قتل عام شب : قتل عام شب:پارت چهاردهم=
2
8
0
20
سپهر مانند یک تکیهگاه ایستاده بود تا آتش خودشرا خالی کند.. بالاخره زبون باز کرد تا همه رازهایی که تمام این مدت در قلبش نگه داشته بود را برای آتش برملا کند. پس گفت:
«آتش آروم باش همه چیزو بهت میگم باشه؟.. حالا آروم باش..».
(و این بار سپهر حرف میزد..)
آتش*نمیدونستم داشتم چه غلطی میکردم..
دستهای سپهرو باز کردم و کمکش کردم روی زمین بشینه..)
سپهر سرِ آتشرا بر روی پای سالمش گذاشت و مشغول نوازشِ موهایش شد، آتشهم حرکتی نمیکرد. انگار در بغل سپهر، آرامش خاصی داشت. همانطور که سرش بر روی پای سپهر بود، آرام و بیاختیار اشک میریخت..
سپهر درحالی که موهای آتشرا نوازش میکرد و درد شدید زخمهایش را تحمل میکرد، گفت:
«یک روز یک پسر چهار سالهِ تنها بود.. چند وقت بعدش دوتا برادر دوقلو گیرش اومد که قلِ دومش همون موقع مرد..
اونی که زنده بود، یک پسر بینهایت زیبا با موهای قرمز براق و چشمایی به رنگ آتش بود..
پسر چهار ساله، به پیشنهاد مادرِ مهربونش.. اسم بچهرو گذاشت آتش..
آتش. تنها خانوادهِ من. آتش.. برادرِ من. باید باور کنی تو برادر منی!.. اون پسرِ مو قرمز تویی آتش.. اون گمشدهای که توی زندان بهت میگفتم تویی.
(کمکم گریه آتش اوج گرفت.)
یک روز که تو توی بغلم بودی پدرم، مامانمونو در حد مرگ جلوی ما کتک زد. آخرشم با تفنگ به قلب مامان شلیک کرد..،(صدای سپهر هم بغض دار شد)
روز بعدش من و تو رو گذاشت یتیمخونه. تنها دلخوشیم تو بودی.
Ayhan_mihrad
ویرایش شده✓
Plata