قتل عام شب : قتل عام شب/پارت هجدهم 

نویسنده: Ayhan_mihrad

آتش صدایش‌را صاف کرد و گفت: 
«قول میدم.. قول میدم خونِ هرکسی که بهت چپ نگاه کرد رو بریزم. سپهر؟ من تاحالا از کسی عذر خواهی نکردم.. می‌خوام تو اولین نفر باشی.. ببخشید.. ببخشید بخاطر این بلایی که سرت آوردم.. متاسفم.. می‌دونم قابل بخشش نیستـ...» 
یکهو سپهر دستش‌را بر روی لب‌های آتش گذاشت تا سکوت کند.. 
سپهر گفت: 
«هییش.. از این بدتر هم کشیدم.. من به تنها آرزوم یعنی داشتن تو رسیدم. دیگه حتی تفنگ هم روی سَرَم بزاری، میگم باشه.. عیب نداره! داداشمه.
 دیگه گریه‌ نکن پسر! باشه؟» 
آتش اشکش‌را پاک کرد و گفت: 
«باشه داش سپهر.. قول میدم..»
 آن لحظه سپهر تپشِ قلب گرفت. آتش او را.. داداش خطاب کرده بود؟ سپهر از تهِ قلبش خوشحال بود.. ناگهان درِ اتاق با شدت باز شد و آتیلا که از پشت شیشه شاهد همه‌ اتفاقات بود، وارد اتاق شد و بالایِ سرِ سپهر و آتش ایستاد.. دست بر سینه ایستاد و گفت: 
«وضع جدیدت مبارک دادا آتش!.. تچ تچ تچ.. نو که اومد به بازار، قدیمی شَوَد دل آزار..؟!»
 آتش یک دستمال کشید و اشک‌هایش را پاک کرد، بعد گفت: 
«تموم شد؟ اصلا تاثیر گذار نبود..»
 آتیلا که بخاطر به‌هوش آمدنِ سپهر و خوشحالیِ آتش، احساساتی شده بود..با آستینِ لباسش،‌‌ چشم‌هایش را پوشاند و قهقه بلندی زد و گفت: 
«هق‌هق.. سپهر؟ تو داداشِ آتشی جدی‌جدی؟.. واقعا خوش برگشتی.. هم به عنوان هم‌سلولیِ قدیمی.. هم به عنوان. دل‌خوشیِ داش آتش» 
سپهر چند بار سرفه کرد و جواب داد: 
«آره..خودمم خوشحالم که هنوز زندم..»
 آتیلا سرش‌را تکان داد و بر روی صندلیِ کنارِ تخت نشست و گفت: 
«هووم جالبه.. اگر کاری ندارید، من برم پیش آتوسا؟»
آتش سرش‌را تکان داد و آتیلا محکم، سرش‌را بوسید بعد رفت..
سپهر متوجه نفس‌هایِ منظمِ آتش شد و فهمید که خوابَش برده است.. آن روز، آتش بهترین خوابِ عمرش‌را تجربه کرد.
 حالا دیگر یک تکیه‌گاهِ امن داشت..
که آن تکیه‌گاه، آغوشِ برادرش بود.
 آتش خسته شده بود و خیالش از بابتِ سپهر راحت بود، پس به خانه‌اش رفت.. 
امروز سپهر مرخص می‌شد و کاملا حالَش خوب شده بود.. فقط جایِ زخم‌ها مانده بود که آنها هم برایش مهم نبود.. حالا فقط آتش برایش اهمیت داشت. 
آتیلا و بقیه نقشه داشتند و از عمد دربارهِ مرخص شدنِ سپهر چیزی به آتش نگفته بودند.. .
(شاید بهترین روزِ آتش..) 
آتیلا* سپهر رو آوردم خونه خودم و آتوسا. بعد با آرمان و پرهام و ساسان افتادیم به جونش.. اول رفت حموم، آرمان موهاشو مرتب کوتاه کرد، یک دست از لباس‌های ساسان‌رو بهش دادیم و الان عالی شده بود.. بعد رفتیم سراغِ پلَنِ‌بی
سوار ون شدیم، بعد سمتِ خونهِ آتش حرکت کردیم..) 
 آتیلا که حسابی ذوق زده شده بود، دست‌هایش را به هم کوبید و رو به سپهر گفت: 
«خب آقا سپهر! باید چشماتو ببندم..
 شایان و میکائیل و کیان با چند نفر دیگه ، پیش آتش هستن و چشمای اون‌‌هم بستن. ببین.. امروز..»
 سپهر، حرفِ آتیلا را قطع کرد و گفت: 
«می‌دونم.. می‌دونم. نکنه فکر کردی تولدِ آتشو یادم میره؟» آتیلا نیشخند زد و ابرو هایش‌را بالا انداخت و گفت:
« نه بابا! خوشم اومد!..»
 بعد چشم‌های سپهر را بست و وقتی به خانه‌باغِ آتش رسیدند، سپهر را پیاده کردند و به وسط باغ، راهنمایی‌اش کردند. وقتی رسیدند آتش با چشم‌های بسته، بر رویِ صندلی نشسته و دارد غرغر می‌کند: 
«چه‌خبره؟» و یا «دارید چه غلطی می‌کنید؟!..»
 کلِ باغ تزئین شده بود و کنارِ آتش یک میز بود که بر روی آن کیک تولدش‌را گذاشته بودند بر سطح کیک، عکس آتش کشیده شده بود.. 
  سپهر را دقیقا جلوِ آتش قرار دادند و هم زمان چشم بند‌ هایشان‌را باز کردند.. کاغذ‌ های رنگی در هوا پخش شدند..
 همه هم‌زمان فریاد زدن: 
«تولدت مبارک!.» 
آتش و سپهر به چشم‌های یک‌دیگر نگاه می‌کردن.. یکهو آتش سپهر را به آغوش کشید و هردوشان روی چمن‌ها افتادند.. آتیلا هم تمامِ مدت داشت فیلم می‌گرفت. آن روز، اولین خاطرهِ آتش و سپهر در کنار هم ثبت شد..
 سپهر کنارِ گوش آتش زمزمه کرد: 
«تولدت مبارک خطِ قرمزِ سپهر!..» 
آتش آرام سپهر را بوسید و از بودن در کنارِ سپهر لذت می‌برد.. آن روز، آتش آرزو کرد که همیشه در کنار برادرش باشد. حتی در لحظه مرگ. پدرِ سپهر و آتش توسطِ پلیس اعدام شد. البته این چیزی بود که افرادِ بیرون از زندان شنیده بودند. جاسوس‌های باند، مکان دقیق سکونت‌او را پیدا کردند. آتش می‌خواست همان لحظه او را بکشد، اما سپهر مخالفت کرد و گفت فقط به پلیس تحویلش دهند. این‌طور که معلوم بود، آتش و سپهر فرصت داشتند بالاخره بتوانند زندگی کنند. 
 امیر و آیهان با پیشنهاد آتش برای عضویت در باند، موافقت کردند و حالا از اعضای باند او به حساب می‌آیند. سپهر و آتش همیشه پشت‌ِ یک‌دیگر بودند و هیچ‌ موضوعی قادر به جدا کردن‌شان نخواهد نبود.. بجز مرگ.. . 
دیگر باران بند آمده بود و خاکِ خیس‌خورده، بارانی نبود.. 
خون به جسمَش رفته بود.. 
پایان فصل اول... . 
.. فصل دوم درحال ویرایش.. 
Ayhan_mihrad 
ویرایش شده✓
Plata
دیدگاه کاربران  
0/2000

جدیدترین تاپیک ها:

تقویت مهارت های داستان نویسی جزئیات بیشتر اینجا کلیک کنید.