قتل عام شب : قتل عام شب:پارت دوازدهم=

نویسنده: Ayhan_mihrad

آتش* بعد از اینکه خوردیم، رفتیم داخلِ اتاق خواب. آتیلا زود خوابش برد منم یکم تو گوشیم چرخیدم و پایین رفتم.. ظرف‌هارو که شستم، وارد اتاق شدم.. روی تخت نشستم که متوجه عکسِ آرش شدم.. نفس عمیقی کشیدم..‌ داداش آرش، همیشه سعی داشتی یک چیزی‌رو بهم بگی.. ولی هیچ‌وقت فرصتش جور نشد.. آخه اون چی بوده که آزارت می‌داده؟.. دوباره با فکرِ درگیر، دراز کشیدم و پلکامو روی‌هم گذاشتم.. نمی‌دونم کِی خوابم برد.. . صبح که بیدار شدم، دیدم یک چیز خوش بو زیرِ بینیمه چشمامو که باز کردم. دیدم آتیلا مثل عادتِ بچگی‌هاش تو بغلم گوله شده. منم محکم بغلش کردم. 
آتیلا از خواب پرید و گفت: 
«آیی له شدم!» 
آتش گوشی‌اش را برداشت و ساعت‌را نگاه کرد، بعد گفت: 
«ساعتِ خواب؟» 
آتیلا شلوارکش‌را بالاتر برد و خمیازه کشید.. بعد گفت: 
«هرکس زودتر رسید پایین ماشینو می‌رونه!»
 و مثل برق، پله‌ها را دوتا چهارتا کرد و پایین رفت..
 آتش داد زد: 
«هی! قبول نیـست!» 
آتیلا تا نوک انگشتِ شصتش زمین‌را لمس کرد گفت: 
«من بردمـــ...»
قبل از اینکه پخش زمین شود ،آتش یقه لباسش‌را گرفت.. .
آتیلا برگشت سمت آتش و به‌او خیره شد.. آتش یقه‌اش را ول کرد و گفت: 
«اون‌طوری نگاه نکن.. می‌دونم امروز نوبت توعه ماشینو برونی اوکی قبوله!.»
 یکهو چشم‌های آتیلا برقی زد و گفت: 
«دمِت گرم! حالا پاشو دوتا نیمروِ آتش‌پز درست کن!» 
آتش اخم پر رنگی تحویل آتیلا داد و گفت:
« دیگه داری پرو میشی! پاشو تنتو جمع کن.. به من چه؟»
 آتیلا تی‌شرتش‌ را بیرون آورد و رویِ سرِ آتش انداخت، بعد گفت: 
«اوکی اوکی! ولی احتمال داره با خوردنش بری تو کما!»
 آتش نگاه تیزی به آتیلا انداخت و تی‌شرت‌را روی کاناپه پرتاب کرد و گفت: 
«عیب نداره»
 و لبخند ملیحی‌بر روی لبانش نشاند. 
آتیلا که از هر راهی وارد می‌شد شکست می‌خورد، تسلیم شد و مشغول درست کردنِ نیمرو شد. 
آتش*بعد از صبحونه آماده شدیم و رفتیم باند. به همه افراد گفتم رَدِشو بزنن، جاسوس‌ها رو فرستادم دنبالش، کسی که برادرم نتونست بکشتش و اون برادم یعنی آرشو کشت. اون سببِ تمومِ بدبختی هامون شد.. اون.. پدر و مادرمون رو جلوی چشم‌هامون کشت.. کل کسایی که منو می‌شناسن، می‌دونن قسم خوردم که خودم با دستای‌ِ خودم گردنشو بزنم و انتقام خانوادمو بگیرم. حتی اگر خودم کشته بشم.. 
دو ماه گذشت.. 
خبرِ آزادیِ سپهر و امیر و آیهان به گوش اعضاء باند رسید و آتش در این دو ماه فهمیده بود که سپهر، پسر همان فردی است که دنبال آن بود.. و ممکن بود یک باند بر علیهِ آتش بسازد پس آتش دستور داد هر سه نفر را مخفیانه بدزدند و در شکنجه‌گاهِ باند، زندانی کنند و از زیرِ زبانِ سپهر حرف بکشند و اگر چیزی نگفت به مرگ تهدیدش کنند تا پدرش بخاطرِ جونِ پسرش خودش‌را نشان بدهد. 
این یک معمای بزرگ بود... 
Ayhan_mihrad 
ویرایش شده✓
Plata 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.