آتیلا دست آتشرا کشید و گفت:
«آتش؟خوبی؟بیا بریم دیگه.»
آتش به خودش آمد و گفت:
«عاام.. باشه بریم..»
آتش و آتیلا و باقی اعضاء از زندان خارج شدند. محیط بیرون از زندان، برایشان یک تازگیِ متفاوت داشت.
توجهِ آتش به ون مشکی مخصوص باند جلب شد و با بقیه سوار ون شدند.
کیان و میکا هم برای خوشآمد گویی منتظرشان بودند.
آتش لبخند زد و دست کیانرا گرفت، بعد گفت:
«بهبه! داش کیان. چه خبر؟»
میکائیل مشتی به بازوی آتش کوبید و گفت:
«دادا درسته که ما سگ جونیم، ولی دلیل نمیشه نادیده بگیری ها!»
آتش محکم گوش میکائیلرا گرفت و پیچ داد بعد گفت:
«تو یکی خفهشو که یهو دیدی زدم تیکه تیکت کردم!»
کیان گفت:
«خوش اومدین!»
میکا لباسهای تیره رنگ آتشرا از کیسه بیرون آورد و گفت:
«رفتیم بان، پرسینگ لب و بینیتو بزن اونجوری باحال تره! »
آتش لباسها را گرفت و گفت:
«اون که صد در صد-راستی داش ساسان؟ باید از اونم انتقام بگیرم.»
ساسان گفت:
«اوکیه،خودم برات پیداش میکنم»
آتیلا*به باند که رسیدیم همه جمع شده بودن و ورود ما رو تبریک میگفتن.
ایلیا:
«مشتاق دیدار!»
علی:
«خوش اومدید!»
آتش سرشرا تکان داد و وارد دفترِ کارش شد.
آتیلا هم پشت سر او رفت.
آتش گفت:
«دلم برای اینجا تنگ شده بود..»
Ayhan_mihrad
ویرایش شده✓
Plata