سپهر=وقتی10سالم شد افسردگیم به سقف رسید... بردنم بیمارستان بعد از یک ماه بستری بودنم از بیمارستان فرار کردم.. و تو یک کافه مشغول کار شدم.. و بخاطر خوش قلبیه صاحب کافه کارتون خواب نشدم و شب ها یک گوشه تو کافه میخوابیدم وقتی سیزده سالم بود تو رستوران به عنوان گارسون مشغول کار شدم.. و با یکم پولی که در آورده بودم یک انباری کوچیک خریدم و مرتبش کردم و شب ها اونجا میخوابیدم.. چون دیگه پولی برای خریدن غذا نداشتم دو شب بدون شام سر میکردم بعضی وقتا هم ته مونده غذا های رستورانو میخوردم.. از یک طرف هم خوشحال بودم که پیشم نیستی و مجبور نیستی اوضاعیو که توش هستمو تحمل کنی.. تنها آرزوی من خوشحالی تو بود.. هست و خواهد بود.. وقتی تو زندان خندیدنتو میدیدم.. حس میکردم خوشحال ترین فرد جهانم.. وقتی 18سالم بود تصمیم گرفتم یک سری به کارن یعنی پدرمون بزنم..