قتل عام شب : قتل عام شب،پارت سوم=
0
5
0
17
تخت های سلول ها دوطبقه بودن تو سلولی که آتش بود، آتیلا بالا میخوابید آتش پایین، کنارشون یک تخت دوطبقه دیگه بود که سپهر پایین میخوابید و تخت بالاش خالی بود.. آتش=رو تختم خوابیده بودم اما دوباره مثل همیشه نگاه خیره سپهر رو روم احساس میکردم دلیل کارشو نمیدونم.. یهو با باز شدن در سلول بلند شدم ببینم نگهابان چکار داره..
نگهبان اومد داخل و یک زندانی دیگه هم آورده بود که میخورد بچه سال تر از آتش و سپهر و آتیلا باشه.. آتش=هوی! نگهبان؟ چرا سرتو انداختی پایین داری میری؟ مگه من نگفتم اگر زندانی بیارید خودم میکشمش؟(با دادی که آتش زد نفس تو ریه های زندانی جدید یعنی یاشا حبس شد) نگهبان=صداتو بیار پایین عوضی! نکنه دلت انفرادی میخاد؟، آتش=چه بخاد چه نخاد به تو ربطی نداره!(بعد از رفتن نگهبان یاشا بی حرکت جلوی در خشکش زده بود)آتش=هوی تو؟ نکنه مجسمه ایی چیزی هستی؟ اگر میخای زنده بمونی باید هرچی میگمو خوب تو اون کله پوکت فرو کنی!، یاشا=چ.. چشم!، آتش=آتیلا؟
آتیلا خمیازه کشید=خب اسمت چیه بچه؟
یاشا آروم سرشو بالا برد=یاشا هستم.آتیلا از روی تخت بلند شد..=اگر میخای زنده بمونی باید خوب به به حرفای آتش گوش کنی!
یاشا=چ.. چشم! سپهر کتابشو بست= و اگر نکنه؟، آتیلا لبخند دندون نمایی زد=انگار تو زبون هم داری؟ آتش=اگر نکنه..(آتش از ملافه بالشش یک کلت در آورد و رو به یاشا گرفت) سپهر کتابشو کنار گذاشت..=دیوونه شدی؟ اگر نگهبانا اونو ببینن میمیری!، آتش پوزخندی زد..=چیه چرا نگرانمی؟ اگر قرار به مرگ باشه اول کسی که درباره این کلت به کسی بگه یا بهش دست بزنه میمیره!(به وضوح میشد ترس رو تو بند بند وجود یاشا دید اما سپهر بیخیال داشت کتابشو میخوند)
پایان پارت سوم..
امیدوارم لذت برده باشید..