فصل اول

روستا (Village) : فصل اول

نویسنده: Rizer



از سر صبح یه سردرد بدی گرفته بودم و حالت تهوع شدیدی داشتم سیمین(همسرم) هم پشت سر هم زنگ میزد اصلا حوصله بحث و دعوای دوباره رو نداشتم برا همین تماسشو مدام رد میکردم سرکارم که رسیدم اقای (فهیمی) که پسرش توی اتاق عمل فوت کرده بود و  صدبار باهام دعوا کرده بود جلومو گرفت:
امروز ازت شکایت میکنم پدرتو در میارم قاتل عوضی 
من:هر غلطی میخوای بکن اون گفت: چقد یه ادم میتونه مغرور و خدا نشناس باشه ایشالا خدا به زمین گرم بزنتت.
هولش دادم اونور چون بدم میاد با یه پیرمرد خرفت سرو کله بزنم.
رسیدم داخل دفترم و رئیسم وارد دفترم شد و گفت: ببین سینا مدتیه که خیلیا ازت شاکین به خاطر رفتار بدت با بیماران و اینکه توی کارت یکم بی حواس شدی......تا فهمیدم میخواد چرت و پرت بگه گفتم : ببین رئیس من مدتیه که با همسرم بحث و دعوا داریم و مادرمم که خیلی وابستش بودم تازه فوت شده خودتم که میدونی بیمارستان دردسر و ایجور چیزاش زیاده من همه تلاشمو میکنم که کارمو خوب انجام بدم.
اون گفت:میدونم.....میدونم....برای همین میخوام از اینجا بری.....
با تعجب گفتم:چی؟؟؟؟؟میخواین منو بیرون کنین؟؟؟
گفت:معلومه که نه من رفیقتم میخوام کمکت کنم...فقط یه مدت از فضای کار و شهر دور باش تا هم به خانوادت برسی هم با مرگ مادرت کنار بیای.....ببین رفیق تو میتونی یه مدتی بری روستای ما بمونی...اونجا هم به پزشک احتیاج داره هم اینکه دوبرابر حقوقت بیشتر میشه چون اونجا یه مقدار دور افتادس.....من فقط میخوام کمکت کنم
با اعصبانیت گفتم: لازم نکرده شماها به من کمک کنین غیر مستقیم منو دارین میندازین بیرون....برای بیرون کردن من به این بهونه ها احتیاج ندارین خودم میرم....
بعدش سریع کیفمو از روی میز برداشتم و از اونجا زدم بیرون و سوار ماشینم شدم و رفتم سمت خونه
توی راه دیدم 12 تا تماس بی پاسخ از سیمین روی گوشیمه...میدونستم برسم خونه قراره حسابی دعوا بشه پس اول رفتم مهد کودک دخترم که از اونجا بردارمش و ببرمش خونه.
دخترمو سوار ماشین کردم و رفتم در خونه...درو زدم که سیمین با اخم و اعصبانیت درو باز کرد اما چون دخترمون پیشمون بودش چیزی نگفت.
رفتم طبقه بالا لباسمو عوض کنم که سیمین هم اومد تو اتاق و درو بست و شروع کرد به غر زدن...
_صدبار به گوشیت زنگ زدم معلوم هست کدوم گوری؟؟
+کار داشتم نتونستم جواب بدم
_ببین سینا مادرت که فوت کرده برای منم عزیز بوده اما این دلیل نمیشه شبا شروع کنی به مشروب خوردن و اینکه روزا اعصاب منو خورد کنی
+میشه ولم کنی؟؟
_تا الان هیچی بهت نگفتم اخلاقت شده این ولت کنم که با اون دختر خوشگلای تو بیمارستان مدام لاس بزنی؟؟؟
+سیمین خفه شو باشه؟؟؟ خفه شو!
_ببین سینا من فکرامو کردم با این وضعیت من و تو نمیتونیم باهم بمونیم
+منظورت چیه؟
_منظورمو خوب متوجه شدی اگه میبینی زندگی با من برات سخت شده میتونیم طلاق بگیریم 
+ببین سیمین من.......
حرفم تموم نشده بود که از اتاق رفت بیرون
سرم دیگه داشت میترکید نمیدونستم چیکارکنم که یهو دخترم اومد تو اتاق
_بابا
+جان بابا دخترم؟
_تو و مامان میخواین از هم جدا شین؟
+نه بابا کی این حرفو زده؟؟
_خودم شنیدم یواشکی
+نه دخترم مامان فقط یکم مریض شده حالش خوب نیست باید ازش مراقبت کنیم خوب بشه باشه؟؟
_باشه بابا
+افرین حالا برو ببین اخبار شروع شده یا نه
بعد از رفتن دخترم حسابی تو فکر فرو رفتم ...اخه من دخترمو خیلی دوست دارم نمیخوام زندگیش خراب بشه یهو یاد پیشنهاد رئیسم افتادم اینکه مدتی مسافرت بریم به همون روستایی که اون گفت....
زنگ زدم بهش
_الو؟؟بفرمایید؟
+سلام رئیس من زنگ زدم بابت امروز صبح ازت معذرت خواهی کنم کارم واقعا اشتباه بودش نمیدونم چرا یه مدتیه اینجوری شدم زود عصبی میشم واقعا ببخشید
_اشکال نداره سینا جان وضعیتتو درک میکنم من اصلا به دل نگرفتم
+راجب پیشنهادت فکر کردم به نظرم ایده خوبیه یه مدت بریم به اون روستایی که شما میگفتی
_خیلی هم عالی ادرسشو بهت میدم کلید اون ویلایی هم که برات در نظر گرفتمم بهت میدم فقط یه چیزی بهت بگم مردم اون روستا یه مقدار شاید رفتارشون با غریبه ها عجیب باشه اصلا نگرانش نباش بعد چند روز باهاتون صمیمی میشن
+نه بابا عیبی نداره رفتارشون از اخلاق من که بد تر نیستش
بعدش شروع کردیم به خندیدن.

(روز پنجشنبه....ساعت 7 صبح)

چمدونا رو داشتم میزاشتم توی صندوق و سیمین هم با غر زدن بقیه وسایل هارو میاورد و مدام میگفت:باید چند روز قبل بهم میگفتی قراره یه مدت بریم جایی نه اینکه شب قبلش بگی.
منم مدام نادیده میگرفتمش و وسایلو میچیدم
ماشینو روشن کردم و راه افتادیم حدودا 4 ساعت تو راه بودیم که کم کم فضای اطرافمون پر از درخت و پوشش گیاهی سبز رنگ شد.....با سیمین اصلا حرف نمیزدم و فقط صدای اهنگو زیاد کرده بودم وباهاش همخونی میکردم....(متن اهنگ)<<<اونور جنگل سر سبز......پشت دشت سر به دامن.....اونور روزای تاریک......پشت نیم شبای رو شن.....>>>

ساعت 5 بعد از ظهر بلاخره به تابلوی ورودی روستا رسیدیم که سر یه مسیر خاکی بغل جاده بودش نیم ساعت توی مسیر خاکی بودیم که به یه پمپ بنزین قبل از روستا رسیدیم ....پیاده شدم و نازل پمپو کشیدم و شروع کردم بنزین زدن که دیدم متصدی پمپ خیلی ناجور زل زده بهم...یخوره به خودم نگاه کردم ببینم شاید زیپ شلوارم بازه یا یه مشکلی هست.
رفتم سمتش و خواستم گرم بگیرم باهاش گفتم:روستای قشنگی دارین ما یه مدت مهمونتونیم من پزشک جدید روستاتون هستم امیدوارم بتونم مفید باشم تو روستاتون....
طرف همونجور که بهم زل زده بود خیلی خشک و بی احساس گفت:کارت میکشی یا پول نقد میدی؟
منم که دیدم طرف اصن انگار عصا قورت داده گفتم: کارت میکشم 50تومن هم انعام برا خودتون بکشین.
کارتمو که کشید سوار ماشین شدم و وارد روستا شدیم همه عجیب بهمون نگاه میکردن انگار تاحالا ادم ندیده بودن....
سیمین گفت:حس خوبی بهشون ندارم جا قحطی بودش مارو برداشتی اوردی اینجا؟
هوا ابری بود و زمین یه مقدار نم داشت...بلاخره رسدیدیم به ویلامون خداییش ویلای قشنگی هست دل باز و جلوش پر از درخته
وسایلارو از داخل ماشین خارج کردیم و دخترم سریع رفت داخل ویلا رو ببینه...سیمین هم میگفت:گوشیم انتن نمیده اصن زنگم نمیتونم بزنم یعنی چی اخه
گفتم: میرم بپرسم ببینم کجا انتن خوب میده که یه وقت زنگی چیزی خواستی بزنی بری اونجا
وسایل هارو که گذاشتم داخل ویلا سوار ماشین شدم و بطری مشروبمو از زیر صندلیم در اوردم و رفتم سمت جنگل و یه جای خوب پیدا کردم که تو این هوای ابری مشروب بخوردم و حالم اوکی بشه.

ماشینمو بغل درختا پارک کردم و رفتم زیر یه درخت نشستم و شروع کردم به مشروب خوردن.... هوا ابری بود و داشت کم کم تاریک میشد...
همینطور مشغول مشروب خوردن بودم که یهو یه پارچه زخیم افتاد روم و یه نفر با وزن سنگینش نشسته بود روم شروع کردم پارچه روبندازم کنار ولی نمیشد طرف خیلی سنگین بودش اخرش چنتا مشت محکم زدم تو شکمش تا اینکه انداختمش کنار و پارچه رو از روم برداشتم و دیدم یه مرد نسبتا هیکلی بود....شروع کردم با اعصبانیت بهش فحش و بد و بیراه دادن که مرتیکه....چه غلطی میکنی.
طرف گفت:اقا من معذرت میخوام من شمارو با کسی اشتباه گرفتم شما....
گفتم:میدونستی میتونم ازت شکایت کنم برا این کارت؟؟
گفت:بله اقا میدونم من عذر میخوام شمارو تاحالا اینجا ندیده بودم شما باید جدید اومده باشین.
گفتم:اره جدیدم شما رسمتون اینه با جدیدا از این کارا بکنین؟
گفت:اقا من که عذرخواهی کردم شمارو با کسی اشتباه گرفتم
بطری مشروبمو برداشتم و سوار ماشین شدم و تا میخواستم برم طرف اومد بغل ماشین و بهم گفت: من اگه جات بودم از اینجا میرفتم
پرسیدم:چرا اونوقت؟
جواب داد:خودت تا الان متوجه چیز عجیبی نشدی؟
گفتم:عجیب ترین چیزی که تا الان دیدم رفتار تو با من بودش
جواب داد:خب برات سوال نشد که من کیو میخواستم اینجوری بگیرمش؟
یه نگاه به سر و وضعش کردم....لباساش خاک گرفته و یه مقدار پاره بودش و موهاش بهم ریخته بود با خودم گفتم شاید این دیوونه یا معتادی چیزی باشه
یارو گفت:اینجوری بهم نگاه نکن من اسمم میثمه از اشناییت خوشبختم
بهش گفتم: میثم یعنی تو میخواستی یه حیوونو اینجوری بگیری یا ادم خاصیو؟
با لبخند گفت:هیچکدوم...یه شیطان
یهو با تعجب بهش نگاه کردم و تا نگاهمو دید گفت:هههه شوخی کردم حاجی یه سری گراز این اطراف پیدا شده منم دارم سعی میکنم بگیرمشون
گفتم:گراز بگیری؟؟؟ با پتو؟
گفت:اره دیگه
یکم بهش شک کردم و ازش ترسیدم باخودم گفتم شاید بهم اسیبی بزنه و سریع بحثو جمع کردم و خداحافظی کردم و رفتم داخل روستا....از مغازه ای که داخل روستا بود برای شام وسایل خریدم و رفتم خونه.
سیمین تا منو دید یواشکی در گوشم گفت:میدونم بازم مشروب خوردی فقط کمتر حرف بزن بوی دهنت خفمون نکنه
شامو که خوردم رفتم اتاق طبقه بالای ویلا و درحالی که رو تخت دراز کشیده بودم داشتم از پنجره روبروم فضای جنگلی و سرسبز روستا رو توی شب میدیدم و مشروب میخوردم.....که یهو احساس کردم چیزی بین درختا داره تکون میخوره چشامو به هم مالیدم و دوباره نگاه کردم و دیدم واقعا یه چیزی اونجا هست... سیمینو از خواب بیدار نکردم گفتم شاید بترسه...
یه چاقو از داخل سینک برداشتم و رفتم طبقه پایین وارد محوطه ویلا شدم صدا زدم:کسی اونجاس؟؟؟؟
هیچکس جواب نداد...ناگهان یه صدایی از پشت سرم اومد....برگشتم دیدم صدا از انباری میادش.... ترسیده بودم...نمیدونستم چی میتونه باشه.....دزد؟حیوون؟ چاقورو سفت تو مشتم گرفتم و وارد انباری شدم ...انباری واقعا تاریک و سرد بود ولی چون چشمم به تاریکی عادت کرده بود میتونستم داخل انباریو ببینم و چیزی نبودش....ولی پشت دری که بازش کرده بودم انگار یه چیزی بود.....سیاهی پاهاشو از زیر در میدیدم درو اروم باز کردم یهو یه چیز سیاه شبح مانند منو هل داد و سرم خورد زمین.....
چشمامو که باز کردم سیمین بالای سرم بود و صبح شده بود.
سیمین گفت:وقتی دیشب خواب رفتم بازم رفتی مشروب خوردی و اینجا خوابت برد؟؟؟اخرش کار دست خودت میدی!
بهش گفتم:نه سیمین گوش کن دیشب یه چیزی تو انبار بود....(شروع کردم براش توضیح دادن)
سیمین گفت:این اثرات همون زهر ماری هست که همش میخوری...هوش و حواس برات نزاشته....
حرفمو باور نکرد ولی من میدونم که اون شب یه چیزی دیدم.
لباسامو عوض کردم و سوار ماشین شدم تا برم با کدخدای روستا حرف بزنم
نشونی کدخدارو از چند نفر پرسیدم اما خیلیهاشون اصلا باهام حرف نمیزدن تا اینکه یه پسر بچه نشونی کدخدارو بهم داد
رسیدم درخونش...یه خونه خشت و گلی بود که یه در چوبی کوبه ای داشت...در رو که زدم یه پیرمرد اومد درو برام باز کرد
بهش گفتم:سلام من با کدخدا کارداشتم
گفت:خودم هستم بفرمایید داخل پسرم...
رفتارش خیلی با بقیه فرق داشت اصن انگار مال این روستا نبود....
وارد خونه اش شدم و برام چایی اوردم و شروع کردم به صحبت
+ببین کدخدا من تازه اومدم به روستاتون که مدتی اینجا بمونم من پزشکم و میتونم بهتون کمک کنم
_جدی؟؟چقدر عالی پسرم...حتما که میتونی کمک کنی ما خیلی وقته اینجا به یه پزشک احتیاج داریم
من که از رفتارش تعجب کرده بودم گفتم:شما واقعا خیلی مهربون و خونگرم هستین ای کاش بقیه اهالی هم مثل شما بودن
گفت:ببین پسرم اینجا مردم مهربون و خوبی داره فقط چون غریبه اینجا زیاد نمیاد یکم طول میکشه بهتون عادت کنن درضمن شما ویلایی که داخلش زندگی میکنین مال اقای سعیدیه....
گفتم:بله ایشون رئیس من هستن
جواب داد: بله ادم خوبیه قدرشو بدون......درضمن توی این 1روزی که اینجا بودی مشکلی نبود که؟
گفتم:نه فقط یکی از اهالی دیروز با پتو داشت دنبال گراز میگشت
گفت:گراز؟؟ما اینجا گراز نداریم...طرف کی بوده؟؟
گفتم:والا به من گفت اسمش میثمه
جواب داد:اهاااان میثمو میگی...اون یکم عقب موندس زیاد جدیش نگیر به حرفاشم اهمیت نده
بهش گفتم: درسته یکم قیافش غلط انداز بود ولی به حرف زدنش نمیخورد عقب مونده باشه
جواب داد:تو سعی کن زیاد باهاش حرف نزنی و سمتش نری نمیخوام برای دکتر با شخصیتی مثل شما یه وقت مشکلی ایجاد بشه
گفتم:باشه کدخدا ممنونم از توجهتون من دیگه باید برم همسرم منتظرمه
کدخدا گفت:پسرم خدا به همرات ایشالا این مدتی که اینجایی بهت خوش بگذره
از خونش زدم بیرون و یه سیگار از جیبم در اوردم و شروع کردم به سیگار کشیدن سوار ماشین شدم و سیگارمو از پنجره بیرون گرفته بودم و داشتم تو راه بناهای قدیمی روستا رو میدیدم....بعضیاش اینقدر قدیمی بودن که انگار قرار بود به زودی خراب بشن رو سر صاحباشون.
یهو چشمم خورد به یه درخت بزرگ عجیب وسط درختای بغل روستا....
رفتم بغلش پارک کردم و نگاهش میکردم....واقعا قدیمی و بزرگ بود دورش داشتم میچرخیدم که یهو پام رفت توی یه چاله بغل درخت....پامو کشیدم بیرون و دیدم داخلش پر از استخون های ریز و درشته...نمیدونستم استخون چه حیوونیه...بالای درخت هم یه عالمه سی دی بود که با نخ ازش اویزون کرده بودن....فک کنم برای فراری دادن پرنده ها از سی دی استفاده میکنن
یهو یه نفر با پیشبند قصابی از بغل یه خونه داد زد و گفت: هی! چیزی گم کردی؟؟؟
گفتم: نه فقط داشتم یخورده این اطرافو نگاه میکردم
جواب داد: نگاه کردنت که تموم شد بزن به چاک!
قیافه ترسناکی داشت پیشبند قصابیش پر از خون بود و یه سیبیل کلفت هم داشت و یه چشمش هم زخم عمیق قدیمی روش بود ...منم از ترسم سریع سوار ماشینم شدم و رفتم سمت خونه و....


ادامه در فصل 2
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.