قتل عام شب : قتل عام شب:پارت چهارم=

نویسنده: Ayhan_mihrad

-آتش*آتیلا که عین خرس خوابیده. منم عین چی خستمه ولی نگاه خیرهِ این سپهرِ، نمی‌زاره کپهِ مرگمو بزارم.. شیطونه میگه بلند‌شم یه مشت حروم صورت قشنگش کنم..) 
ناگهان در باز شد و نگهبان با یک زندانیِ جدید وارد سلول شد. 
آتش بلند شد و به درِ سلول لگد محکمی کوبید و گفت: 
«مرتیکهِ گاو! کجا سرتو انداختی پایین داری گورتو گم می‌کنی؟! من به شما زبون نفهم‌ها چجوری بفهمونم؟! زندونی جدید نیارید داخل این صاحاب‌ مرده!» 
زندانیِ جدید به خودش لرزید و جرعت نکرد به صورت آتش نگاه کند.. 
نگهبان در جوابِ آتش گفت: 
«خفه شو! حالا که بالای‌دار رفتنِ تو غیر ممکنه، دلیل نمیشه زندونو بزاری روی سرت! نکنه دلت افرادی می‌خواد؟!» 
آتش بر روی تخت نشست و دستش‌را روی سرش گذاشت، بعد نفس عمیقی کشید.. 
آتیلا که با سر و صدایِ آتش از خواب پریده بود، درحالی که چشم‌هایش را می‌مالید، از تخت پایین پرید و جلوی آتش نشست و گفت: 
«چـی شده دادا؟ کی مرده؟»  
وقتی دید آتش محلش نمی‌دهد، رو به سپهر کرد و سرش‌را کج کرد.. 
سپهر بدون هیچ حرفی به جلوِ درِ سلول اشاره کرد. 
آتیلا که تازه متوجه حضورِ زندانی جدید شده بود، سمتش رفت و سر تا پایش را نگاه کرد.. قد متوسطی داشت، پوستش روشن بود، موهایش مشکی رنگ بود و صورتِ نسبتا ضریفی داشت.. کم سن و سال‌تر از بقیه‌شان بود. 
آتیلا پوزخند زد و دستش‌را جلو صورت او تکان داد و گفت: 
«بچه، زبون نداری؟؟ شاید مثلِ این داداش سپهر، زبون نداری؟؟» 
زندانی لب زد: 
«م..من یاشا هستم.» 
آتیلا کنارِ آتش نشست.. آتش انگشتانش را در هم قفل کرد و زیر چانه‌اش گذاشت و با قرنیه‌های سرخ رنگش به یاشا نگاه کرد و گفت: 
«یاشا. همین؟!» 
یاشا حرفش‌را ادامه داد و گفت: 
«ببخشید..یاشا محمودی هستم.»
آتش فریاد زد: 
«فکر کردی کی هستی؟! من باهات شوخی دارم؟!» 
یاشا دستانش‌را پشتش برد و به زمین نگاه کرد.. 
سپهر که روشِ آشنا شدنِ آتش‌را خوب یاد گرفته بود، و می‌دانست که اعصابَش خرد شده است، پس بلند شد و دستش‌را روی شانهِ آتش گذاشت و سمت یاشا رفت و گفت: 
«یاشا،خوش اومدی..البته که زندون رفتن خوش‌آمد گویی نداره..ولی خب. من سپهر هستم.این آتیلا و ایشون آتشه» 
آتیلا حرف سپهر را کامل کرد و گفت: 
«جرمت چیه بچه سوسول؟» 
یاشا سریع جواب داد: 
«عمدی نبود.من کارمند کارواش هستم. یک آقایی چمدون پولشو جا گذاشته بود. به صد بدبختی آدرسشو پیدا کردم و چمدونو پس دادم،ولی فکر کرد من دزدیدمش» 
هر سه نفر داشتند می‌خندیدن.. مخصوصا آتش و آتیلا. 
آتیلا اشک گوشه چشمش‌را پاک کرد و با لحنِ تمسخر آمیزی گفت: 
«واای دروغ میگی! باورم نمیشه.. تو اگر جرم‌های منو بدونی شب خواب بد می‌بینی!» 
 گوشه لبِ سپهر به بالا سوق پیدا کرد و اول به آتش و بعد به یاشا نگاه کرد و گفت: 
«پس بچه‌ای هنوز. مطمئن باش زود آزادت می‌کنن» 
Ayhan_mihrad
ویرایش شد✓
Plata 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.