آتیلا که نمیدانست از کجا باید شروع کند، فقط سکوت کرد..
آتش گفت:
«عیبابا. آجی آتوسا شما ببخش، این خونِ آتیلا نی!.. خونِ اون کسیه که شما دوتا رو یتیم کرد.»
آتیلا سر آتوسا را بوسید و محکم بغلش کرد و گفت:
«آتوسا من میخوام امشبو پیش دادا آتش باشم..ببخشید که نگرانت کردم. بعدا میام خونه..»
آتوسا اخم سطحی کرد و گفت:
« عالیجناب؟ شما که هرشب پیش آتش هستی.خب یعنی، کشته شد؟..»
آتش دستی به موهای آتوسا کشید و گفت:
«اره.. دیگه تموم شد. ولش کن آتیلا رو.»
آتوسا ادای آتشو درآورد و گفت:
«به پایهم خیارشور بشید!»
(و هر سه تاشون خندیدن)
بعد از رفتنِ آتوسا،
آتیلا و آتش هم واردِ خانه شدند.. .
از خاطراتِ بچگیهایشان گفتند و خندیدند.
هردوِشان دوش گرفتند، لباسهایشان را عوض کردند و حالا بر روی تخت، کنار هم نشستهاند..
آتیلا:
- هعی یاد اون لحظههااا، حالا اینارو ولش.. امشب قراره گشنگی بکشیم؟
آتش:
-نه جنابِ شکم پرست، امشب جوجه کباب مهمونِ من! به سلامتی آزادیمون!
آتیلا:
-خیلی مردی!
آتش *مرغی که فکر کنم آتوسا خوابونده بود تو مواد رو با چنتا سیخ برداشتیم و رفتیم تو حیاط..
جوجهها رو زدم به سیخ.
آتیلا بر روی تابِ داخل حیاط نشست و به آتش نگاه کرد و گفت:
«دلم برای غذای بیرون از زندان تنگ شده بود..»
آتش جوجهها را یکییکی به سیخ میکشید، گفت:
«آره بابا. اونجا یکم آب و گچ میریختن تو حلقمون.. الان آزادی داریم و چهار سیخ جوجه کباب!.»
آتش*جوجهها که پختن عین نخوردهها با نون سنگک افتادیم به جونشون.
آتیلا با دهن پر و چشمای گِردِش گفت:
«هق..خوشـ..مزن! داداش دمت گرم!»
آتش بطری نوشابهرا برداشت و لیوانها را پر کرد و گفت: «بخور نوشِ جونت!»
Ayhan_mihrad
ویرایش شده✓
Plata