ماریا و دیزی به همراه بانو سانیا و عالیجناب آرتور و ارتش محافظان معبد گیاه به روستای گیاه برگشتن و یه مرد با شمشیر و موهای متوسط سیاه که تا بالای گردنشه و ریش و سیبیل و چشمان قهوه ای به استقبالشون میاد و میگه: من و لیزا منتظرتون بودیم بانو من
سانیا با خوشحالی میگه: سلام مشاور آلفرد....
به اطراف نگاه میکنه و میگه: پس همسرت کو؟
آلفرد: پیش درمانگره.... پسرمون داشت جادوگری میکرد که دست مادرش رو سوزوند....(لحنش ناراحت میشه)... چرا باید پسر من و لیزا جادوگر باشه؟ چرا مثل پسر شما یه غیر جادوگر نیست.... جادوگری رو از کجا آورده؟
آرتور: تا جایی که یادمه مادر خودت هم جادوگر اعظم روستا بود، پس پسرت جادوگری رو از مادر بزرگش به ارث برده
سانیا: عزیزم، جادوگر بودن همیشه ارثی نیستا.... بگذریم، پسر ما کجاست؟
آلفرد: توی قلعه است پیش پسرم.... انگار یه دوستی قوی بین سید و فردریک برقراره همیشه
سانیا: عزیزم، دخترا رو ببر به قلعه تا منم برم به لیزا سر بزنم
آرتور: چشم بانوی اعظم
{پیش درمانگر}
لیزا که موهای متوسط قهوه ای که تا وسط گردنش هستند و چشمان قهوه ای داره روی صندلی نشسته و درمانگر یه چیزی روی جای سوختگی دست لیزا مالیده و داره میبندتش و میگه: خانم لیزا، دستتون تا یک هفته دیگه خوب میشه، این دارو های گیاهی جنگل معجزه میکنن، دست بانو لئونارا درد نکنه که در کنار نیاکان ما این جنگل سحر آمیز رو هم سبز کرد
لیزا: ممنون، نمیدونم این بچه به کی رفته، من که از نسل بانو لئونارا هستم و کمانش رو هم دارم چون دختر پدرم بودم و کمان به دختر خانواده میرسه.... ولی من چون دختر ندارم باید بدمش به سید
درمانگر: خب، یعنی ناراحت هستید که دختر بدنیا نیاوردید؟
لیزا: نه نه نه، پسرم خیلی برام عزیزه ولی خب رسم خانوادگی ماست که کمان مادرِ جد بزرگمون رو به دخترمون بدیم مگر اینکه دختر نداشته باشیم و بدیم به پسرمون.... منم مثل مادر بزرگم شدم که دختر نداشت و دادش به پدرم ولی پدرم من و برادر مرحومم رو داشت و دادش به من که دختر بودم
سانیا میاد و میگه: شنیدم چی گفتی، اگر بعدا سید کوچولو دختر دار شد میدتش به نوه ات
لیزا: سلام بانو سانیا، میبینی پسرم چکار کرده؟
سانیا: پسرا شیطونن دیگه، فردریک هم زیاد آتیش میسوزوند اگر یادت باشه.... ولی مطمئنم که هردوشون جنگجویان بزرگی میشن
لیزا: فقط میترسم مثل جادوگر سیاه بشه.... میگن عجول بود و میخواست جادوی سیاه یاد بگیره و بعدش این اتفاقات افتاد
سانیا: نگران نباش، پسرت که عجله نداره فقط تونسته با اینکه 9 سالشه جادوی آتش رو انجام بده
{در قلعه روستا}
فردریک که مو هاش کوتاه قهوه ای و چشمان سبزه، داره جلوی ماریا و دیزی با یک تکه چوب حرکات شمشیر زنی انجام میده و ماریا میگه: وقتی پیش نقابدار ها بودیم شمشیرزنی زیاد دیدیم ولی هیچ کدوم به پای تو نمیرسه
فردریک با خوشحالی میگه: لطف دارید خانما
یکهو سید که موهای قهوه ای کوتاه مایل به سیاه و چشمان قهوه ای داره به چوبی که توی دست فردریکه آتیش میزنه و چوب آتیش میگیره و سید میگه: جادوگری هم مهمه.... دختر دیدی و قیافه گرفتی!!!
فردریک: درست صحبت کن سید، این دوتا خانم از الان عضو ما محافظان معبد هستند و باید باهاشون خوب رفتار کنیم
سید: واقعا؟
فردریک: آره، به حرف بزرگتر از خودت و پسر بانوی اعظم شک داری؟
سید: من فقط 3 سال کوچکتر هستم.... تازه، مقام بانوی اعظم و شوهرش و بچه هاش به کسی وفا نکرده.... وقتی بانوی اعظم بازنشسته بشه یک نفر دیگه بانوی اعظم میشه، سعی کن چیزی بیشتر از پسر بانوی اعظم باشی، مثل من که میخوام بیشتر از پسر مشاور باشم
فردریک یکم فکر میکنه و میگه: درست میگی، مقام بچه فلانی دائمی نیست بهتره بجای چسبیدن به مقام پدر و مادر خودت هم یه مقام داشته باشی..... راستی اون جادو رو انجام بده
سید: کدوم؟
فردریک: همون که وقتی بعضی شبا بجای خوابیدن یواشکی میآمدیم توی سالن قلعه و انجام میدادی
سید با لبخند میگه: آهان.... باشه
و دستاش رو تکونش میده و یه جادوی آبی رنگ درست میشه و میزنه به سقف و برف میاد و دیزی میگه: برف؟
سید: آره چند سال پیش که کوچکتر بودم، مادر بزرگم بهم یاد داد تا اگر خواستم برف بازی کنم، مجبور نباشم تا زمستان صبر کنم
فردریک: راستی یادم رفت بگم، مادر مشاور آلفرد، جادوگر اعظم ما بود
ماریا: الان کجاست؟
سید با ناراحتی میگه: تنهام گذاشت و رفت توی قبر.... دقیقا مثل داییم و پدر بزرگم..... رفت با نقابداران بجنگه
فردریک: جنگ همینه دیگه دوست من
یکهو دیزی، سید رو بغل میکنه و میگه: اشکال نداره
سید: فاصله ات رو حفظ کن خانم
دیزی ولش میکنه و میگه: اومدم خوبی کنما
ماریا: اشکالی نداره خواهر، بعضیا دوست ندارن جنس مخالف بغلشون کنه
{در نزدیکی مخفیگاه نقابدارن سلطنتی}
ولاد: خب رسیدم، اینم نقابدارن سلطنتی، شروع خوبیه