قتل عام شب : قتل عام شب:پارت پنجم=

نویسنده: Ayhan_mihrad

آتش حرف سپهر را تایید کرد و گفت: 
«راست میگه.تهِ تهش یک سال. بی گناهیت ثابت بشه خلاصی»
بعد نفس عمیقی کشید و نگاهش خمار شد و ادامه داد: 
«بریم سر اصل مطلب..اینجا یک سری قانونا داره که اگه می‌خوای زنده بمونی،باید بیخ گوش‌هات بکنی»  
سپهر که حوصله‌اش سر رفته بود تصمیم گرفت سر به سرِ آتش بگزارد، پس بر روی تختش نشست و درحالی که انگشت‌های باریکش‌را بین موهایش می‌کشید، گفت: 
«اون‌وقت اگر اون قانون‌ها رو نقص کنه و بیـخ گـوش خودش نکنه،چی میشه؟» 
آتش که عصبی شده بود، یقهِ لباسِ سپهر را گرفت و به دیوار کوبید، بعد غرید: 
«از اون موقع تا حالا لال بودی، الانم الال شو. دهنتو ببند. اگر خیلی مشقاتی که بدونی بعدش چی میشه که لازم نیست فوضولی کنی.. بگو تا برای بار دوم سرتو بشکنم!»
و یک مشت به صورت سپهر کوبید که لبش زخمی شد. سپهر سرش‌را پایین انداخت و پوزخند زد. بعد گفت: 
«هه. چرا اینقدر عصبی شدی؟» 
آتش، سپهر را ول کرد و از کنار میلهِ تخت کلتش‌را بیرون آورد و خشابش را به سپهر نشان داد و گفت: 
«حالا چی میگی؟!» 
سپهر حالا بر رویِ تخت نشست و گفت: 
«تو دیوونه شدی؟! اگر نگهبانا ببیننـ..» 
آتش حرفش‌را قطع کرد و تنفگ‌را در دستانِ سپهر انداخت و گفت: 
«اول چک کن ببین یه‌وقت تفنگِ اسبابازی نباشه..دوم اینکه لازم نی نگرانِ من باشی. بیشتر نگرانِ جونِ کسی باش، که جای این کلت‌رو لو بده..گرفتی؟؟ » 
بعد کلت‌را از دستِ سپهر گرفت و دستش‌را روی موهایِ مشکی رنگِ او کشید و لب زد: 
«آفرین پسر خوب» 
سپهر به جلویش خیره شد و فقط سکوت کرد.. دستانش را بر رویِ پیشانی‌اش گذاشت و پلک‌هایش را محکم به هم فشار داد.. 
آتش سرش‌را تکان داد و کلت‌را سر جایِ قبلی‌اش گذاشت و خونِ گوشهِ لبِ سپهر را پاک کرد و گفت: 
«برو بهداری.. داش ساسان از بچه‌هایِ باندِ خودمونه.» 
بعد به حیاط رفت. آتیلا هم اول به سپهر، بعد به یاشا نگاه کرد، در آخر پشت سر آتش دوید.. 
سپهر نفسِ حبس شده‌اش را بیرون داد.. روی تخت دراز کشید.. سرش درد داشت.. 
آتیلا* با آتش زیرِ سایهِ درخت نشستیم و کم‌کم بقیه بچه‌ها هم اومدن.. 
ساسان کنار آتش نشست و زود شروع کرد.. گفت: 
«آتش..آتش باند رویِ هواست! این بَچه مَچه‌ها دارن باند رو به فنا میدن! چهل درصد ضرر آوردن!.» 
آتش با شنیدن حرف ساسان، چشمانش درشت شد و از تصمیمش مطمئن شد و گفت:
«شایان! همین الان میری اون طرف که پول می‌گرفت بعد دور از چشمِ پلیسا گوشی میدادو پیدا میکنی»
شایان سرش‌را تکان داد و گفت: 
«می‌شناسمش..پونصدتا می‌گیره برای یک تماس» 
آتش موهایش را به عقب هدایت کرد و گفت: 
«خیلی‌خب.. زندان که حقوقمون نمیده. دویست بیشتر ندارم» 
آرمان دستش را رویِ شانهِ آتش گذاشت و چند ضربهِ کوتاه زد و گفت: 
«داش آتی. قابلتو نداره سیصد میدمت، به هر حال صاحاب ما، شمایی» 
آتش لبخند زد و دستِ آرمان‌را گرفت و گفت: 
«دمت گرم داش آرمان.. بریم بیرون جبران می‌کنم.. منم بدونِ شما نمی‌تونستم» 
هوا تقریبا تاریک شده بود..  
آتش و آتیلا رویِ تختِ سپهر نشسته بودند.. 
آتیلا به بیرون از سلول سرک کشید و گفت: 
«این دوتا چرا نیستن؟ سپهر که انگار به تخت چسبیده بود،از صبح تاحالا نیست » 
آتش سمت تختِ خودش رفت و کلت‌را برداشت، بعد آن را زیر لباسش برد و گفت: 
«جای این دیگه امن نی! بلند شو تا بریم سلولِ بچه‌ها ببینم گوشیو گرفتن یا نه»
آتیلا هم بلند شد و پشت‌سرِ آتش حرکت کرد، که با ورودِ سپهر متعجب شد و گفت: 
«به به سپهر خان! دلمون برات تنگ شدهِ بود»  
سپهر بدونِ آنکه به آتیلا نگاه کند، روی تختش نشست و گفت: 
«در خدمت هستیم» 
آتیلا که متوجه شد آتش رفته است، زود پشتِ سرش دوید.. 
آتش وارد سلول شد و رو به شایان گفت: 
«چی شد داش شایان؟ گرفتی؟» 
شایان از روی تخت بلند شد و با آتش به انتهای سلول رفتند و ساسان و آتیلا، جلویشان ایستادند تا نگهبان‌ها چیزی نبینند.. 
شایان گوشی‌را به آتش داد و گفت: 
«زنگ میزنی به میکائیل؟» 
آتش سرش‌را تکان داد و شماره‌را وارد کرد..
Ayhan_mihrad 
ویرایش شد✓
Plata
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.