اینقدر فکرای مختلف و صداهای زیادی توی سرم بود که نمیتونستم بخوابم ?،نه فقط شب ،حتی ظهر هم نمیتونستم راحت بخوابم ! اینقدر این صداها زیاد بود که گاهی لبامم تکون میخورد ولی خودم نمی فهمیدم.سر هر مساله کوچیکی بحث میکردم .با کی؟خب معلومه ،با خودم !توی ذهنم همش درگیر بودم و بشدت خسته میشدم ،اینقدر که دیگه حوصله ی هیچ کاریو نداشتم .چند وقتی میشد که کلاس زبانمو ول کرده بودم و از طرفی هم عذاب وجدان داشتم ،با خودم میگفتم چرا؟ مگه دلت نمیخواد مهاجرت کنی؟این دومین بار بود که بعد از چند ماه زبان خوندن یهو وسط راه بی انگیزه میشدم و همین بیشتر ناراحتم میکرد .و نمیدونستم چرا؟ چرا هر بار یکاریو شروع میکنم و براش دلیل و انگیزه دارم ولی تا اخرش نمیرم؟ولی کاش فقط همین بود ... از یه مساله شروع میشد و یهو همه ی مسائل از گذشته و مشکلات خانوادگی و... زنده میشد ?.
تنها بودم ،هم دلم میخواست یکی کنارم باشه تو اون شرایط ،هم اینکه میدونستم اوضاع و احوالم نرمال نیست که بخوام برم تو رابطه !بعد باز یه فکر میومد تو سرم که خب شاید باید یکی کنارم باشه تا حالم خوب بشه?باز میگفتم نههه اونوقت اگه ولم کنه بره ک داغونتر میشم !
و هزارتا موضوع دیگه که هجوم میاوردن بهم ?
نمیخواستم کسی بفهمه حالم بده .مجبور بودم خودمو عادی نشون بدم یا تو حموم گریه کنم یا شبا زیر پتو،اینقدر ک گوشه چشمام سوزش میگرفت?
بدترین قسمت ماجرا این بود که حتی خودم هم نمیخواستم قبول کنم حالم بده! میخواستم قوی باشم و سریع حال خودمو خوب کنم ،چونکه من روانشناسی خونده بودم و از خودم انتظار داشتم که مشکلی نداشته باشم،همونطور که پدر و مادرم و همه اطرافیانم ازم انتظار داشتن!که عصبانی نشم،ناراحت نشم،غمگین یا افسرده نشم ،از کوره در نرم و همیشه رفتارهای معقولی داشته باشم .اولش آسون بود ولی بعد خیلی سخت شد .
میخواستم هم ادم موفقی باشم هم کامل باشم ،توی ظاهر و تیپ ،توی کار، توی درس،توی رفتار ...همه چی !
اصلن مگه میشه؟?
تو همین حین دیدن کلیپای انگیزشی هم بی تاثیر نبود!قوی باش و فلان...تو از پس هر کاری برمیای کافیه بخوای!وقتی به قلبت افتاده یعنی میتونی و ...هزارتا ازین جمله ها که واقعا بینشون غرق میشدم و دیگه نمیدونستم کدومش درسته؟؟؟
دیگه داشتم دیوونه میشدم ازین همه فکر و درگیری!که فکر کردم بهتره برم پیش مشاورم ،ولی فکر هزینه اش که میفتادم هی منصرف میشدم ،بعد میگفتم اخه من اینهمه حرفو چجور توی یه جلسه بزنم؟؟؟از کجا شروع کنم بگم؟
تا اینکه یروز که سر کار هم بودم اینقدر تحت فشارفکری قرار گرفتم که بیقرار شدم ،نمیتونستم صبر کنم، دلم میخواست فقط با یکی حرف بزنم اما دوست و اشنا نباشه و فقط درکم کنه ،دوس داشتم داد بزنم بسه بسهههههه ساکت شین ،دوس داشتم ذهنمو خاموش کنم و چند دیقه راحت باشم ،مثل یه بمب اماده انفجار بودم ،پر شده بودم پررررررر!
پر از حرف پر از صدا پر از بغض و حسرت و پشیمونی و ....همه چی ?
که گوشیمو برداشتم و یه نوبت مشاوره گرفتم برای عصر همون روز...