قتل عام شب : قتل عام شب:پارت شانزدهم=

نویسنده: Ayhan_mihrad

اون شبِ لعنتی.. بارونی بود و رئد و برقی که زده می‌شد، آسمونو سفید می‌کرد.. جلوی اون خونهِ نفرین شده که رسیدم در رو باز کردم و وارد شدم.. وقتی وارد شدم، یک جنازه زن، پر از خون که به طرز وحشتناکی کشته شده بود.. روی زمین دقیقا جلوی پای من افتاده بود..
 اون.. دقیقا بالای سر جنارهِ زن استاده بود و 
 د..داشت.. می‌خندید. من اون لحظه مغزم هنگ کرده بود. کارن چاقو رو از اثر انگشت خودش پاک کرد و انداختش جلو پای من و به محض اینکه از درِ پشتی خونه فرار کرد، پلیسا ریختن داخل و بازداشتم کردن.. چون سنم کم بود حکمم اعدام نشد اما باید هفت سال آب خنک می‌خوردم.. 
وقتی نوزده سالم شد، دیگه واقعا از اون سلولِ لعنتی خسته شده بودم. چند بار نقشه فرار کشیدم ولی نشد.. تا روزی که نگهبان وارد سلولم که فقط خودم داخلش بودم شد و دونفر رو انداخت داخل.. که یک نفرشون غرغر می‌کرد و اون یکی هِرهِر می‌خندید.. راستش من اصلا سرمو بلند نکردم تا ببینم چه شکلی هستن..
 تا وقتی که... :
( -آتیلا: 
«آتش! بی‌خیال پسر! ما که قبلا هم اینجا اومدیم! دو، سه سال که چیزی نیست» 
سپهر*چی؟!.. امکان نداره.. یعنی.. نه.. نمیشه! اون آتشِ من نیست!)
* یهو یک نفر چونمو گرفت و سرمو بلند کرد و به چشمای هم‌دیگه خیره شدیم.. 
اون چشم‌ها، اون موها، اون پوست سفید.. اون آتش بود! آتشِ من. یهو بی‌اختیار بلند شدم و بغلت کردم، ولی منو محکم پس زدی که سرم برخورد کرد به آهن تخت و شکست..
 اما برام مهم نبود..
 مهم نبود چون برادرم.. تنها دلیلِ زندگیمو پیدا کرده بودم.. حتی اگر گردنمم میزدی برام مهم نبود. چون من به آرزوم.. به تنها آرزوم یعنی پیدا کردنِ تو رسیدم.. آتشِ من..
(سپهر تموم این خاطراتو با تحمل دردِ خون‌ریزی می‌گفت..) یکهو گریهِ آتش شدت گرفت.. 
سپهر دستش‌را بر روی صورت آتش کشید و گفت: 
«گریه نکن آتشِ من.. گریه نکن. با گریه آتیش چشماتو خاموش می‌کنی. با هر یک از اشک‌هات انگار داخلِ قلبِ مریضم چاقو می‌کنن. اونی‌که دنبالشی تا بکشیش، پدر واقعیمونه.
 آتش؟ اون خانواده‌ای که درموردش حرف می‌زدی.. 
اون برادر بزرگی که می‌گفتی.. هیچ کودوم واقعی نیستن!!.. (اینو با فریاد گفت) نمی‌دونی چقدر به اون پسری که برادر ناتنیت بود حسودیم می‌شد که اینطوری محکم برادر صداش می‌کردی. حق داری! حق داری.. منه احمق هیچ لطفی و هیچ کاری برات نکردم.. چرا باید منو برادر خودت بدونی؟.. فقط می‌خوام.. م..منو.. ببخشیـ...(بی هوش شد..)
. تا سپهر از پشت افتاد، آتش با تموم توانش فریاد زد : 
«سپـهر! ببخشـ!..خواهش می‌کنم تنهام نزار..»  
اما دیگه دیر بود..
Ayhan_mihrad 
ویرایش شده✓
Plata 
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.