قتل عام شب : قتل عام شب،پارت سوم=

نویسنده: Ayhan_mihrad

آتش که متوجه دست‌پاچگی سپهر شد‌، دلش می‌خواست بیشتر او را حرص دهد. اما با ورودِ یکی از نگهبانان، از آنجا خارج شد و سپهر را با قلبی که هر لحظه امکان داشت منفجر شود، تنها گذاشت. 
.. 
در حیاطِ زندان، زیرِ سایهِ درخت کاجِ سر‌سبز نشسته بود و به والیبال بازی کردنِ آتیلا و چند نفر از اعضای باند که آنها هم با آتش و آتیلا دستگیر شده بودند، چشم دوخته بود. این چند نفر بعد از آتش و آتیلا، جزء اعضای قدیمی و رتبه‌دارِ باند و همچنین از دوستانِ آتش بودند. 
با نشستنِ سپهر در سمت چپ درخت، رشتهِ افکارش پاره شد و سرش‌را سمتِ او چرخاند. دوباره آن کتابِ لعنتی‌را می‌خواند، پس در یک ثانیه کتاب‌را از دستان او گرفت و نگاهی به نوشته‌هایش انداخت. 
سپهر که از حرکتِ ناگهانیِ آتش، متعجب شده بود، بدون هیچ حرکتی منتظر ماند تا حرکتِ بعدی آتش‌را ببیند.. 
آتش که چیزی سردر نیاورد، کتاب‌را در دستانِ سپهر انداخت و گفت: 
«بگیر بابا! توهم با این کتابت! یک جوری می‌خونه انگار هربار متن‌های داخلش عوض می‌شن!» 
سپهر لبخندِ کم‌رنگی زد و نفسش‌را بیرون داد، گفت: 
«این کتاب.. اینقدر درکش سخته که هربار شروع به خوندش کنم، به یک موضوع جدید پی‌میبرم»
آتش نیخشند زد و دوباره کتاب‌را گرفت و گفت: 
«الان که اینطور شد، من اینو پیش خودم نگه می‌دارم تا ببینم اون وقت قراره با چی سرِ خودتو گرم کنی» 
و بلند شد و به درخت تکه داد و گفت: 
«جرمت چی بوده؟ اصلا چند ساله اینجایی؟»  
سپهر با یادآوریِ خاطرات تلخ گذشته، سردرد گرفت.. 
ولی نمی‌توانست جوابِ سوالِ آتش‌را ندهد. پس گفت: 
«هفت سالهِ که اینجام و سه سالهِ که تو و آتیلا اومدین زندان و هم سلولی‌هام شدید » 
آتش با شنیدن جوابِ سپهر، ابرو هایش به بالا سوق پیدا کرد و گفت: 
«هفت سال؟؟ واو جرمت چی بوده؟؟» 
سپهر سرش‌را به تنهِ درخت تکه داد و گفت: 
« قبل از دانشگاه با چنتا از رفیقام یک گروه داشتیم که با دزدی‌هایِ کوچیک و جیب بری.. دووم می‌اوردیم و هرچی بزرگتر می‌شدیم، خلاف هامون بزرگتر می‌شد. ولی این هفت سال بخاطر قتل غیر عمد بود..خانوادمو وقتی بچه بودم از دست دادم. فقط یک برادر کوچیکتر دارم که تنها دلیل ادامه دادنم،پیدا کردن اون هست..» 
آتش دستشو روی کول سپهر گذاشت و گفت: 
«پس از خودمونی! من داستان زندگیمو بعد برات میگم..البت اگر بخوای بدونی!..اون داداشت گم شده مگه؟ فوضولی نباشه‌ها». 
سپهر لبخند کم‌رنگی زد و کتابش‌را از دست آتش قاپید و از سر جایش بلند شد و گفت: 
«وقتی چهار سالم بود، ازم گرفتنش.. الان‌هم پیداش کردم ولی فرصت نشد که... بی‌خیال. سر تو هم به درد میاد..» 
و وارد سالن زندان شد.. 
آتش هنوز فکرش درگیر بود که با افتادن جسمِ سنگینِ آتیلا بر رویِ گردنش، لگدی نثار او کرد و گفت: 
«مریض! بگیرم دندوناتو خرد کنم؟؟ » 
آتیلا که فهمید آتش اعصاب ندارد، بی‌خیال شد و کنارش نشست و لب زد: 
«چته حالا! سپهر داشت چی زر می‌زد تو گوشِت؟؟» 
آتش با تندی جواب داد: 
«آخه خل وضع! به تو چه؟؟ باید فوضول همه کاری باشی؟» 
با بلند شدنِ صدای نگهبان در بلندگو که می‌گفت: 
«همه زندانی‌ها به سالن غذا خوری» 
زندانی‌ها وارد سالن شدند..
آتش، آتیلا و باقی اعضای گروه‌شان سر میز جمع شدن. 
شایان، آرمان، ساسان، پرهام، آرمین. 
... . 
 کم‌کم سالن غذا خوری و صندلی‌ها، پر شد از زندانی‌های گرسنه. 
آتش درحالی که بر روی صندلی خودش نشسته بود، به میز کناری‌شان از گوشه چشم نگاه می‌کرد و با کف دستش، بینی و لب هایش را پوشانده بود.. پیدا بود که حسابی فکرش درگیر حرف‌هایِ سپهر بود. 
شایان که قصد داشت خودی نشان دهد، شروع به جلبِ توجه کرد و گفت: 
«دادا آتش؟ فکرت درگیرِ کودوم آدم صلواتیِ احمقی هست؟»
پرهام اول به آتش نگاه کرد، بعد به شایان. در دفاع از آتش گفت: 
«شایان! ببند دهنتو. نمی‌بینی حال و حوصله نداره؟»   
شایان دهن کجی کرد و ادای پرهام‌را درآورد و گفت: 
«ببنـد دهنتو شایـان! باشه پرهام خاتون، فقط چون شما گفتی!»
آتیلا از پشت صندلی‌اش بلند شد و کنار صندلی آتش ایستاد، خم شد و در گوش آتش چیزی گفت و آتش هم جوابش‌را داد. بعد هردوشان به همان میز خیره شدن.. 
ساسان که حدس‌هایی زده بود،گفت: 
«دادا آتش؟ اون دوتا تازه وارده نظرتو جلب کردن؟»  
آتش چند بار پلک زد و به ساسان نگاه کرد و سرش‌را تکان داد و گفت: 
«اره. فقط موندم چرا دارن با این سپهرِ خوش و بش می‌کنن»
شایان دستش‌را زیر چانه‌اش گذاشت و گفت: 
«اون هیکلیه امیره، اون یکیه آیهانه»  
بعد درحالی که دمپایی‌هایش را به زمین می‌کشید، به صندلی‌اش تکه داد و فریاد کشید: 
«پس این زهرماری چی شد؟؟ قراره گشنه بمونیم؟» 
آرمان از زیرِ میز لگدی به زانویِ شایان کوبید و گفت: 
«خفه بمیر! نترس، گشنگی نمیکشی!» 
شایان زانویش‌را گرفت و دستش‌را بر رویِ جای ضربه کشید.. 
بعد از غذا به سلول‌هایشان رفتند.. 
نزدیک‌های عصر بود. آتش و آتیلا بر رویِ تخت‌هایشان دراز کشیده بودند، آتیلا به خواب عمیق رفته بود ولی آتش نمی‌توانست بخوابد. 
Ayhan_mihrad 
ویرایش شد✓
Plata
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.