قتل عام شب : قتل عام شب:پارت پانزدهم=

نویسنده: Ayhan_mihrad

من شش سالم بود و تو دو سالت. اون روز بدترین روز عمرم بود. چون یک خانواده اومدن و تورو انتخاب کردن.. 
اونقدر گریه کردم و التماسشون کردم که ازم جدات نکنن.. اما بردنت.. اون‌ها یک پسر هم‌سن من داشتن که اسمش آرش بود. همون پسری که تو اون‌رو داداشِ خودت می‌دونی.. 
هر وقت اونو داداش خطاب می‌کنی، قلبم آتیش می‌گیره.. نبایدم منو برادرِ خودت بدونی.. من هیچ‌وقت در حق تو برادری نکردم.. از همون اول که هم سلولی شدیم شناختمت.. از اینکه دباره می‌دیدمت خوشحال بودم ولی از اینکه نمی‌تونستم بغلت کنم و اسمتو فریاد بزنم حسرت می‌خوردم.. 
 هیچ‌وقت تو چشمات نگاه نکردم.. چون بی‌اختیار گریه‌م می‌گرفت. به آتیلا که همش بغلت می‌کرد حسودیم می‌شد.
 شب‌ها که می‌خوابیدی، با فکر کردن بهت و خیره شدن به صورتت خوابم میبرد. اون روز یادته؟ 
 به آتیلا می‌گفتی تو یک خواهر داری و من همونم ندارم؟ 
اون لحظه حس کردم قلبم نمی‌زنه.. 
( با هر کلمه‌ای که سپهر می‌گفت، انگار هوا برای آتش گرفته‌تر می‌شد. 
با هر کلمه، یک سری خاطرات مبهم توی ذهنش میومد. 
در هر لحظه بیشتر به خودش لعنت می‌فرستاد که چرا؟ چرا تنها داراییشو اینطوری شکنجه کرده بود..
 اون چکار کرده بود؟ قطعا یک شیطان بی رحم بود.. اما نه برای سپهر... آتش همون‌طور گریه می‌کرد. 
کم‌کم بغضی که سپهر از چهار سالگی نگهش داشته بود ترکید و هر دوشون گریه می‌کردن) 
سپهر خون‌ریزیش خیلی بیشتر شده بود و سرش گیج می‌رفت ولی ادامه داد و گفت: 
«وقتی ده سالم شد، افسردگیم به سقف رسید.. فرستادنم بیمارستان. بعد از یک ماه بستری بودن، از بیمارستان فرار کردم و تویِ یک کافه مشغولِ کار شدم. بخاطرِ خوش قلبیه صاحبِ کافه، کارتون خواب نشدم و شب‌ها یک گوشه داخلِ کافه می‌خوابیدم.. وقتی سیزده سالم بود تویِ رستوران به عنوان گارسون مشغولِ کار شدم. با یکم پولی که در آورده بودم، با کمک صاحب رستوران یک انباریِ کوچیک خریدم و مرتبش کردم و شب‌ها اونجا می‌خوابیدم.. اینقدر کوچیک بود که پاهام‌رو نمی‌تونستم دراز کنم.. چون دیگه پولی برای خریدنِ غذا نداشتم، شب‌ها رو بدونِ شام سر می‌کردم. بعضی وقتا هم ته مونده غذا هایِ رستوران‌رو می‌خوردم.. از یک طرف هم خوشحال بودم که تو پیشم نیستی و مجبور نیستی اوضاعی‌ که توش هستمو تحمل کنی. تنها آرزوی من، خوشحالیِ تو بود.. هست و خواهد بود. وقتی داخلِ زندان خندیدن‌ِ تورو می‌دیدم، حس می‌کردم خوشحال ترین فردِ جهانم وقتایی که باهام حرف میزدی. وقتی هجده سالم بود، تصمیم گرفتم یک سری به کارن یعنی پدرمون بزنم.. 
Ayhan_mihrad 
ویرایش شده✓
Plata 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.