طنین شهر مردگان : طنین شهر مردگان:پارت پنجم=
0
5
1
7
صبح فرا رسید و پرتو های نور از پنجره به داخل میتابیدند.. خورشید طلوع کرد و این به مبنای آغاز روز جدید بود...
صبحانه هایشان را خورده بودند..
مارال در سالن قدم میرم و به دیوار ها که بهشان نقاشی های کودکانِ یتیم چسبانده شده بد نگاه میکرد.. بچه هایی که حالا صاحب خانواده اند.. شاید هم بزرگ شده اند و شغل دارند.. این یتیم خانه قدمت زیادی دارد..
نقاشی ها خیلی زیبا بودند به یک نقاشی رسید که پایینش اسم ویلیام نوشته شده بود.. نقاشیِ صورت مارال را شبیه یک استاد ماهر در سیاه قلم طراحی کرده بود.. یک کاغذ کنارش چسبانده بود که رویش نوشته شده بود«دوست عزیزم مارال»
مارال لبخند غمگینی زد و به جلو قدم برداشت.. که به مرد با قدی بلند.. چهره ای در هم و جدی.. و لباس های نظامی که او را ترسناک جلوه میداد، برخورد کرد.. آن نظامی اخم پرنگی بر پیشانی اش نشاند=دخترکِ... چرا جلو چشماتو نگاه نمیکنی؟! دخترهِ بی حواس!.. الان باید بخاطر این حرکتت عذر خواهی کنی!
_مارال دستانش را مشت کرد.. به نظامی تنه زد و سمت اتاق برگشت..
......