قتل عام شب : قتل عام شب:پارت دهم=
0
2
0
17
سپهر =وقتی 18سالم بود تصمیم گرفتم یک سری به کارن یعنی پدرمون بزنم..
اون شب لعنتی.. بارونی بود و رئد و برقی که زده میشد آسمونو سفید میکرد.. جلوی اون خونه نفرین شده که رسیدم در رو باز کردم و وارد شدم.. وقتی وارد شدم یک جنازه زن پر از خون که به طرز وحشتناکی کشته شده بود رو زمین دقیقا جلوی پای من افتاده بود.. اون.. دقیقا بالای سر اون زن استاده بود و.. د..داشت.. میخندید.. من اون لحظه مغزم هنگ کرده بود کارن چاقو رو انداخت جلو پای من و به محض اینکه از در پشتیه خونه فرار کرد پلیسا ریختن تو و بازداشتم کردن.. چون سنم کم بود حکمم اعدام نشد اما باید 4سال آب خنک میخوردم.. وقتی 19سالم شد دیگه واقعا از اون سلول لعنتی خسته شده بودم... و چند بار نقشه فرار کشیدم تا روزی که نگهبان وارد سلولم که فقط خودم داخلش بودم اومد و دونفر رو انداخت تو که یک نفرشون غر غر میکرد اون یکی هر هر میخندید راستش من اصلا سرمو بلند نکردم ببینم چه شکلی هستن تا وقتی که... (چند سال قبل)_آتیلا=آتش! بیخیال پسر ما که قبلا هم اینجا اومدیم دو سال که چیزی نیست.. _سپهر متعجب شد=چییی؟ ا.. امکان نداره.. یعنی... نه.. نه... نمیشه اون آتش من نیست.. یهو یک نفر چونمو گرفت و سرمو بلند کرد و به چشمای هم خیره بودیم.. اون چشما.. اون موها.. اون پوست سفید.. اون آتش بود.. آتش من.... یهو بی اختیار بلند شدم و بغلت کردم ولی منو محکم پس زدی که سرم خورد به آهن تخت و سرم شکست.. اما برام مهم نبود.. مهم نبود چون برادرم.. همه کس و کارمو پیدا کرده بودم.. حتی اگر گردنمم میزدی برام مهم نبود چون من به آرزوم.. به تنها آرزوم یعنی پیدا کردن تو رسیدم.. آتش من..(سپهر تموم این..
ادامه پارت دهم..
خاطراتو با صدایی لرزون و پر از بغض میگفت..) یهو گریه آتش شدت گرفت.._سپهر=گریه نکن آتشِ من گریه نکن.. با گریه آتشِ چشماتو خاموش میکنی.. با هر یک از اشکات انگار تو قلب مریضم چاقو میکنن.. اونیکه دنبالشی تا بکشیش.. پدر واقعیمونه.. آتش؟ اون خونواده ای که درموردش حرف میزدی.. اون برادر بزرگی که میگفتی.. هیچ کودوم واقعی نیستن..(اینو با فریاد گفت) نمی دونی چقدر به اون پسری که برادر ناتنیت بود حسودیم میشد که اینطوری محکم برادر صداش میکردی.. حق داری... حق داری.. منه احمق هیچ لطفی.. هیچ کاری برات نکردم.. چرا باید منو برادر خودت بدونی؟.. فقط میخام.. م..منو.. ببخش...(بی هوش شد..) تا سپهر از پشت افتاد آتش با تموم توانش فریاد زد..=سپهر!برادر واقعی منـــــــ!ببخشـ !.._ اما دیگه دیر بود... .با صدای فریاد آتش کل اعضای باند اومد تو و با نگاه هایی متعجب به آتشی که بدن خونی برادشو تو بغلش گرفته بود و گریه میکرد، خیره شده بودن..
اونا حق داشتن.. هیچ کس تا حالا گریه آتشو ندیده بودن.. حتی آتیلا.. ..آتش فریاد زد=مگه کورید؟ مگه نمیبینید داره میمیره؟ امبولانس خبر کنیــــــــد..
(سپهر رو به بیمارستان منتقل کردن)
پایان پارت دهم..