از خواب بیدار شدم ، نمیدونم چجوری ، به گوشیم نگاه کردم ساعت هنوز ۶ نشده بود یعنی هنوز وقت داشتم یکم دیگه بخوابم اما اصلا خواب به چشمم نمیومد . بهتر ! آلارم ساعت ۶ رو خاموش کردم که یوقت زنگ نزنه و پاشدم رفتم دستشویی ، وقتی توی آیینه خودمو نگاه کردم برای چند لحظه هیچی از فکرم رد نشد فقط این به ذهنم رسید که من مردن الان ؟ من زندم ؟
رنگ پوستم شده بود عین ماست سفید و زیر چشمامم گود افتاده بود در کل خیلی بد شده بودم .
از دستشویی اومدم بیرون ی چایی برای خودم ریختم و از تو کابینتا ی بیسکویت پیدا کردمو با چاییم خوردم ، صبحونم که تموم شد رفتم تو اتاقم و حاضر شدم ، با اکراه پیراهن راه راه آبی روپوش مدرسرو پوشیدمو خواستم از خونه برم بیرون که دیدم خیلی زوده برای همین ی سر رفتم اتاق بابام اینا ، مامانم و بابام بازنشسته اموزش و پرورشن و برادرم هم دانشجو و ازدواج کرده .
ساعت کم کم داشت ۷ میشد که بلند شدم برم بیرون که یک نفر از پشت صدام زد ،! برگشتم اما کسی پشتم نبود بیخیال حتما توهم زدم ، در خونه رو که باز کردم ی سوزی از سرما اومد که تا مغزم یخ زد ،چندتا ها توی دستم کردم تا خودمو گرم کنم و از توی جیبم mp3رو دراوردم و یک اهنگ گذاشتم عادت داریم تا سرویس میاد با مهرشاد (دوست و هم سرویسی) اهنگ گوش میدیم.
هوا هنوز تاریک بود ، از دور مهرشاد دیدم که سر کوچه وایساده ، یادم افتاد که امروز بعد از مدرسه میخوایم بریم ثبت نام کلاس طراحی و نقاشی برای همین نیشم باز شد ، دیشب که رفته بودیم ببینیم کلاسش چجور جاییه با ی دختر چشم تو چشم شدم که هوش و حواس از سرم برده بود ، موهای مشکی و بلند و چشمای آبی با پوست سفید خیلی جذابش کرده بود و منو مات و مبهوت خودش کرده بود . اما چه فایده من که از این کارا بلد نیستم ، کلهم به عنوان یک نوجوان توی ارتباط برقرار کردن با یک دختر خیلی بیعرضم . خلاصه که یک دل نه صد دل از دختره خوشم اومده بود.
رسیدم سر کوچه و هنزفرییمو دراوردم مهرشادم هنزفریشو دراورد و گفت: بببببهههه داش امین ، میزاشتی فردا میومدی دیگه
من : بابا تازه ساعت ۷ کو تا ۷:۱۵ که سرویس میاد
+ حالا اون ۷:۱۵ بیاد توام باید ۷:۱۵ بیای ؟
من : چرا چرت میگی من ۷ اومدم
+ تا برسی میشه ۷:۱۵ هههههه
ی خنده کوتاهی کردم . مهرشاد پسر خوبی بود و میشد به عنوان ی دوست روش حساب کرد.
مهرشاد : امین مدارکتو اوردی ؟
من : مدارک برای چی ؟
+ برای ثبت نام دیگه اسکل
من : اها اره اوردم ،به کسی گفتی اسکل ؟
+ غلط کردم
من : افرین حالا برو سوار شو
+ کو ؟ اومد مگه ؟
من: کوری دیگه نه ؟
سوار سرویس شدیمو با بچه ها تو راه کلی گفتیمو خندیدیم .
امروز توی مدرسه اتفاق خاصی نیفتاد برای همین تا زنگ خورد از بچه ها خداحافظی کردمو با مهرشاد رفتیم برای ثبت نام کلاس طراحی . وقتی فرایند ثبط نام تموم شد رفتیم تا بریم توی کلاس که دیدم مهرشاد دستش روی دستگیره در مونده و در رو باز نمیکنه ، دقیقا میدونستم چرا درو باز نمیکنه بخاطر اینه که مدیر آموزشگاه گفت توی این کلاس همه دخترن و فقط شما دوتا پسرین و البته که مهرشادم ی پسر خجالتی تر از من بودو خجالت میکشید از دخترا ، ی نیشخند زدمو با دست هولش دادم کنار و خودم درو باز کردم ،پامو که گذاشتم تو کلاس خشکم زد اون دختره تو کلاس بود ، اصلا نفهمیدم چقدر طول کشید اما فکر کنم چند دقیقه جلوی در وایساده بودم و به دختره نگاه میکردم انقدر ماته دختره شده بودم ه متوجه نشدم مهرشاد رفته نشسته ، رفتم بقل مهرشاد نشستم ی فحشی نثار کسی که میزا رو اینجوری چیده بود کردم ، اخه ی میز وسط بود که دخترا دورش نشسته بودن و ی میزم چسبیده به دیوار بود که برای پسرا بود و بدیش این بود که طوری میز گذاشته بودن که پسرا پشتشون به دخترا باشه .
برگشتم به مهرشاد چیزی بگم که دیدم خیلی معصومانه داره گوشه کلاسو نگاه میکنه ، سوی نگاهشو دنبال کردم فهمیدم داره به ی دختره نگاه میکنه نیشم باز شد و سرمو بردم سمتشو گفتم : چیه دلت رفته ؟
+ اره رفته بدم رفته
من: پس بگو رسما بدبختیم دیگه
+ امین من این دختررو میخوام ، امین به عشق در نگاه اول اعتقاد داری ؟
من با یاداوری کردن دختر چشم آبی به خودم ، گفتم : آره چجورم
+ امین من عاشق شدم
من : خب برو بهش بگو
+ مگه به این آسونیاست ؟
من : آاااره
+ پس تو چرا نمیری به طرفت بگی ؟
من: چون من عاشق کسی نشدم
+ اره عمه من بود ۲ ساعت جلو در وایساده بود به دختره نگاه میکرد
من :نه ........... با اومدن معلم طراحی به کلاس حرفم نصفه موند ، توی کلاس خیلی خوش گذشت کلی با مهرشاد به چرتو پرتایی که میکشیدیم رو کاغذ خندیدیم وسطاشم یا من به مهرشید خیره میشدم یا مهرشاد به یاسمین ، مهرشاد از صحبتاشون اسماشونو فهمیده بود، کلاس که تموم شد وسایلمونو جمع کردیمو رفتیم سمت خونه تو راهم که مهرشاد مغز منو خورد از بس راجب یاسمین حرف زد .
وقتی رسیدم خونه مامانم بهم گفت که فردا راه می افتیم سمت شهرستان ، شهرستان ما یجایی نزدیک مشهده ، گفت اگر چیزی میخوام بیارم تا فردا حاضر کنمو کارامو برای فردا شب انجام بدم ، چشم گفتمو رفتم تو اتاقم و شام نخورده خوابیدم ، خیلی اهل زود خوابیدن نبودم اما خیلی خسته بودم ، تا چشمام افتاد روهم به مهرشید فکر کردمو نفهمیدم کی خوابم برد ........................
هوا سرد بود و من وسط کوه با ی حس بد و منفی گیر کرده بودم که ............ ادامه در قسمت دوم
پایان قسمت اول
ممنون که باهام همراه بودید لطفا نظرتونو راجب قسمت اول بهم بگین
با تشکر