در جست و جوی تو

در جست و جوی تو : در جست و جوی تو

نویسنده: sanny




امشب از همون شب هایی هست که دوست دارم. چهارشنبه شب، من و تو، کنار ساحل. روی زیرانداز همیشگی مان دراز کشیده ام و نوشیدنی و خوراکی همیشگی مان را میخورم. ساحل خلوت خلوت است. تنها صدایی که شنیده میشود صدای موج های دریا و تنها نور، انعکاس کم سوی ماه روی آب و نورهای شهر هست. باد خنک پوستم را نوازش میکند. چشم هایم را میبندم و نفس عمیقی میکشم. بوی شوری دریا را احساس میکنم. بوی دویدن توی ساحل، شنا توی دریا و خاطرات خوب.
آخرین جرعه ی نوشیدنی ام را مینوشم و به پشت دراز میکشم. اگر سرم را کمی بالا دهم منظره ای وارونه از دریا میبینم. انگار میتوانم روی ستاره ها راه بروم و به ابر های موج دار نگاه کنم. اگر دنیا وارونه بود، شاید الان... 

بلند میشوم و به سمت ساحل قدم برمیدارم. اولین بار همدیگر را اینجا دیدیم، یادت هست؟ دو تا دختر دیوونه که یک عصر بارانی کفش هایشان را به دست گرفته، قدم میزنند و از احساس شن های ساحلی زیر پایشان لذت میبرند. هم را میبینیم و میخندیم. بدون سلامی، یا حتی معرفی ای، فقط چند دقیقه در سکوت هم قدم میشویم. آن شب تا دیروقت در ساحل ماندیم. از آن وقت بهترین دوست های هم بودیم.
به آب نزدیک میشوم. آب هم که انگار مرا میخواهد، خود را بالا میکشد و به پاهایم میرساند. بار دیگر به پشت سرم نگاه میکنم. کسی نیست. آهی میکشم. خسته شدم از انتظار. از انتظار برای تو. میروم توی آب. خنکی آب جان تازه ای به من میدهد. جلو و جلوتر میروم، تا جایی که بتوانم در آب شناور شوم.

یادت هست چقدر با هم اینجا شنا کردیم؟ همیشه مسابقه میگذاشتیم و تو میبردی، چون من دست و پایم توی سرما سریع کرخت میشد. مثل الان. آب خیلی سرد است. اما اهمیت نمیدهم. شاید اگر تمرین کنم بتوانم ایندفعه از تو ببرم. دوباره به پشتم نگاه میکنم. چقدر دور شدم! اما ایندفعه جلوتر میروم. چون تو هم رفتی. به من گفتند که تو را دور از ساحل دیدند.

دیگر پاهایم به زمین نمیرسد. به تردید می افتم. اگر انقدر کرخت شوم که نتوانم برگردم چی؟ اما دیگر این همه راه را آمده ام. ادامه میدهم، چون نگرانت شده ام. دیگر خیلی منتظرت مانده ام. خیلی وقت است که رفتی و دیگر حتی نمیتوانم ببینمت. از نور شهرها دور شده ام و در این هوای نیمه ابری نور ماه هم قدرت زیادی ندارد. تند تر دست و پا میزنم تا کمی گرما برای خود درست کنم. من باید تو را پیدا کنم.

جلوتر میروم و اسمت را صدا میزنم. دست هایم گزگز میکنند و کاملا قرمز شده اند. یخ زدگی از همین جا شروع میشود؟ به جوک بی مزه ی خودم خندیدم. ما به هم قول دادیم، قول دادیم از هم مواظبت میکنیم، قول دادیم که هیچ وقت هم را ترک نمیکنیم. تو به قولت عمل نکردی، اما من میکنم.
ما همیشه با هم بودیم. دانشگاهمان را با هم انتخاب کردیم. حتی کار پاره وقتمان هم یک جا بود. اما وقتی رازت بین بچه های کلاس پخش شده بود مرا مقصر دانستی و جلوی همه سرم داد و بیداد کردی. من قسم خوردم که تقصیر من نبود. اما چطور حرفم را باور میکردی وقتی فقط آن را به من گفته بودی؟

چیزی که نمیدانستی این بود که دوست های قلابی ای که داشتی برای خودت دست و پا میکردی تا سر توی زندگی ات رخنه کرده بودند و داشتند از تو آتو درمی آوردند. همان دختری که جوری به تو میچسبید که انگار بهترین دوست دنیاست ازت متنفر بود چون نامزد سابقش آمده بود با تو. من هم نمیدانستم. وقتی که فهمیدم خیلی دیر شده بود. اگر زودتر میفهمیدم وقتی که عکس های شخصی ام را پخش کردی آنقدر ازت به دل نمیگرفتم. صبر نمیکردم تا بروی به همان مهمانی کنار ساحل که خیلی منتظرش بودی و بعد بیایم آنجا بزنم توی گوشت و هر چی از دهنم درمیاد بهت بگم. تو که جلوی آن پسر داشتی از خجالت آب میشدی فقط دویدی بیرون و کسی دیگر نفهمید کجایی...

دیگر دست و پایم از کار افتادند و سعی کردم روی آب شناور شوم، احساس خستگی عجیبی داشتم. انگار که هفته هاست نخوابیده ام. قلبم مثل چی توی سینه ام میکوبید و دنیا دور سرم میچرخید. ترسیدم، اما باز هم به حال خودم خندیدم. میدانی چرا؟ چون با این وضعیت حتی اگر میخواستم برگردم هم نمیتوانستم راهم را پیدا کنم. چشم هایم دارند تار میبینند و دیگر هیچ چیزی را تشخیص نمیدهم. توی این سرما عجیب هم نیست. به خودم آمدم و دیدم بالای یک ساعت است که دارم در این سرما بی هدف میچرخم و فکر و خیال میکنم. اما... قرار بود امشب آشتی کنیم.

بالاخره صدایت را شنیدم داشتی صدایم میزدی. جانی گرفتم و به سمت صدا حرکت کردم. چند قدم مانده. فقط چند قدم... تو که قوی تر بودی حتی از من هم بی جان تر شده ای! داری میروی زیر آب. نفس کمی که برایم مانده را میگیرم و زیر آب میروم. فشار آب انقدر روی سرم سنگینی میکند که احساس میکنم مغزم دارد منفجر میشود.
و بالاخره... چیزی که لمس میکنم کف شنی دریا است.

بالا می آیم و برای پیدا کردن ذره ای اکسیژن تقلا میکنم. به حال بدبختی و بدمستی خود گریه میکنم. آن شب... تو رفتی. رفتی توی دریا. شناگر خوبی بودی و همیشه برای آرامش گرفتن شنا میکردی. اما نه نصفه شب، وقتی که یک بطری نوشیدنی خورده ای و حالت خیلی خراب است. گیر یک گرداب افتادی. میگویند که خیلی هم بزرگ و ناجور نبود، ولی همین برایت کافی بود. تو را دور از ساحل پیدا کردند درحالی که من آسوده در خانه بودم.

اگر دنیا وارونه بود هیچ کدام از این اتفاق ها نمی افتاد... من باعث مرگت شدم. اگر آن شب کاری به کارت نداشتم. هنوز زنده بودی. هنوز نفس میکشیدی. هنوز بودی... من خیلی خیلی متاسفم. نمیتونی بفهمی چه دردی هست وقتی که هر روز صبح از خواب بلند بشی و یادت بیاد که قاتل بهترین دوستت هستی. نمیفهمی الان یک سال هست که بغضی روی دلم نشسته که یک ثانیه هم دست از سرم برنداشته.
میگویند زمان همه چیز را درست میکند. اما زمان فقط باعث شد که به حقیقت آن دختر پی ببرم و از قبل هم بیشتر احساس پشیمانی کنم... همه ی اینها، فقط به خاطر یک سوء تفاهم... واقعا که زندگی یک شوخی بی رحمانه است.

احساس سوزشی از پاهایم شروع میشود و کل بدنم را فرا میگیرد، دارم میسوزم. دارم در آتش میسوزم! لباسم را درمی آورم چرا این احساس لعنتی آرام نمیگیرد؟... البته، من خوب میدانم که چه بلایی دارد به سرم می آید. درباره اش زیاد خوانده ام. برهنه شدن پارادوکسیکال. شدتی از سرمازدگی که به آدم احساس سوخته شدن در آتش میدهد. یک قدم قبل از مرگ.
این یک سال در آتش عذاب وجدان سوختم و الان در آتش مرگ. این یکی آسان تر است. دوباره صدایت را میشنوم. دیدی به قولم عمل کردم؟ دیدی پیشت ماندم؟ بالاخره پیدایت کردم و دیگر میتوانم تا ابد پیشت باشم.



دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.