از خوابی آشفته پریدم چشمانم به اجبار بسته میشدند اما سعی میکردم مانع این حرکت غیر ارادی شوم . کم کم به خودم آمدم در اولین فرصت ساعت را نگاه کردم ساعت 6 عصر بود اصلا یادم نمی آمد کی و کجا خوابم برده بود همینطور که در افکارم غرق بودم ناگهان با دیدن منظرهی اطرافم حس عجیبی به من دست داد احساس کردم گلوله های یخی با سرعت به قلبم میخورند یادم نمی آمد کجا خوابم برده بود اما مطمئن بودم اینجا نبود. بلند شدم تا دور و بر را بررسی کنم از پنجره بیرون را نگاه کردم در یک کلبه چوبی قدیمی بودم هوا هم تاریکی ترسناکی داشت صدای باران و فانوسی که آنطرف پنجره گذاشته شده بود فضای بیرون را از آن که بود ترسناک تر نشان میداد . ناگهان صدایی از داخل اتاق توجه ام را جلب کرد گربه ای در گوشه دیوار لم داده بود و داشت مرا نگاه میکرد این گربه را وقتی تازه بیدار شده بودم هم دیدم اما توجهی به اون نکردم گربه ی خیلی اشنایی بود یادم می اید چند وقت پیش گربه ای ماندد همین گربه رو به روی خانه ما زندگی میکرد همسایه ها خیلی به او اب و غذا میدادند و همش جلوی خانه ما پلاس بود زمستان هم که میشد همیشه از لای پنجره نیمه باز ماشینم داخل میخیزد و ماشینم را کثیف میکرد. یک روز که بسیار عصبانی بودم تصمیم گرفتم در ظرف ابش کمیسم بریزم از این کارم پشیمان بودم و امیدوار بودم آن گربه هیچ وقت از آن آب نخورده باشد. در اتاق را باز کردم فضای بیرون اتاق بسیار تاریک بود و تنها نوری که کمی اجازه دیدن میداد نور فانوسی بود که از پنجره ها وارد خانه میشد . همه چیز به سختی دیده میشد جز یک گل اتفاقا آن گل هم برایم آشنا بود دقیقا دیروز بود که داشتم با خوشحالی به سمت خانه می آمدم و از هوای افتابی لذت میبردم رو به روی خانه ما هم میدانی بود که گلهای زیبایی داشت یکی از زیباترین آنها را چیدم و به خانه بردم . ناگهان صدایی ترسناک رشته افکارم را پاره کرد صدای رعد و برق بود از رقص نوری که در فضا به وجود آمده بود میشد فهمید که فانوس دارد تکان میخورد تنها امید من همان فانوس بود سعی کردم سریعا خود را به آن برسانم نشد . فانوس افتاد و من هم همراهش به جایی نامعلوم افتادم