منتخب : قسمت سوم  ( حرکت )

نویسنده: amin_p_s_1383

 سلام ، شرمنده که دیر شد ی مشکلی برام پیش اومده بود نتونستم براتون رمان اپلود کنم
×××××


ترسیده بودم ، ضربان قلبم تند شده بود ، صورت نگران مامان جلوی روم میدیدم ، داشت یچیزی میگفت اما من هیچی نمیشنیدم و فقط لب های مامانو میدیدم که داره تکون میخوره ، کم کم صداها بم شدن و آروم آروم تونستم بفهمم که مامان داره چی میگه .
مامان : امین ، امیییین ، صدامو میشنوی ؟ چرا صورتت خونیه ؟ پاشو امین امیین ، چرا هیچی نمیگی ، ای خدا حالا چیکار کنم .

گوشیشو برداشت تا به یکی زنگ بزنه احتمالا میخواست به آمبولانس زنگ بزنه منم با صدای گرفته ای
گفتم : خوبم ، زنگ نزن ، پام به پله گیر کرد خوردم زمین دماغم خورد به جایی خون اومد ، چیزیم نیست

مامان : وای خداروشکر بالاخره به خودش اومد ، چرا حرف نمیزدی ؟


من : هیچی یکم گیج بودم


مامان : مامان جان پاشو ی دکتر بریم من خیالم راحت شه که هیچیت نیست.

برای اینکه مامانو آروم کنم پاشدم که نشونش بدم حالم خوبه اما به محض اینکه بلند شدم سرم تیر کشید و سرگیجه گرفتم اما
اصلا به روی خودم نیوردم واگر نه مامان دیگه ولم نمیکرد تا ی دکتر نمیبرد .

من : ببین خوبه خوبم فقط کلی کار دارم ، شبم که میخوایم حرت کنیم پس اصلا وقت ندارم ، فعلا

مامان : کاش میومدی ولی ی دکتر میرفتیم مامان جان ، میگم امین چرا رو دیوار چرت پرت نوشتی میدونی من جونم درمیاد تا اینارو پاک کنم ؟

من : دیوار ؟ نقاشی ؟ من ؟
مامان : آره دیگه برو تو اتاقتو ببین ما ظهرکه برگشتیم دیدیم

سریع رفتم توی اتاقم ، وا هیچی رو دیوار نبود داد زدم گفتم مامان اینجا که چیزی نیست


مامان : چرت پرتا رو پاک کردم اگر بابات میدید پدرتو درمیاورد

من : چی نوشته بود ؟

مامان : عکسشو واست فرستادم
من : اوکی ببخشید دیگه نمیکشم
درو اتاقمو بستم و بهش تکیه دادم ، من نقاشی روی دیوار نکشیده بودم ، مامان چی میگفت ؟ چه نقاشی ؟ گیج شده بودم ، نگران بودم ، وقتی تصویر اون چشمای آبی و تغیر رنگش میومد جلوی چشمم تنم میلرزید .
اون دختر کی بود ؟ از من چی میخواست ؟ اون چشما رو کجا دیده بودم ؟
ته دلم میگفت میخواد بهم چیزی رو بفهمونه و ی حس قوی بهم میگفت که بازم میاد ، برای اینکه توجه مامانو جلب نکنم پاشدم و خودمو با جمع کردن وسایل سرگرم کردم اما فکرم درگبر این اتفاقا بود مطمین بودم به چهل دختر و اون ماجرا ی ربطی داره ، وقتی رفتم شهرستان حتما باید بفهمم که چخبره چون احساسم بهم میگه پای منم به این ماجرا باز شده .............

×××××××××
ساعت حدودا ۸ بود و منم دیگه وسایلمو جمع کرده بودم و کاری نداشتم ، برای همین ی زنگ به محمد زدم طولی نکشید که جواب داد تند تند

گفت : الو ، رسیدی ؟ چخبره اونجا ؟ رفتی چهل دختر ؟

یجوری با سرعت سوال میپرسید که وقت جواب دادن نکردم و فقط ریز داشتم به نوع سوال کردنش میخندیدم که دوباره بلند

گفت :
وااااااااااااااااای امیرحسین گفتم اینو تنها نفرستیم اونجا ، جواب نمیده فکر کنم گروگان گرفتنش ،

با شنیدن این جمله دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم و بلند زدم زیر خنده ،
صدای خندمو که از پشت تلفن شنید

گفت : ای گور به گور بشی عوضی ، قلبم اومد توی دهنم فکر کردم کشتنت ،

من : ناموسا از اینجا تا شهرستان ما ۱۰ ساعت راهه ، چجوری فکر کردی تا الان رسیدم ، تازه فکر کردی چهل دخترم رفتم ،

محمد : اها فکر کردم بعد از مدرسه حرکت میکنی ،

من : نه تازه امشب میخوایم حرکت کنیم ، اها راستی محمد ، گوشی بزار روی ایفون امیرحسینم بشنوه


امیرحسین : سلام ، روی ایفون منم میشنوم
کل ماجرای امروز براشون تعریف کردم و

گفتم :‌ بچه ها بنظرتون چه اتفاقاتی داره میافته ؟ بچه ها ، مردین ؟

محمد : امین جان من نرو چهل دختر بخدا ی بلایی سرت میارنا ،

امیرحسین : گفتی بینیت خون اومده بود ؟ و چشماتم سیاهی رفت ؟


من : اره


امیرحسین : امین من ی مقاله خوندم ، اون دختر داشته روحتو از بدنت میکشیده بیرون ، فکر کنم میخواسته چیزی نشونت بده و مطمعنم دوباره میاد ،

من : حدس میزدم !! بنظرتون میخواسته چی بگه ؟
محمد : نمیدونم اما حس بدی دارم

امیرحسین : امین خیلی مراقب خودت باش ، راستی امین یچیز دیگه فهمیدیم ،
من : چی ؟

محمد : جنازه ی دختر دیگه رو پیدا کردن که روی بدنش با زخم نوشته شده {دو منتخب }

من : باید پس برم ی سر چهل دختر

اینو که گفتم محمد از اونور تلفن بهم حمله کرد: پسره ی احمق کله پوک شاید توام ی منتخب باشی نرو میگیره میکشتا

میخواستم جوابشو بدم که بابا گفت وسایل رو ببر پایین که دیگه حرکت کنیم
گفتم : بچه ها ما دیگه داریم حرکت میکنیم ، خلاصه خوبی بدی دیدید حلال کنید


امیر حسین : فعلا خدافظ ، امین عکس اون نقاشی روی دیوار رو برای من بفرست

من : اوکی برات میفرستم ، محمد تو نمیخوای خداحافظی کنی ، شاید دیگه بر نگردما ،

نمیدونم چرا اما وقتی اینو گفتم ی حس خیلی منفی اومد سراغم و بغض کردم و
محمد هم با صدای بغض دار از اونور تلفن گفت : مراقب خودت باش کله خر

از گوشه ی چشمم یک قطره اشک اروم اروم اومد پایین ، تلفنو قطع کردم
خیلی حس بدی داشتم ، انگار که میدونستم که قراره اتفاق بدی بیافته

×××××××××××××

چیدن وسایل توی ماشین تموم شد و با خستگی توی ماشین خودمو ولو کردمو گوشیمو دراوردم و عکس نقاشی روی دیوار رو برای امیرحسین فرستادم و سعی کردم که بفهمم چی نوشته روی دیوار ، فکر کنم ژاپنی بود برای همین توی مترجم گوگل نوشتم اما یسری چیز بی ربط معنی کرد
بابا ماشینو روشن کرد و
گفت : همه چیو برداشتین دیگه ؟ چیزی جا نزاشتیم که نه ؟

من :‌من هرچی که گذاشته بودی توی راهرو گذاشتم توی ماشین

مامان : نه دیگه جا نزاشتیم ایشالا

روی صندلی عقب دراز کشیدم که بابا گفت : بیا الان این باز مثل گلابی میگیره میخوابه

من : خب مگه چیه ؟
بابا : هیچی فقط حداقل میزاشتی از شهر بریم بیرون بعدش بگیر بخواب

نشستم و گفتم : بفرما نشستم بریم

بابا : بریم
همونجوری که نشسته بودم چشمام روی هم افتاد و خوابم برد

×××××××××××××××××××


بالای سر یک جسم سرد و بی روح وایساده بودم ، اون مرده بود ، چشماش حس نداشت ، باور نمیکردم ، شوک بودم ، ناراحت بودم و چند برابرش عصبانی بودم ، عذاب وجدان داشتم انگار که میتونستم که نجاتش بدم و ندادم ، از پشت سرم صدای چیزی رو احساس کردم برگشتم عقب روی یدونه کوه بودم و دیگه خبری از اون جنازه نبود و به جاش ی حس خیلی عجیبی درونم بود ، احساس میکردم  ، دلیل مرگش
اینجاست !!!!!!!!!

ادامه در قسمت چهارم
با تشکر از اینکه همراهمون بود
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.