو، قدرتش نسبت به کسی یا چیزی که داخلش وجود داره، افزایش یا کاهش پیدا میکنه. ظاهر دستنخوردهای داره، به همین دلیل بعید میدونم کسی قبلاً ازش استفاده کرده باشه، اگر هم کرده باشه خیلی تمیز نگهش داشته؛ برای همین، فکر میکنم کسی که داخلشه بهتنهایی باید انقدر قوی باشه که قدرتش از قلمروی دوربین بیرون بزنه. راجب باز کردنش هم میتونم بگم که اصلاً فکر خوبی نیست. اگه بازش کنی شخصی که داخلشه با نقصعضو و روح پارهپوره خارج میشه، که همین میتونه بلافاصله بعد از خارجکردنش، باعث کشتنش بشه. اول باید یک چیزی پیدا کنی تا بتونی موقع خارجکردنش احیاش کنی.)
فقط توی چند دقیقه خوب مسئله رو تحلیل کرد و تصمیم خیلی خوبی گرفت. واقعا که نسبت به من توی یک سطح دیگست؛ بقیه هم بی شک باید همینقدر قوی باشن.
پرسیدم: (راهی برای نجاتدادنش هست؟)
الیزابت جواب داد: (خب! متأسفانه جوی این دنیا هیچ وسیله یا آرتیفکتی وجود نداره که بتونه کسی رو احیا کنه! برای زخمهای جزعی میشه یه کاری کرد، ولی توی همچین وضعیتی، تا وقتی خودت قدرت احیا نداشته باشی، نمیتونی کاری کنی.)
که اینطور! حتی اگه آزادش هم کنم باز میمیره. پس راهی نیست که نجاتش بدم؟
الیزابت بعد از دیدن چهره من چشم هاش رو بست و گفت: (البته، همونطور که گفتم توی این دنیا!)
پرسیدم: (منظورت چیه؟)
ادامه داد: (از لحاظی که تازهواردی طبیعیه که نمی دونی. بهغیراز جهان ما، چهار جهان دیگه، هم عرض و نزدیک به جهان ما وجود داره. اولین جهان و قویترین اونا، میشه "جهان زیرین" که توسط "جهان میانی" به ما که میشیم "جهان رویی" وصل شده. برگشتن از مرگ توی همهجا غیر ممکنه، حتی توی جهان زیرین که موجودات بهشدت قوی ای داخلش زندگی میکنن؛ اما مردم اونجا بهصورت طبیعی قدرت ترمیم بالایی دارن، در حدی که می تونن عضوهای ازدسترفته خودشون رو ترمیم کنن! بعید نیست کسی یا آرتیفکتی، اونجا باشه که بتونه این مشکل رو حل کنه.)
یک روزنه امید که از جلوی چشمام رد میشد. با شوق گفتم: (اگر اینطوری باشه امتحانش ضرری نداره! چطور میتونم برم اونجا؟)
الیزابت: (راهرفتن به اونجا؟ اصلاً کار سادهای نیست، البته برای بقیه! تو با نینا قرارداد داری و آوین هم بهعنوان بالا دستیت اینجا کار میکنه. میتونی از اونا بخوای راحت ببرنت. من خودم کس دیگه ای رو نمیشناسم که بتونه راحت وارد اون جهان بشه.)
پرسیدم: (اونا چطور می تونن؟ خودشون مال اون جهانن؟)
الیزابت: (درسته! آوین از اونجا اخراج شده ولی بهعنوان یه موجود برتر، هنوز یکسری دسترسیها برای رفتوآمد به اونجا داره. از طرفی هم نینا بخواطر مقامی که داره میتونه آزادانه و بدون اجازهگرفتن از کسی، رفتوآمد داشته باشه.)
حس میکنم خودمو توی بد بازیای انداختم، ولی نمیتونم همینطوری خودمو عقب بندازم، نازل بخواطر من گیر افتاده، خودم باید نجاتش بدم، حتی اگه شده تا عمق جهم هم میرم!
الیزابت:(نیازی نیست تا اعماق جهنم بری؛ اینجا تا وقتی وظایفت رو انجام بدی، اونقدرا هم مهم نیست میخوای چیکار کنی، ولی لطفا بلند بلند فکرای کرینج و خجالت آور نکن یا حتی میکنی پیش خودت نگهشون دار، هرچند بهتره که بجای این دیالوگ های کلیشه ای تمرکزت رو روی قویتر شدن بزاری و کار با جادوی تاریک رو یادبگیری، اگر قراره بری اونجا پس از فرست استفاده کن و یک معلم خوب هم برای یادگیریش پیدا کن.)
دستم رو پشت سرم گذاشتم و با یک لبخند، اتاق رو ترک کردم. خب فکر کنم واقعاً خیلی بلند فکر کردم. آوین که این اطراف نیست؛ پس فکر کنم بهتر باشه از نینا بخوام منو ببره. قبلاً بهم گفته بود که بخواطر قراردادمون، میتونم باهاش ارتباط برقرار کنم. فکر کنم بهتره امتحانش کنم.
[جمعه 12:08 ، 30 دی]
از نینا خاستم که بیاد و من رو ببره، ولی چون یکم طول کشید، تصمیم گرفتم یکم با فرزاد صحبت کنم؛ برام سؤال بود چطور قدرتی داره، آخه تا الان نه دیدم سلاحی همراهش باشه نه دیدم حاله قدرتمندی داشته باشه. رفته بودم که باهاش سره صحبت روباز کنم. فکر میکردم آدم کمحرفی باشه ولی بر خلاف ظاهرش، هم شنونده خوبیه، هم خوشرو و خوشصحبت. نسبتاً زیاد باهم حرف زدیم. بخوام خلاصش کنم، متوجه شدیم که ما دوتا هردو از یک کشوریم و اون چند سالی از من بزرگتره. داستانی اینکه چی شد که به اینجا رسیدش رو برام تعریف کرد؛ فرقی نداشت چطور بهش نگاه کنی، اون واقعاً زجر و سختی خیلی زیادی رو کشیده. قدرت اون از نفرینش میاد. نفرینی که هرکسی رو که بهعنوان خانواده خودش بدونه، میکشه و اگر رابطه قوی ای با اونها داشته باشه، روح اونارو پیش خودش نگه میداره. به عقیده خودش، اون باعث مرگ کله اعضای خانوادش شده. تا الان روحهای پدرش، مادرش، نامزدش و هردو برادرش رو پیش خودش نگه داشته. نفرین باهوشی نیست، بخواطر همین، نمیتونه زیاد با کسی صمیمی بشه، چون ممکنه اون فرد رو بهعنوان یکی از اعضای خانوادش بشناسه و اون رو ازش بگیره.
هنوز وسط صحبت بودیم که نینا رسید؛ قبل از اینکه بریم بهم یاد داد که بدن خودم رو با جادوی تاریک تقویت کنم و قدرتهای حفاظتیم رو بیشتر کنم. مثلاینکه جهان زیرین، فضای بهشدت سنگینی داره که ممکنه روی من تأثیر بزاره. جهان زیرین باید جای عجیبی باشه، نینا میگه برگشتن به اونجا کار سادهای ولی رفتن از اونجا، خیلی سخته. برای رفتن به اونجا چندین راه وجود داره که یکی از راههای اصلی و پر استفادش ردشدن از جهان میانه و یکی دیگه از راهها پیداکردن دروازه ایه که میتونه مارو به اونجا ببره. روش نینا یکم شبیه به روش دومه. اون میتونه با استفاده از جادوی تاریک، یک کرمچاله درست کنه که مستقیم به اون جهان وصل میشه. یک جورایی مثل پورتال عمل میکنه، ولی چیزی که داخلش خیلی مهمه، اینه که حتماً باید جایی که میخواد بهش بر گرده رو از قبل علامتگذاری کنه. امیدوارم بتونم سریع یادش بگیرم. البته این راهه سریع و بیدردسر، جادوی خیلی زیادی مصرف میکنه که بعید میدونم من توان انجامش رو داشته باشم، ولی نینا بعد از انجامش کاملاً سرحال بود. یعنی میتونم بخواطر قرارداد داشتن باهاش قویتر بشم؟
[؟؟ ، ؟؟]
وقتی که رسیدیم توی یک منطقه نسبتاً خالی بودیم. نینا دستاش رو گذاشت پشت گردنش و با یک لبخند گفت: (تاریکی رو شکر. یادم رفته بود مسیری که باید داخل کرمچاله رد میشدیم رو بهت بگم، خیلی خوب شد که تونستی سالم همراهم بیای. در بدترین شرایط ممکن بود بری سمته هستهٔ کرمچاله و اون پودرت کنه.)
از گوشه چشمم با یک حالت ناامیدی بهش نگاه کردم و اونم با یک خنده ریز جوابم رو داد. آهی کشیدم و پرسیدم: (خب الان کجاییم؟ اینجا که هیچی نیست.)
بهم گفت: (نمیتونستیم که یهو بریم وسط مردم. اگه بقیه بفهمن من کسیم که برای خودش هرجایی که بخواد میره، انگشت نمای بقیه میشم.)
همونطور ناامید داشتم نگاهش میکردم و اون هم ادامه میداد: (خب بیا وقت رو تلف نکنیم و تا دیر نشده بریم پیش امپراتور، اگه چیزی توی این دنیا باشه اون حتماً راجبش میدونه!)
یکم تعجب کردم و ازش پرسیدم: (امپراتور؟! مردم همچین مقامی زیادی بالا نیست؟ میتونیم ببینیمش؟)
نینا با یک لبخند و صورت شاد بهم گفت: (این درسته که بالاترین مقام رو توی تاریکی، امپراتور داره. مردم عادی اکثرا نمی تونن حتی امپراتور رو ببینن. حتی خیلی از مقام دارها هم خیلی کم می تونن با امپراتور صحبت کنن.)
بازم پرسیدم: (خب؟ الان طبق تعریفهای تو، دیدن امپراتور یکم غیرممکن نیست؟)
نینا دستش رو گذاشت روی سرم و گفت: (درسته. برای اکثر مردم دیدن امپراتور غیرممکنه؛ اما برای امپراتور خانواده خیلی مهمه و همیشه برای خانوادش وقت داره.)
خانـ..وا..دش؟ وقتی جملش تموم شد، سر جام موندم و با تعجب خیلی زیادی پرسیدم: (خانوادش؟؟ تو یکی از اعضای امپراتوری تاریکی هستی؟)
نینا با یه لحن آروم گفت: (آره خب! من دختره امپراتورم. واقعاً انقدر تعجب نداشت. اگه بفهمی آوین خواهره امپراتوره دیگه چیکار میکنی؟)
دختر و خواهر امپراتوره تاریکی! خب، کاملاً مطمئن شدم این وسط مثل یک حشره میمونم. یعنی برای چی دارن بهم کمک میکنن؟ یعنی واقعاً فقط میخوان من رو توی تیم خودشون نگه دارن؟ تا همین چند وقت پیش، من حتی از وجود جادو و همچین جهانی خبر هم نداشتم. حتی حالا هم قدرت چندانی ندارم، توی تیم جدید هم بازم از فرزاد و الیزابت ضعیفترم. همین یکذره قدرتی هم که دارم، بخواطر قراردادم با نیناست. بعید میدونم که بتونم این کار هارو مثل لطف ببینم. باید قویتر بشم؛ اونقدری که حداقل توی جهان خودم، قویترین باشم.