قتل عام شب : قتل عام شب:پارت هشتم=

نویسنده: Ayhan_mihrad

بعد طبق عادت، زبانش‌را روی دندان‌ نیشش کشید و بر روی تخت دراز کشید.. 
بالاخره سپهر هم وارد سلول شد و بر روی تختش نشست.. 
آتیلا زانوی آتش‌را تکانی داد.. 
آتش که تازه چشمانش گرم خواب شده بود، لگدی حواله صورتِ آتیلا کرد، که پخش زمین شد و سرش‌را در دستانش گرفت و گفت: 
«مریضِ روانی! چرا میزنی؟ » 
آتش مچش‌را روی چشمانش قرار داد و گفت: 
«چون کِرم داری. چه مرگته؟» 
آتیلا خودش‌را سمت آتش کشاند و کنار گوشش زمزمه کرد: 
«کیان میتونه آزادمون کنه؟» 
آتش مچش‌را برداشت و دستش‌را بر موهای آتیلا کشید و گفت: 
«نگران نباش آتیل. می‌تونه» 
آتیلا نیشخندی زد و گفت: 
«ناموسا؟؟» 
آتش خواست این‌بار مشتش‌را بر صورت آتیلا بکوبد، که جاخالی داد و قهقهه زنان به تخت خودش رفت. 
سپهر کتابش‌را بست و دراز کشید*چقد تابلو بازی در میارن. قراره امشب بزنن بیرون..ولی..اگر آتش بره... . 
حدود یک ساعتی گذشت.. داخل بلندگویِ زندان، اسم آتش، آتیلا و بقیه بچه‌های گروه، خوانده شد.. 
آتش*میکا و کیان کارشونو خوب انجام دادن.. 
با آتیلا رفتیم بیرون.. بچه‌های سلول‌هایِ دیگه تبریک می‌گفتن.. 
که سپهر اومد جلو و گفت: 
«خوشحالم که آزاد شدید ،آتش این دوسال خیلی بهت سخت گذشت امیدوارم دیگه سر و کَلّت این دور و ور ها پیدا نشه»
(تموم مدت سرش پایین بود و با یک بغض حرف میزد) آتش*حرفای سپهر نمی‌دونم چرا ولی یک حس خوبی بهم داد ولی نمیدونم چرا هیچ وقت موقعِ حرف زدن تو چشم‌هام نگاه نکرد یا نگاهشو می‌دزدید.) آتش چانهِ سپهر را در مشتش گرفت و در چشمانش نگاه کرد و گفت:
«وقتی با یکی حرف می‌زنی.. تو چشماش نگاه کن. منم امیدوارم داداش گم‌شدتو پیدا کنی..» 
ناگهان چشم‌های سپهر خیس شد و از آنجا رفت و آتش به مسیر رفتنش خیره شد..
Ayhan_mihrad 
ویرایش شد✓
Plata
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.