قتل عام شب : قتل عام شب:پارت سیزدهم=

نویسنده: Ayhan_mihrad

که هم به سپهر مربوط می‌شد، هم به آتش.
خیلی‌ها قرار است در اثر این معما کشته شوند یا واردش شوند. 
مشکلات و دشمنی‌های بزرگی به وجود بیاید.. 
ممکن‌است بازی سخت گیرانهِ سرنوشت، تازه شروع شده باشد. 
ولی بعد از هر سختی، خوشبختی است... 
نمی‌شود سرنوشت‌را دستِ کم گرفت.. 
آتش*با آتیلا رفتیم شکنجه‌گاه تا یک سری به سپهر بزنیم..
 آتش کتش‌را بیرون آورد و به آتیلا داد، بعد رو به سپهر گفت: 
«به‌به! هم سلولیه قدیمی! از همون اول که دیدمت فهمیدم یک کاسه‌ای زیر نیم کاسته! پس بگو! میدونی پدر عوضیت چکار کرده؟»
 سپهر سکوت کرد و به زمین خیره شد.
 آتش عصبی شد و مشت محکمی به فک سپهر کوبید که صدای دل‌خراشی از استخوانِ فکِ سپهر بلند شد اما باز هم سکوت..
 از دهنش خون جاری شده بود. 
آتش فریاد کشید: 
«مگه کری؟»
 اما باز هم سکوت.
 آتیلا* وقتی که دیدم آتش زده به سیم آخر، دستور دادم اون دو نفرو ببرن بیرون، به یک سلول دیگه و هیچ‌کس مزاحم آتش نشه خودمم رفتم بیرون.
 آتش آنقدر عصبی بود که نمی‌فهمید داشت چکار می‌کرد. 
میله‌داغ‌ را برداشت و روی پوست شکم سپهر گذاشت که فریادش از درد بلند شد. آتش همیشه از شکنجه دادنِ دیگران لذت میبرد، اما آن لحظه داشت با سپهر درد می‌کشید هر دردی که سپهر حس می‌کرد برای آتش دو برابر بود. موقع شکنجه دادنِ سپهر، داشت بی‌صدا گریه می‌کرد. سپهر فریاد میزد اما اعتراف نمی‌کرد. 
با هر اشکی که از چشم سپهر پایین می‌ریخت انگار قلب آتش فشرده می‌شد اما دلیلش‌را نمی‌دانست.. 
 تیغه آهنی‌را برداشت و روی پوستِ سپهر کشید.. تمامِ بدنِ سپهر پر از خون و زخم‌هایِ عمیق بود. 
با یک حرکت، زانوی سپهر را شکست و سپهر فریاد بلندی کشید..
آتش دوباره پرسید:
«تو کی هستی آشغال؟! پدر عوضیت چه مرگش بود؟!»
 با تیغ تقریبا پوست کمر سپهر را شکافته بود.. همان طور که پشتِ سپهرِ بی‌جون ایستاده بود، کنار گوشش زمزمه کرد:
« پدر آشغالِ تو.. خانوادمو کشت.. برادرم..تنها کسی که برام مونده بود..یعنی آرشو کشت. من هفت سالم بود.. جلوی چشم‌هام اسید ریخت روی سر مادرم..
(آتش همان‌طور که حرف میزد، اشک از چشم‌هاش پایین می‌ریخت)
 من با چشم‌های خودم کشته شدنِ مادرمو دیدم.. می‌دونی اون روز چه عذابی کشیدم؟ چند بار خودکشی کردم تا از این عذاب وجدانِ لعنتی خلاص‌بشم؟ می‌دونی تنها آرزوی من انتقامه؟» یکهو از تهِ دلش فریاد کشید:
« مـیــدونی مـن از مـرگ نمی‌ترسـم؟»
 سپهر واقعا دلش برایِ قلبِ شکسته‌ی آتش می‌سوخت.. 
آتش اشک‌هایش را کنار زد و ادامه داد: 
«من مثل توعه لعنتی بچگی نکردم..»
 و قطره اشکی از چشم‌هایش پایین غلتید..
 ادامه داد: 
«اون روز.. فقط هفت سالم بود.
من زندگی کردنو تجربه نکردم.. ببخش بخاطر کار های چند دقیقه پیشم. دست خودم نیست.. انگار یک نفر دیگه داره کنترلم میکنه.بعضی وقت‌ها اینجوری میشم. نمی‌دونم چرا از آسیب زدن به دیگران خوشم میاد، اما تموم مدت که بهت آسیب میزدم انگار داشتم به خودم آسیب میزدم»
 و سرش‌را بر روی قفسه سینه خونیِ سپهر گذاشت و بغضش ترکید. مانند ابرِ بهاری اشک می‌ریخت و با اشک‌هایش تنِ خونیِ سپهر را تمیز می‌کرد..
Ayhan_mihrad 
ویرایش شده✓
Plata 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.