قتل عام شب : قتل عام شب:پارت پنجم=

نویسنده: Ayhan_mihrad


آتش=با آتیلا وارد سلولمون شدیم و دیدم بَه خروس بی محل زود تر رسیده. _آتش=به به آقا سپهر! انگار یاشا رو نداری؟! _سپهر بدون اینکه نگاهشو از کتابش بگیره جواب داد..=تو حیاطه پیش دوتا دوست جدیدش.. _آتیلا=با حرفی که سپهر زد بیشتر بهش مشکوک شدم، آتشو کشیدم کنار خودم و آروم کنار گوشش گفتم=آتش اینا مشکوکن به نظرم سپهر داره ی چیزیو مخفی میکنه.. 
_آتش=ول کن هیچ غلطی نمیتونن بکنن بیا بریم سلول بچه ها احتمالا تا حالا دیگه گ...(بقه حرفشو خورد چون سپهر هم حرفاشونو میشنید) _آتیلا=باشه بریم.. آتش و آتیلا رفتن جلو سلول بچه های اکیپ(اکیپ=گروه)
_آتش=شایان؟ _شایان=آره گرفتمش بیاید تو.. آتش و آتیلا رفتن داخل سلول و آتش گوشیو از شایان گرفت و رفت گوشه سلول و آتیلا جلوش ایستاد تا کسی متوجه آتش نشه.. آتش شماره میکا رو گرفت=
الو میک؟ _میکا=الو آ.. آتش خودتی؟ بچه ها فکر کردن فرار کردی کجایی؟ _آتش=یک لحظه خفه خون بگیر من حالا دو ساله زندونم میتونی با پارتی بازی درمون بیاری؟ _میک=حاجی مگه الکیه؟ بعدم دستم خالی.. _آتش =چقدر میخای؟ _میکا=واسه در آوردن همتون یک چند میلیونی لازمه.. _آتش=از ساسان بگیر بگو آتش گفته، _میکا=حله. _آتش=حواستون که به باند هست؟(توضیح=آتش رئیس یک باند بزرگ خلافکاره و این دوستاش هم از اعضای باند هستن و امشب قراره با کمک میکا برن بیرون) _میکا=آره بابا خیالت راحت! _آتش=خوبه! و گوشیو قطع کرد و موضوعو به بقیه گفت و با آتیلا برگشتن تو سلول خودشون، آتش رو تخت خودش نشست آتیلا هم بغل دستش.. . _آتیلا=آتش به نظرت میشه؟ _آتش=چرا نشه؟ میکا و ساسانو دست کم

ادامه پارت پنجم=
 نگیر.. بعد آتیلا رفت رو تخت خودش و یک استراحت کردن.. _سپهر=آتش و آتیلا خیلی تابلو هستن فکر کردن نفهمیدم امشب میرن هه.. _آتیلا=چشمام رو هم بود که تو بلندگوی زندان اسممونو خونده شد.. هه پس میکا کار خودشو کرد.. با آتش و بقیه رفتیم.. تو راهرو همه داشتن تبریک میگفتن که سپهر اومد جلو.. _سپهر=خوشحالم که آزاد شدید آتش.. این دوسال خیلی بهت سخت گذشت امیدوارم دیگه سر و کلت این دور و ور ها پیدا نشه(تموم مدت سرش پایین بود و با یک بغض حرف میزد) آتش=حرفای سپهر نمیدونم چرا ولی یک حس خوبی بهم داد ولی نمیدونم چرا هیچ وقت تو چشام نگاه نکرد.. آتش چونه سپهرو تو مشتش گرفت و تو چشماش که نگاه کرد یه لحظه تپش قلب گرفت انگار قبلا این چشما رو دیده بود.. یهو چشمای سپهر خیس شد و از اونجا دور شد و آتش به مسیر رفتنش خیره شد.. _آتیلا=آتش؟ خوبی؟ بیا بریم.. _آتش=عاام.. باشه بریم.. آتش و آتیلا و بقیه از زندون رفتن بیرون.. محیط بیرون زندان بعد از دوسال براشون یک تازگی متفاوت داشت یهو توجه آتش به ون مشکیه مخصوص باند جلب شد و با بقیه سوار ون شدن که دیدن ساسان و میکا هم داخلش منتظرشون بودن _آتش=به به داداش ساسان چه خبر؟ میکا همه فکر کردن مردی! 
میکا =دادا ما سگ جونیم! _ساسان=خوش اومدین! میکا لباسای مشکی رنگ آتشو بهش داد و گفت=رفتیم باند پرسینگ لب و بینیتو بزن اونجوری باحال تره! آتش که داشت لباسارو میپوشید گفت حتما!- آتش=راستی ساسان باید از اونم انتقام بگیرم. _ساسان=اوکیه. _آتیلا =به باند که رسیدیم همه جمع شده بودن و ورود ما رو تبریک میگفتن.. ایلیا=مشتاق دیدار!،_علی=خوش اومدید!. 
پایان پارت پنجم..
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.