قتل عام شب : قتل عام شب:پارت ششم=

نویسنده: Ayhan_mihrad

 آتش سرشو تکون داد و وارد دفتر کارش شد آتیلا هم پشتش اومد، _آتش=دلم برای اینجا تنگ شده بود.. 
_آتیلا =عاام میش.. _آتش=آره آره میخای بری پیش آتوسا برو من میرم خونه بعد اگر خواستی بیا. _آتیلا =باشههه.
(و از باند خارج شد )
_آتیلا=از باند زدم بیرون داشتم سمت پارکینگ میرفتم که یهو یک نفر نا خبری سرمو رو به عقب کشید و زیر گردنم چاقو گذاشت.. _آتیلا=ک.. کودوم خری هستی؟ 
 ؟؟= تکون نمیخوری..
_آتیلا= یک لحظه نفس تو ریه هام حبس شد.. اون صدا.. اون مردی که روم چاقو کشیده.. همون عوضی هست که من و خواهرمو یتیم کرد خودشه! همونی که خونمونو آتیش زد و پدر و مادرم تو آتش سوزی مردن و من و آتوسا تو خیابونا ول میچرخیدیم و آتوسا گریه میکرد یهو دستی رو شونم نشست برگشتم و دیدم یک پسر مو قرمز با چشم های آتشین بهم خیره شده و نفس نفس میزنه _آتیلا=تو کی هستی؟ _آتش لبخند دندون نمایی زد..=آتش هستم من تو خونه حوصلم سر رفت از پنجره اتاقم فرار کردم میای بریم پارک بازی کنیم؟ _آتیلا=باشهه.. اون روز یک عالمه بازی کردیم.. _آتش=خیلی خوش گذشت تو خونوادت نگرانت نیستن؟ _آتیلا با صدای بغض دار=دیشب خونوادم مردن.. که یهو تو آغوش گرم آتش فرو رفت و بغضش شکست.. _آتش=میخای من داداشت باشم؟ و با من و برادرم آرش زندگی کنی؟ آرش رئیس یک بانده منم مامان و بابام مردن.. _آتیلا=باشه... یادش بخیر اون موقع هفت سالمون بود آتش واقعا برام برادر شد.. که با صدای بلند گولوله کنار گوشم از افکارم اومدم بیرون و دیدم لباسم پره خونه وقتی پشت سرمو دیدم اون مرد یک گوله وسط پیشونیش خالی شده بود وقتی برگشتم دیدم آتش با نگاه ترسیده

ادامه پارت ششم=
 نگاهم میکه.. _آتش=آتیلا؟ خوبی؟ _آتیلا=بازم نجاتم دادی.. داداشی! _آتش محکم آتیلا رو بغل کرد و زیر لب گفت=پس دوباره یادت به بچگیامون افتاده بود؟ اگر یک مو از سرت کم میشد.. _آتیلا=خب؟ _آتش=خودم کچلت میکردم!(و هردوشون خندیدن) _آتیلا=داشتیم با آتش میرفتیم خونه که یهو یکی محکم از پشت بغلم کرد، وقتی برگشتم دیدیم آتوسا هست منم بغلش کردم، _آتوسا=خیلی کله شقید! پسرای بد کلی نگرانتون شدم! _آتش و آتیلا=ببخشید! 
_آتیلا=آتوسا من میخام امشبو پیش دادا آتش باشمم. _آتوسا=عالیجناب شما که هرشب پیش آتش هستی. _آتش=خب ولش کن
_آتوسا=به پای هم خیارشور بشید!(و هر سه تاشون خندیدن) آتیلا و آتش هم وارد خونه شدن.. .
 آتش و آتیلا کلی از خاطرات بچگیشون گفتن و خندیدن. 

_آتیلا=امشب قراره گشنگی بکشیم؟ 
_آتش=نه جناب شکم پرست امشب جوجه کباب مهمون من! به سلامتی آزادیمون! 
_آتیلا قهقه بلندی زد=خیلی مردی! 
_آتش =مرغی که فکر کنم آتوسا خوابونده بود تو مواد رو با چنتا سیخ برداشتیم و رفتیم تو حیاط.. جوجه ها رو زدم به سیخ. _آتیلا=دلم برای غذای بیرونه زندان تنگ شده بود..

پایان پارت ششم..

امیدوارم لذت برده باشید..
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.