قتل عام شب : قتل عام شب:پارت هشتم=

نویسنده: Ayhan_mihrad

_دارای صحنات خشن_

_آتش=با آتیلا رفتیم شکنجه گاه تا یک سری به سپهر بزنیم.. _آتش=به به هم سلولیه قدیمی! از همون اول که دیدمت فهمیدم یک کاسه ای زیر نیم کاسته! پس بگو! میدونی پدر عوضیت چکار کرده؟ سپهر سکوت کرد و به زمین خیره شد.. آتش عصبی شد و یک مشت محکم به فک سپهر زد که صداد دلخراشی از استخون فک سپهر بلند شد اما باز هم سکوت از دهنش خون جاری شده بود.. _آتش با داد فریاد زد=مگه کری؟ .اما باز هم سکوت.. آتیلا که دید آتش زده به سیم آخر دستور داد اون دو نفرو ببرن بیرون تو یک سلول دیگه و هیچ کس مزاحم آتش نشه خودشم رفت بیرون.. آتش اونقدر عصبی بود نمیفهمید داشت چکار میکرد میله داغو برداشت و روی پوست شکم سپهر گذاشت که دادش رفت بالا آتش همیشه از شکنجه دادن دیگران لذت میبرم اما اون لحظه داشت با سپهر درد میکشید هر دردی که سپهر میکشید برای آتش دو برابر بود و موقع شکنجه سپهر داشت بی صدا گریه میکرد.. سپهر فریاد میزد اما اعتراف نمیکرد.. با هر اشکی که از چشم سپهر پایین میریخت انگار قلب آتش فشرده میشد اما دلیلشو نمیدونست.. آتش تیغو برداشت و روی پوست سپهر میکشید تموم بدن سپهر پر از خون بود و زخم های عمیق آتش با. یک حرکت زانوی سپهر رو شکوند و سپهر فریاد بلندی کشید.. با تیغ کلمه انتقامو رو کمر سپهر حک کرد.. همون طور که پشت سپهر بی جون ایستاده بود کنار گوشش زمزمه کرد =پدر آشغال تو خانوادمو کشت.. برادرم آرشو کشت.. من هفت سالم بود.. جلوی چشمام اسید ریخت رو سر مادرم..(آتش همونطور که حرف میزد اشک از چشماش پایین میریخت)

ادامه پارت هشتم... 

 _من با چشمای خودم کشته شدن مادرمو دیدم.. میدونی اون روز چه عذابی کشیدم؟ چند بار خودکشی کردم تا از این عذاب وجدان لعنتی خلاص شم؟ میدونی تنها آرزوی من انتقامه؟ _یهو از ته دلش فریاد زن=مـیـــدونی مـــــن از مــــرگ نمیترســــــم؟ .سپهر واقعا دلش برای قلب شکسته ی آتش میسوخت.. _آتش =من مثل توعه لعنتی بچگی نکردم.. و قطره اشکی از چشمش پایین ریخت.. _آتش=اون روز.. فقط هفت سالم بود.. من زندگی کردنو تجربه نکردم.. ببخش بخاطر کارای چند دقیقه پیشم دست خودم نیست انگار یک نفر دیگه داره کنترلم میکنه بعضی وقتا اینجوری میشم.. نمیدونم چرا از آسیب زدن به دیگران خوشم میاد اما تموم مدت که بهت آسیب میزدم انگار داشتم به خودم آسیب میزدم و سرشو رو سینه خونیه سپهر گزاشت و بغضش ترکید مثل ابر بهاری اشک میریخت و با اشکاش شکم خونیه سپهر رو تمیز میکرد.. سپهر مثل یک تکیه گاه ایستاده بود تا آتش خودشو خالی کنه..= آتش آروم باش همچیزو بهت میگم باشه؟ حالا آروم باش.. .(و این بار سپهر حرف میزد..) 

پایان پارت هشتم..

امیدوارم لذت برده باشید...
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.