قدرت چیز ترسناکیست.... اگر چیز بی لیاقتی قدرت بگیرد باعث رنج و عذاب میشود، مانند (پول) که تکه کاغذی بیش نیست اما روزگار من را سیاه کرده است.
جیب هایم انقدر خالی شده که در این هوای سرد فقط با دست هایم میتوانم آن را پر کنم.
برف مثل بلایی آسمانی بر شهر سایه افکنده و قصد تمام شدن ندارد.
همینطور درحال پیاده روی بودم که چشمم به آگهی استخدام روی دیوار افتاد که نوشته بود:(به یک نگهبان شیفت شب با حقوق عالی نیازمندیم.)
سریع موبایل دکمه ای قدیمی ام را در اوردم و با انگشت های لرزان شروع کردم به زنگ زدن.
گفتن که به نگهبان شیفت شب با بهترین حقوق در ماه برای یه مزرعه بزرگ خارج از شهر نیاز دارند و من هم سریعا قبول کردم.
دنبال ماشین بودم که مرا به انجا ببرد اما هیچ ماشینی مسیری که من میخواستم را قبول نمیکرد و میگفتند مسیرش بد راه است...
تا اینکه پیرمردی ایستاد و قبول کرد مرا به انجا ببرد
در راه مدام میگفت: گرونی و اینا همش کار خودشونه
من هم مدام تاکید میکردم: بله، درسته، حق باشماس
پیرمرد گفت: حالا چرا این مسیر را انتخاب کردی؟ کجا میری؟
جواب دادم: والا حاجی من برای استخدام نگهبانی از یک مزرعه برای شیفت شب میرم.
پیرمرد گفت: اون چه مزرعه داریه که شبا توی مزرعش نیست؟ خب تو که نمیتونی یه مزرعه رو بگردونی جمع کن برو پی کارت دیگه
من هم به نشانه تایید سرم را تکان دادم....
بلاخره به مزرعه رسیدیم... مزرعه زیبایی بود پر از درخت هایی که در سرما برگ هایش روی زمین ریخته و رودخانه ای که بر اثر سرما یخ زده است.... فکر میکنم که در بهار زیبایی ان دو چندان میشود.
با پیرمرد خداحافظی کردم و پیش صاحب مزرعه رفتم و باهم صحبت کردیم
صاحب مزرعه گفت: من به تو فقط برای شب احتیاج دارم و روز ها میتوانی بروی...
من هم قبول کردم و غروب بود که صاحب مزرعه وسایلش را جمع کرد و از من خداحافظی کرد و رفت، بلافاصله سرم را که چرخاندم چشمم به دو بلند گوی بزرگ روی یه میله بلند افتاد که در وسط مزرعه قرار گرفته بود.
با خودم گفتم: این بلند گو اینجا چه میخواهد؟؟ نکنه صاحب مزرعه برای گاو و گوسفند ها سخنرانی میکنه..
رفتم سری به کلبه چوبی داخل مزرع بزنم که شب قرار بود داخل ان بخوابم، کلبه تمیزی نبود وقتی پایم را روی کف ان میگذاشتم صدای قیژ قیژ چوب های کهنه سکوت کلبه را میشکست و تخت کثیف داخل ان من را وادار ساخت شب روی کاناپه بخوابم، هوا شروع شد به تاریک شدن و من هم بیخیال از مزرعه روی صندلی جلوی شومینه نشسته بودم و کتاب میخواندم که ناگهان صدایی داخل مزرعه طنین انداز شد.... صدایی مثل خش خش بلند گو.
در کلبه را باز کردم و با تعجب اینور و آنور را نگاه میکردم که چشمم به بلند گوی وسط مزرعه افتاد.
با خود گفتم شاید خیالاتی شدم و صدا داخل ذهنم شکل گرفته(بلاخره باید یه دلیل منطقی برای خودم می اوردم)
رفتم به گاو و گوسفندا سر بزنم که دیدم همانند صاحب مزرعه شاد و شنگول هستند.
به داخل کلبه برگشتم و با گوشی آهنگی ملایم گذاشتم و دوباره مشغول خواندن کتاب شدم که خوابم برد.
با صدای کوبیده شدن در از خواب بیدار شدم و دیدم هوا تاریک است و فضای کلبه به طور وحشتناکی سرد شده و باد در کلبه را باز کرده... سمت در رفتم که آن را ببندم اما با رد پاهای عجیبی از جلوی در کلبه تا جلوی آن میله ای که در بالای آن بلندگو قرار داشت مواجه شدم.
با خود گفتم: مگر میشود؟؟! توی تاریکی این شب؟! توی این هوای سرد و برفی کسی بیرون باشد؟؟
اما بیشتر که دقت کردم رد پای آن اصلا شبیه جای کفش نبود بیشتر شبیه یه پای پهن با انگشت های کشیده و بلند بود... جانوری با این رد پا به فکرم نمیرسد.
تا یخ نزده بودم در کلبه را بستم و شومینه ای که بر اثر باد خاموش شده بود را مجدد روشن کردم تا فضای کلبه گرم شود... ناگهان صدایی میخکوبم کرد... صدای بلند گو بود که داشت آژیر میکشید و سرجایم خشکم زده بود... با خودم گفتم شاید این سیستم مزرعه باشد و شاید دزد یا حیوونی از حصار ها رد شده و برای همین صدای آژیر بلند شده سریعا تکه چوبی بزرگ برداشتم و از کلبه بیرون زدم.... چوب به دست به سمت بلند گو ها رفتم و اطراف را نگاه میکردم اما چیزی جز سفیدی برف به چشمم نمیخورد... بعد از گشتن فراوان و چیزی نیافتن پیش بلندگو برگشتم... مغزم دیگر شروع به سوت کشیدن کرد و صدای آژیر واقعا بلند بود، با لگدی محکم به میله ان کوبیدم که ناگهان صدا قطع شد...
گاهی اوقات برای کارها استفاده از زور بهترین پاسخ است... این قضیه را در دوران مدرسه هم ثابت کرده بودم وقتی که قلدر های مدرسه را نمیتوان با حرف قانع کرد بهترین روش حرف زدن با آنها مشتی در دهان آنهاست.
هنوز هوا تاریک بود و سردرد شدیدی به سراغم امد، داخل کلبه رفتم و از کشوی کثیف داخل کلبه قرص مسکنی برداشتم خوردم و روی کاناپه دراز کشیدم و در فکر فرو رفتم.
به یاد سختی هایی که به خاطر بی پولی تحمل کرده بودم افتادم.
مادرم همیشه میگفت: نه خوشبختی و نه بدبختی هیچکدام موندگار نیست، اما مادر جان من هیچگاه طعم خوشبختی را نچشیده ام نه در کودکی و نه در بزرگسالی ام، همیشه می دانستم او این حرف هارا برای دلگرمی من میزد.
ناگهان دوباره صدای ترسناک آژیر سکوت مزرعه را شکست...گاو و گوسفند ها شروع به سر و صدا کردند و انگار چیزی آنها را آزار میداد.
دیگر نمیتوانستم تحمل کنم، مغزم دیگر داشت سوت میکشید، سریعا به صاحب مزرعه زنگ زدم و راجب قطع کردن صدای آژیر از او سوال پرسیدم که گفت: آژیر؟؟ اون بلند گو ها قبل از اینکه من این مزرعه را از صاحب قبلی بخرم آنجا بوده و کار نمیکند و سیم هایش به هیچ جا وصل نیست...
ناگهان آژیر قطع شد....
مزرعه دوباره در سکوت فرو رفت....
اما در وحشت و ناباوری شنیدم که صدای مادرم از بلند گو پخش شد....
او میگفت:پسرم؟ خودت هستی؟ دلم خیلی برایت تنگ شده.
در ترس و وحشت فرو رفتم و در جا طوری خشکم زد که موبایل از دستم به زمین افتاد.
در کلبه را باز کردم و به سمت میله بلندی که بلند گو ها روی نوک آن قرار داشت حرکت کردم و گفتم: مادر؟؟؟ تو.... تویی؟
جواب داد: پسرم... اینجا خیلی تاریکه، من میترسم
گفتم: مادر؟؟ تو کجایی؟؟؟
ناگهان صدا تعغیر کرد و یک صدای ترسناک و گرفته ای با خنده گفت: مادرت توی تاریکی داره عذاب میکشه.
احساس کردم که اون بلند گو ها فکر من رو میخونن...
دندان هایم را سفت بهم فشردم و به میله بلندگو ها حمله کردم و با لگد های محکمی که میزدم خشم خودم رو خالی میکردم که ناگهان صدای جیغ و داد گوش خراشی از بلند گو ها پخش شد به طوری که مجبور شدم گوش هایم را بگیرم...
صداهای بلند گو انگار از جهنم پخش میشدند...
همینطور که گوش هایم را گرفتم آرام آرام به سمت کلبه رفتم و در را محکم بستم که ناگهان صدا قطع شد....
نمیدانستم چه کارکنم، از ترس و وحشت هیچ فکری به ذهنم نمیرسید، انگار کسی سعی دارد امشب را به شبی جهنمی برایم تبدیل کند... اما چه کسی؟؟؟ او انسانی است که همه چیز را راجب من میداند؟ یا شیطانی که میخواهد مرا آزار دهد؟
از پنجره به میله ی بلند گو ها نگاه کردم.... اما.... اون سرجایش نبود...
یعنی چه؟ مگر میشود که آن حرکت کند؟؟؟
با خود گفتم: شاید وقتی جلوی شومینه خوابم برد هنوز هم خوابم و دارم خواب میبینم... شروع کردم چند سیلی محکم به خودم زدم اما خواب نبودم.
او واقعا حرکت کرده است....
سریعا از داخل کابینت ها چراغ قوه ای برداشتم و تبر کنار شومینه را به دست گرفته و به وسط مزرعه رفتم...
و دیدم از جایی که میله در آن قرار داشت رد پایی شبیه به همان ردپای جلوی کلبه وجود دارد با انگشتانی کشیده و بلند که به سمت درختان رفته است...
به دنبال رد پا ها رفتم و من را کنار ان رود خانه یخ زده بردند...
که در کمال نا باوری دیدم که میله بلند گو ها بغل رودخانه است....
یعنی او خودش پا در آورده و حرکت کرده؟؟ مگر میشود؟؟!
با ترس و دلهره چراغ قوه را زمین گذاشتم و با تبر سمت میله فلزی رفتم و شروع کردم به کوبیدن به آن
همینطور مشغول ضربه زدن به آن بودم که از بلند گو ها صدایی ترسناک پخش شد که میگفت: به نظرت تنها بودن ترسناکه؟
با بی توجهی به کارم ادامه دادم...
اون گفت:خب پس از تنهایی میترسی.... مادرت بهم گفت که چقدر دوست داشت داماد شدنتو ببینه اما مرگ بهش فرصت نداد.
با فریاد بهش گفتم: خفه شو لعنتی..... خفه شووو
جواب داد: شاید اگه اون روزی که باهاش قهر بودی به جای اینکه تهدیدش کنی که میبریش خونه سالمندان باهاش خوب رفتار میکردی دلش نمیشکست و فوت نمیکرد.
ناگهان بغض گلومو گرفت و جلوش زانو زدم و با گریه و التماس گفتم: خواهش میکنم.... بسه.... کافیه.... من دیگه نمیتونم....
بلند گو ها گفتن:عیبی نداره خودم اینجا مراقبشم، و بعد با صدایی ترسناک شروع کرد به خنده هایی وحشتناک....بدنم رو از سرما نمیتونستم تکون بدم و همینطور چشم هام رو بستم و جلوی میله روی زمین افتادم و همه جا تاریک شد.
چشم هام رو باز کردم و دیدم روی کاناپه داخل کلبه دراز کشیدم و صاحب مزرعه بالای سرم ایستاده و با ترس ازم پرسید: داداش حالت خوبه؟؟ جلوی در کلبه افتاده بودی... چیزی شده؟
میدونستم که اگر از اتفاقات دیشب به او بگویم حرفم را باور نمیکند برای همین به او گفتم: نه جناب من خوبم.
صاحب مزرعه گفت: خب پس دیشب با روال کار اینجا آشنا شدی دیگه؟
ناگهان همه اتفاقات دیشب از جلوی چشمم شروع کرد به رد شدن و سریع گفتم: نه.... نه... من به درد این کار نمیخورم و سریعا وسایلمو جمع کردم و خداحافظی کردم و از اونجا زدم بیرون...
ترسناک ترین اتفاق زندگیم بود، یعنی اون موجود چه بود؟ هرچیزی که بود صدای آژیر های وحشتناکی که از بلند گو ها پخش میشد هنوز هم توی ذهنمه و صدای ترسناک اون موجود از سرم بیرون نمیره.
اسمش رو گذاشتم....
(کله آژیری)