طنین شهر مردگان : طنین شهر مردگان:پارت هشتم=
1
3
1
8
مارال لبخند زد..=ممنون خانم.. من نمیخام مزاحم باشم..
_کیسه ها را روی پله گذاشت و رفت..
پیرزن حسابی نگران بود.. زیرا هر لحظه امکان داشت کولاک شود.. به داخل خوانه رفت.. پسرش و عروسش همراه با دو پسرش به خانه او آمده بودند.. پیرزن خطاب به نوه بزرگترش گفت=پسرم.. برو دنبال این دختره.. کمکم کیسه هامو آورد.. الانه که کولاک بشه.. نگرانم، برو دنبالش..
نوه بزرگتر که حوصله اش هم سر رفته بود لباس های گرمش را پوشید و از در بیرون رفت.. مادرش به او سفارش کرد که حسابی مراقب باشد...
بله آن خانواده ای که ویلیام را به فرزندی گرفته بودند..
ویلیام کنار بخاری نشسته بود و به چوب های در حال سوختن نگاه میکرد.. پیرزن کنارش نشست..=پسرم.. دیگه غریبی نکن.. الان مامان و بابا که هیچ!.. یه مامان بزرگ باحال هم داری!..
_هردو خندیدند..
دقایقی گذشت ولی از پسر خبری نشد.. پدر تا خواست دنبالش برود در باز شد و پسر درحالی که دست مارال را میکشید وارد خانه شد..
همه جای مارال بر از برف بود و یخ زده بود.. صورتش زیر کلاه پنهان بود..
پسر غرغر کنان چکمه هایش را در آورد و سمت بخاری رفت..=دختره ی لجباز.. کنار خیابود وایساده بود داشت یخ میزد به زور آوردمش..
_مارال تکانی نخورد..
پیرزن به او کمک کرد چکمه هایش را در بیا ورد و به اتاق برود..
.....
پایان پارت هشتم..